خاطرات سردار شهید منصور ستّاری
اگر بگویم ، دعوا نمیکنی ؟
« ناصر ستاری ، برادر بزرگ شهید ستاری »
یک روز تعطیل که منصور به مدرسه نرفته بود . به او گفتم : « امروز گاوها را پشت باغ ببر بگذار بچرند . » خودم نیز به باغچه پایین ده رفتم تا مقداری علوفه بچینم تا اینکه اگر فردا به صحرا رفتیم ، گاوها در اصطبل گرسنه نمانند .
از باغچه که برگشتم ، دیدم منصور هنوز نرفته و شلوارش به آرد آغشته شده است . آن زمان به دلیل رایج نبودن پول ، برای خرید مایحتاجمان آرد یا گندم به فروشنده میدادیم . گفتم :
منصور ! اگر چیزی میخواستی بخری ، به جای آرد ، گندم میدادی . حالا بگو ببینم چی خریدی ؟
جواب نداد . چند بار سؤالم را تکرار کردم ، ولی بی نتیجه بود .
در آن زمان ، منصور کلاس پنجم ابتدایی بود . مدرسهای که در آن درس میخواند ، نزدیک خانه بود ، ظهرها برای خوردن ناهار به خانه میآمد و دوباره به مدرسه بازمیگشت . یکی دو روز از جریان آرد بردن منصور گذشته بود که او برای ناهار به خانه آمد ؛ اما بلافاصله به مدرسه برگشت . هنگامی که مادرم سفره را پهن کرد ، دیدم یکی از نانهای درون سفره کم شده است . فهمیدم کار منصور است لحظهای بعد منصور برگشت و آهسته سر سفره نشست . طوری وانمود میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است . پیش دستی کردم و گفتم :
منصور ! نان را کجا بردی ؟
گفت :
کدام نان ؟
گفتم :
همان که چند لحظه پیش آمدی و از سر سفره برداشتی .
منصور که فکر میکرد من از کاری که او انجام داده با خبرم ، از روی ناچاری گفت :
اگر بگویم دعوایم نمیکنی ؟
گفتم :
نه ، بگو !
گفت :
یکی از همکلاسیهایم سر کلاس دلش را گرفته بود و گریه میکرد . پرسیدم : « چی شده ؟ » گفت : « دو روز است که نان نداریم . » من هم نان را بردم به او دادم .
با توجه به اینکه در آن سال برداشت گندم در ده ما بسیار کم بود ، خانواده خودمان هم از نظر آرد و نان در تنگنا بود ، ولی چون کار منصور خدا پسندانه بود چیزی به او نگفتم . بعدها که سر صحبت باز شد ، فهمیدم ، منصور ، آردی را هم که برداشته بود ، به یکی از همکلاسیهایش که وضع مالی خوبی نداشتند ، داده بود .”
منبع: کتاب آسمان غرنبه