پاکبازی در عرصه عشق « بر اساس گفتههای همسر و دوستان شهید ستاری » نور چراغ مطالعه به میز بر میخورد و روشنایی اندکی را در فضای اتاق میپاشید . همسر تیمسار تا زمانی که او کار میکرد بیدار بود و خود را با انجام کارهای عقب افتاده سرگرم میکرد . با سینی چای وارد اتاق تیمسار شد . ... ادامه مطلب »
خاطرات شهید منصور ستاری / کمک سردار به خانوادههای ایتام …
چند خاطره در مدت ۶ سالی که از طرف تیمسار ستاری مسئولیت سرپرستی خانوادههای ایتام را عهده دار بودم ، خاطرات زیادی دارم که بیان همه آنها از حوصله خوانندگان عزیز خارج است ، ولی به چند نمونه از نحوه کمک کردن تیمسار به افراد بیپناه بسنده میکنم . قابل ذکر است در تمام این موارد نمیدانم ، ایشان ... ادامه مطلب »
خاطرات شهید منصور ستاری / هدیه رهبر به خانواده شهدا
هدیه رهبر به خانواده شهدا « سروان علی سیاهپوشان » آشنایی من با تیمسار ستاری به سالهای قبل از فرماندهی ایشان برمیگردد . به زمانی که با ایشان در پدافند خدمت میکردم . این آشنایی همچنان ادامه داشت و من هر از چند گاهی به دیدارشان میرفتم . در یکی از روزهای خرداد ۱۳۶۷ بود . سرهنگ شریفی ، ... ادامه مطلب »
خاطرات شهید منصور ستاری / چگونه « شمس – ۱۴ » درخشید
چگونه « شمس – ۱۴ » درخشید « سرهنگ نصرالله پناهی » تیمسار ستاری در اندیشه ساخت یک خودرو سواری در نیروی هوایی بودند . به نظر میرسید ایشان میخواستند با این عمل به کارخانجات خودروسازی کشور که حدود سی سال است خودرو تولید میکنند ، ثابت کنند که در این کشور میشود خودرو تولید کرد و هر ... ادامه مطلب »
خاطرات شهید منصور ستاری / امیدی به معالجهاش نیست…
امیدی به معالجهاش نیست « کارمند مصطفی جلالیان » یک روز صبح زود ، همانند روزهای دیگر صبحانه تیمسار ستاری را به اتاقشان بردم . سلام کردم . ایشان به چهره من نگریستند و با خوشرویی پاسخ سلامم را دادند و گفتند : جلالیان ! گرفته به نظر میرسی ، اتفاقی افتاده ؟ جواب دادم : نه تیمسار ! ... ادامه مطلب »
خاطرات تیمسار شهید منصور ستاری بخش اول
پدرم همیشه مراعات حال حیوانات و جانوران را میکرد . هنگامی که راه میرفتم ، میگفت : « مواظب باش مورچهها را له نکنی . » به یاد دارم ، در محوطهای روباز ، آخور درست کرده بودیم و گاوهایمان را در آن علوفه میدادیم . یک روز وسط آخور یک مار بزرگی را که بسیار هم سمی بود دیدم ... ادامه مطلب »
خاطرات تیمسار شهید منصور ستاری بخش دوم
بحث فرماندهی و اینها نیست . من اینها را به هیچ وجه از خودم جدا نمیدانم . من از همینها هستم . من مال یک جای دیگر که نیستم . به یاد دارم بعد از فوت پدرم ، ما کسی را نداشتیم . مادرم بود با چهار بچه صغیر . یک دایی در مشهد داشتیم که او کارمند ارتش بود ... ادامه مطلب »