خاطرات سردار شهید منصور ستّاری
اگر گرسنه بمانم …
« ناصر ستاری ، برادر شهید ستاری »
در ده ولی آباد پیر مرد شیر فروشی بود که روزانه از اهالی شیر میگرفت و به شهر میبرد و میفروخت . از شهر که باز میگشت اهالی روستا به خانهاش میرفتند و پول شیر را میگرفتند . در آن زمان ، پولی که از بابت فروش شیر میگرفتیم ، روزانه پانزده ریال میشد . ما به منصور که در روستای « پوینک » درس میخواند ، روزانه پانزده ریال پول تو جیبی میدادیم . لذا به او گفتیم : هر صبح که میخواهد به مدرسه برود سری به خانهپیر مرد شیر فروش که در مسیر مدرسه قرار داشت ، بزند و پول شیر را برای خودش بگیرد . منصور ظاهراً حرف مادرم را قبول کرد و ما دیگر روزانه به منصور پول نمیدادیم .
مدتی گذشت تا اینکه یک روز پیر مرد شیر فروش به در خانه ما آمد و گفت :
آن قدر نیامدید تا من پیرمرد را کشاندید این جا .
گفتم :
موضوع چیه ؟
گفت :
مدتی است سراغ پولتان نیامدهاید . من که گفته بودم روزانه بیایید پولتان را بگیرید . پیرمرد ، این را گفت و مقداری پول به ما داد و رفت . موقع رفتن باز سفارش کرد که حتماً هر روز پول شیر را از او بگیریم .
پیش مادر رفت و پول را به او نشان دادم و گفتم :
مثل اینکه منصور سراغ شیر فروش نرفته تا پول شیر را بگیرد .
مادرم متعجب شد و گفت :
پس این مدت که به او پول نمیدادیم ، چکار میکرده ؟
مادرم از این کار منصور ناراحت شد . هنگامی که از مدرسه برگشت با ناراحتی از او پرسید :
چرا نرفتی پول شیر را بگیری ؟
منصور ابتدا چیزی نگفت . اما وقتی مادرم دوباره از او سؤال کرد ، گفت :
چطور بروم بگویم ؛ شما به ما بدهکارید . شاید نداشته باشد .
مادرم گفت :
بابا! ما که از او قرض نمیگیریم . پول خودمان است . خودش گفته هر روز بیایید و پولتان را بگیرید .
منصور گفت :
اگر هر روز هم گرسنه بمانم . من نمیتوانم در خانه مردم بروم و از آنها چیزی بخواهم .”
۹لباس شیک یا کتاب ؟
« ناصر ستاری ، برادر شهید ستاری »
منصور ، نه ساله بود که پدرمان را از دست دادیم . من شانزده سال داشتم و تقریباً سرپرست او به حساب میآمدم .
سالی که منصور میبایست به دبیرستان برود ، مادرم مقداری پول به من داد و گفت : « برو تهران برای منصور کتاب و لباس بخر ! »
برای اینکه لباس اندازه تنش باشد ، منصور را همراه خودم به تهران بردم . ابتدا برای خرید کتاب و لوازم التحریر به پارک شهر ، که در آن زمان مرکز خرید و فروش کتابهای دست دوم بود ، رفتیم .
منصور در مسیرمان هر جا که کتابفروشی میدید ، می ایستاد و محو تماشای کتابها میشد . تا اینکه در جلو یکی از کتابفروشیها با اصرار زیاد از من خواست ، کتابی را که جزو کتابهای درسیاش نبود ، بخرم . کتاب را خریدم ؛ اما هنوز مقداری راه نرفته بودیم که دوباره چشمش به کتاب دیگر افتاد که فکر میکنم ، راهنمای انگلیسی نام داشت .
گفت :
این کتاب را بخریم .
گفتم :
منصور ! ما باید کفش ، لباس ، و کتابهای درسی بخریم ، نه چیزهای دیگر.
