خاطرات شهداء از پشت شیشهی قطار شهید سیّد محمّد احمدی راوی: ابراهیم شیرکوند وقتی سیّد علی احمدی – پسرعموی محمّد – به شهادت رسید، اوایل جنگ بود و هنوز معراج شهدا تشکیل نشده بود و ما خودمان شهدا را به شهرستان میفرستادیم. من به سیّد محمّد گفتم: « شما جنازه رو میبری ورامین و تحویل خانوادهات میدی.» او ناراحت شد ... ادامه مطلب »
خاطرات/ شهید حسین ترینگر
خاطرات شهداء آخرین قطره شهید حسین ترینگر راوی: رضا نوروزی (شوهر خواهر شهید) وقتی داوطلبانه عازم جبهه شد، گفت: «من تا آخرین قطرهی خونم رو می دم تا بعثی ها رو از خاک کشورم بیرون کنم و برای پاداش این کارم به کربلا میرم و از نزدیک قبر سیدالشهداء (ع) رو زیارت میکنم.» ماهها در جبهه بود. در جبههی بستان، ... ادامه مطلب »
خاطرات شهید مرتضی رحیمی
الف)شهید مرتضی رحیمی در مسجد با صدایی بسیار زیبا اذان می گفت و مقید به شرکت در نمازجماعت بود. وی حتی نماز صبح را در مسجد رضویه به جماعت می خواند و برادر خود را به این کار توصیه می کرد. شهید نسبت به اجرای احکام الهی در محیط زندگی خود حساسیت خاصی داشت، بطوری که از طریق خاله اش ... ادامه مطلب »
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/ آرم کلاه…
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری آرم کلاه « سرهنگ نصرالله پناهی » در پایگاه هوایی همدان ، زمانی که ستاری ستوان دوم بودند ، با ایشان هم خدمت بودم . یک روز که صبحگاه عمومی بود ، پس از اجرای مراسم ، فرمانده پایگاه اعلام کرد ، میخواهد از وضع ظاهری پرسنل بازدید کند . من و ستاری کنار هم ... ادامه مطلب »
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/یک فکر بکر…
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری یک فکر بکر « سرهنگ نصرالله پناهی » در زمستان سال ۱۳۴۹ ، من و شهید ستاری در ایستگاه رادار همدان ( سوباشی ) خدمت میکردیم . در یک روز سرد که برف زیادی باریده بود و جاده کوهستانی و صعب العبور همدان سوباشی را پوشانده بود ، میبایست با تعدادی از پرسنل به سمت ... ادامه مطلب »
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/ آرزویی که به حقیقت پیوست…
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری دانشکده تا فرماندهی آرزویی که به حقیقت پیوست « تیمسار غلامرضا آقاخانی » من با شهید ستاری در دانشکده افسری تحصیل میکردم . ایشان با وجود اینکه یک سال از من جلوتر بودند ، اما رابطه نزدیک و خوبی با هم داشتیم . به یاد دارم ، روزی از طرف مجله ماهنامه ارتش آمده بودند ... ادامه مطلب »
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/ اگر گرسنه بمانم …
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری اگر گرسنه بمانم … « ناصر ستاری ، برادر شهید ستاری » در ده ولی آباد پیر مرد شیر فروشی بود که روزانه از اهالی شیر میگرفت و به شهر میبرد و میفروخت . از شهر که باز میگشت اهالی روستا به خانهاش میرفتند و پول شیر را میگرفتند . در آن زمان ، پولی ... ادامه مطلب »
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/ بدوزی ، نو میشود…
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری بدوزی ، نو میشود « ناصر ستاری ، برادر شهید ستاری » سال نو آغاز شده بود و هنوز نتوانسته بودیم برای منصور یک جفت کفش نو بخریم . با اینکه چند روز از سال نو میگذشت ، اما او همان کفشهای کهنه سال گذشتهاش را میپوشید . یک روز ، حدود ده من گندم ... ادامه مطلب »
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری / کار سخت ، مزد کم !
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری کار سخت ، مزد کم ! « جواد رمضان دوستی ، همکلاسی شهید ستاری » من ، از دوران کودکی تا کلاس سوم دبیرستان با شهید ستاری همبازی و همکلاسی بودم . او از وقتهای آزادی که داشت به بهترین نحو استفاده میکرد . یادم است ، در سن پانزده سالگی پس از تعطیل شدن ... ادامه مطلب »
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/ اگر بگویم ، دعوا نمیکنی ؟
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری اگر بگویم ، دعوا نمیکنی ؟ « ناصر ستاری ، برادر بزرگ شهید ستاری » یک روز تعطیل که منصور به مدرسه نرفته بود . به او گفتم : « امروز گاوها را پشت باغ ببر بگذار بچرند . » خودم نیز به باغچه پایین ده رفتم تا مقداری علوفه بچینم تا اینکه اگر فردا ... ادامه مطلب »