خاطرات سردار شهید منصور ستّاری
یک فکر بکر
« سرهنگ نصرالله پناهی »
در زمستان سال ۱۳۴۹ ، من و شهید ستاری در ایستگاه رادار همدان ( سوباشی ) خدمت میکردیم . در یک روز سرد که برف زیادی باریده بود و جاده کوهستانی و صعب العبور همدان سوباشی را پوشانده بود ، میبایست با تعدادی از پرسنل به سمت ایستگاه میرفتیم تا شیفت قبل را که ۲۴ ساعت در قله کوه انجام وظیفه کرده بودند ، تعویض کنیم .
اتوبوس از پایگاه به راه افتاد ؛ اما با وجود برف زیاد که سطح جاده را پوشانده بود و مه غلیظی که دید را کم میکرد ، راننده نمیتوانست راه را درست تشخیص دهد . بنابراین از ما تقاضا کرد، اگر ممکن است ، دو سه نفر پیاده شوند و جلو اتوبوس راه بروند تا او مسیر را گم نکند .
من با ستوان ستاری و یک نفر دیگر ، داوطلب شدیم و به راه افتادیم . از میان جاده میرفتیم و اتوبوس آهسته پشت سر ما میآمد .
حدود ده دقیقه در آن شرایط سخت با پای پیاده رفتیم ، ولی اتوبوس قادر نبود جلوتر برود . شهید ستاری پیشنهاد کردند :
در این شرایط بهتر است به پایگاه برگردیم .
همه قبول کردند ، چون چارهای جز این نبود . ولی جاده آن قدر باریک بود که اتوبوس نمی توانست دور بزند . مانده بودیم چه کنیم . شهید ستاری فکری کردند و گفتند :
همگی پیاده شویم و اتوبوس را در جا با دست ، از دو طرف مخالف بچرخانیم .
این کار را کردیم و به سبب اینکه جاده برف بود و لغزنده ، به راحتی اتوبوس سروته شد . سوار شدیم و در بین راه ، همگی به فکر بکر ایشان که باعث شد از آن وضعیت نجات پیدا کنیم ، آفرین گفتیم !”
_________________
منبع : کتاب آسمان غرنبه