گفت :
این هم به درد درسم میخورد .
به ناچار از فروشنده قیمت کتاب را پرسیدم . او هم قیمتی گفت که اگر میخریدم ، پول زیادی برای خرید لباس و کفش باقی نمیماند .
هر چقدر چانه زدم که اندکی تخفیف دهد ، اثر نکرد . لذا به منصور گفتم :
منصور جان ! پولمان کم است . اگر این کتاب را بخرم ، پولی برای کفش و لباس نمیماند .
گفت :
کفش نمیخواهم .
بالاخره با اصرار و پافشاری منصور ، کتاب را خریدم و به او گفتم :
حالا برای کفش و لباست چکار کنیم ؟
در جوابم گفت :
هیچی ، کتابها را که دست دوم خریدیم ، کفش و لباس را هم دست دوم میخریم !
غیر از این هم کار دیگری نمیتوانستیم بکنیم . لذا به خیابان مولوی و بازار سید اسماعیل رفتیم . در آنجا بود که منصور ، چشمش به یک کفش دست دوم افتاد و گفت :
همین را برایم بخر .
گفتم :
حالا برویم ، شاید کفش بهتری پیدا کردیم .
ولی او گفت :
نه ، همین خوب است .
باز هم با اصرار منصور کفش را خریدم و چون برای لباس پول زیادی نمانده بود ، یک دست لباس معمولی و ارزان قیمت هم خریدیم و به ولی آباد برگشتیم .
به خانه که رسیدیم ، مادر ، با دیدن کفش و لباس منصور ، ناراحت شد و شروع کرد به غرولند کردن که : « این چه لباس و کفشی است که برای این بچه خریدهای ؟ » گفتم : « مادر ! آقا منصور ! به جای لباس شیک ، هر چه بخواهی کتاب خریده . شما خودتان را ناراحت نکنید ! »”
۱۰مطمئن بودم شخص مهمی خواهد شد
« سید محمد صدری ، دبیر شهید ستاری »
آن شهید ، از سال ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۳ در دبیرستان « پوینک » ، هفت کیلومتری روستای ولی آباد تحصیل میکردند و من دبیر زبان ایشان بودم .
گرچه از آن زمان سالهای زیادی میگذرد ؛ اما به یاد دارم که در طول سال تحصیلی ، بخصوص در سرمای سخت زمستان که سطح جاده از گل و لای چسبنده پوشیده میشد ، ایشان با پای پیاده فاصله ولی آباد تا مدرسه را طی میکرد .
در ماههای مبارک رمضان با توجه به اینکه هنوز به سن بلوغ نرسیده بود، تمام ماه را روزه میگرفت و چون مجبور بود برای رسیدن به مدرسه ، قبل از اذان صبح از خانه خارج شود ، همیشه یک جانماز کوچک در جیبش داشت که در بین راه نمازش را میخواند .
ایشان از نظر فراگیری دروس ، بسیار قوی و با هوش بود . من هر درس از انگلیسی را که میدادم ، آن را کاملاً حفظ میکرد . به طوری که در آخر سال ، تمام کتاب انگلیسی را از حفظ میدانست . این موضوع برای من شگفت آور بود و مرتب او را تشویق میکردم . همین امر باعث شده بود رابطه استاد و شاگردی ما به یک رابطه دوستانه مبدل شود .
من یکی از دلایل موفقیت ایشان را علاقه زیادش به زبان انگلیسی میدانم و زمانی که مطلع شدم به نیروی هوایی رفتهاند ، با توجه به تواناییهایی که در ایشان سراغ داشتم به دوستانم گفتم :
ایشان حتماً به درجات بالا خواهند رسید و شخص مهمی خواهند شد .
اما باورم نمیشد روزی بیاید که من زنده باشم و شاگرد خوب و مهربانم در خاک آرمیده باشد . روحش شاد !”
____________________
منبع : کتاب آسمان غرنبه