خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/ بدوزی ، نو می‌شود…

خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/ بدوزی ، نو می‌شود…

خاطرات سردار شهید منصور ستّاری

بدوزی ، نو می‌شود
« ناصر ستاری ، برادر شهید ستاری »

سال نو آغاز شده بود و هنوز نتوانسته بودیم برای منصور یک جفت کفش نو بخریم . با اینکه چند روز از سال نو می‌گذشت ، اما او همان کفشهای کهنه سال گذشته‌اش را می‌پوشید .
یک روز ، حدود ده من گندم ( ۳۰ کیلوگرم ) بردم و فروختم و با پول آن یک جفت کتانی برایش خریدم . منصور کتانی را برای مدرسه می‌پوشید و بعد از اینکه برمی‌گشت ، بلافاصله از پا در می‌آورد و کفشهای کهنه‌اش را پا می‌کرد و به صحرا می‌رفت . بعد از ده پانزده روز ، مادرم متوجه شد که کتانی منصور نیست . به من گفت :
ناصر ! گمان می‌کنم کتانی منصور را دزدیده‌اند .
گفتم :
فکر نمی‌کنم .
مادرم گفت :
احتمالش زیاده ، حتماً با کتانی رفته صحرا و سرش گرم کتاب خواندن بوده کسی کتانی را از پایش در آورده .
گفتم :
مادر ! درسته که منصور همه حواسش به درسه ، ولی نه این‌قدر که کفش را از پایش در بیاورند !
گفت :
منصور وقتی به درس خواندن مشغوله ، حواسش به هیچ چیز نیست . مگر اینکه شب بشه و چشمش کتاب را نبیند . مگر ندیدی چند بار گاوها را به چرا برد و دم غروب خودشان به خانه آمدند .
در همین حین منصور به خانه برگشت و من به او گفتم :
منصور کتانی‌ات کجاست ؟
اشاره به کفشهای کهنه‌اش کرد و گفت :
اینجاست .
گفتم :
منظور کتانی است که تازه خریده بودم ؟
گفت :
یکی از همکلاسی‌هایم می‌خواست مهمانی برود ، دادم به او .
دو سه روز گذشت . باز کفش کهنه به پایش بود . پرسیدم :
منصور این دوستت از مهمانی نیامد ؟
گفت :
داداش ! من با دوستم شریک شده‌ام . یک هفته کتانی را او می‌پوشد یک هفته من .
مادرم با لحن ملایم‌تری پرسید :
پسرم ! چرا نمی‌گویی کفشهایت را چه کرده‌ای ؟ اگر دزدیده‌اند ، خب راستش را بگو ! منصور پاسخ داد :
اگر راستش را بگویم ، دعوا نمی‌کنید ؟
گفتم :
نه ، بگو !
گفت :
بچه یکی از اقوام دوستم از تهران آمده منزلشان مهمانی . به او گفته که تو دهاتی هستی و کفشهایت پاره است . من با تو دوست نمی‌شوم . دیدم خیلی ناراحت است ، کفشم را دادم تا پیش آن فامیلشان خجالت نکشد .
من کمی ناراحت شدم ، ولی مادرم گفت :
کاری نداشته باش ! مثل پدر خدا بیامرزش ، هر چه داشته باشد ، به این و آن بذل و بخشش می‌کند .
سپس رو کرد به منصور و گفت :
آخه پسرم کفشهای خودت هم که پاره است !
منصور با خنده گفت :
اگر بدوزی نو می‌شود .
او هم از سر ناچاری کفشهای کهنه منصور را دوخت و تا دو سه ماه که کفش تازه دیگری برایش خریدم ، از آن استفاده می‌کرد .”

_____________

منبع : کتاب آسمان غرنبه

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.