خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات تیمسار شهید منصور ستاری بخش دوم

خاطرات تیمسار شهید منصور ستاری بخش دوم

بحث فرماندهی و اینها نیست . من اینها را به هیچ وجه از خودم جدا نمی‌دانم . من از همین‌ها هستم . من مال یک جای دیگر که نیستم . به یاد دارم بعد از فوت پدرم ، ما کسی را نداشتیم . مادرم بود با چهار بچه صغیر . یک دایی در مشهد داشتیم که او کارمند ارتش بود و تانک تعمیر می‌کرد . دایی ما زندگی‌اش را در مشهد فروخت و به تهران آمد . از آن روز تا روز مرگش برای من حکم پدر را داشت .

دوچرخه‌ام را تکه‌تکه کردم
برادرم برای اینکه مرا از پیاده رفتن‌های طولانی نجات دهد ، یک دوچرخه برایم خرید . چون پول زیادی نداشتیم ، دوچرخه خیلی کهنه‌ای خریده بود . راه طولانی و پر پیچ و خم مدرسه را با آن طی می‌کردم . دوچرخه در بین راه پنچر می‌شد ، سوزنش در می‌رفت ، زنجیرش می‌افتاد و  بد جوری و بال گردنم شده بود ، باید آن را دست می‌گرفتم و می‌رفتم .با این وضع دیگر بین راه نمی‌شد درس بخوانم ، می‌گفتم : این چه چیزی بود که گردن ما انداختند ؟ هر دفعه هم که غرولند کنان به خانه می‌آمدم برادرم ، نخی ، کشی و یا چیزی بر می‌داشت و به آن می‌بست و می‌گفت : « درست شد ، سوار شو ! » باز می‌رفتم ؛ اما دوباره وسط راه خراب می‌شد . دیدم پیاده روی بر چنین مرکب لنگی می‌ارزد ، چرا که دوچرخه مزاحم من شده بود . یک روز وقتی به خانه آمدم ، پس از احوالپرسی با برادرم یکراست به سراغ کلنگ رفتم . او نمی‌دانست که کلنگ را برای چه می‌خواهم . در حالی که وجودم از خشم لبریز بود ، وسط حیاط پریدم و با کلنگ به جان دوچرخه بی‌زبان افتادم و آن را تکه‌تکه کردم . طوری که دیگر قابل درست شدن نبود . هر چند که از دوچرخه چیزی باقی نماند ولی دست کم این حسن را داشت که می‌توانستم درسم را در بین راه با خیال آسوده بخوانم .

فکر کردیم گرگ تو را خورده

خیلی وقتها صبح زود که به مدرسه می‌رفتم ، گرگها را می‌دیدم ، آنها مسیر مشخصی داشتند و من هم تنها از یک راه به مدرسه می‌رفتم . عصرها هم که از مدرسه بازمی‌گشتم صدای زوزه گرگها را می‌شنیدم ، به یاد دارم عصر یک روز زمستانی بود که مدرسه تعطیل شد . از ورامین تا باقرآباد را با ماشین‌های شرکت واحد می‌رفتم . در باقر آباد از ماشین پیاده شدم و بقیه راه را بایستی پیاده می‌رفتم . برف سنگینی هم باریده بود و هوا داشت رو به تاریکی می‌رفت . یک درجه‌دار پیری در پاسگاه باقر‌آباد بود که با او رفیق شده بودم ، همیشه موقع عبور از آنجا با هم سلام و علیک می‌کردیم . آن روز وقتی به جلو پاسگاه رسیدم ، به من سفارش کرد : « این راه را نرو . امشب بیا خانه ما بمان . »
گفتم : « مادرم منتظر است ، نمی‌توانم ، نروم . »
تاریکی هوا کم‌کم رو به فزونی بود که من راه افتادم . جاده ناهموار و سنگلاخ بود و صدای زوزه گرگ در فضا می‌پیچید و ترس و دلهره را نیز میزد بر علت می‌کرد . از آن طرف مادر و برادرم که نگران شده بودند ، با یک خودرو جیپ راه می‌افتند تا در بین راه مرا بیابند و با خودشان ببرند . یک مقدار که پیش می‌آیند گرگی را می‌بینند . از قضا مرا هم بالای تپه دیده بودند ، ولی چون هوا بورانی بود ، نه صدایشان به من رسیده بود و نه توانسته بودند آن گرگ را از محل دور کنند و پس از مدتی برگشته بودند . به هر صورتی بود بالاخره به خانه رسیدم . روز بعد هم با ماشین دبیرمان آمدم و گذرم به باقر آباد نیفتاد . باقر‌آبادیها دو روز تمام بود که مرا ندیده بودند . روز سوم که مرا می‌دیدند با تعجب نگاهم می‌کردند ! پرسیدم : « چیه ؟ »
گفتند : « ما امروز صبح رفتیم ده دنبالت . »
گفتم : « چرا ؟ »
گفتند : « فکر کردیم تو را گرگ خورده است ! »

ناخنهای پایم ریخت

سالهایی که به مدرسه می‌رفتم ، سالهای سختی بود . آن سرماهای طاقت فرسا که تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد را فراموش نمی‌کنم . برف و بوران‌های شدیدی را که هر رهروی را زمین گیر می‌کرد هرگز از خاطر نخواهم بود . یادم می‌آید ، بوران بسیار شدیدی بود ، کفش نداشتم ، همیشه کتانی برایمان می‌خریدند ، کتانی‌هایی که دوتا بند بیش نداشت و مجبور بودم حدود یک سال را با آن بگذرانم . در بین راه تپه‌ای را بریده بودند و راه‌آهن را از آنجا عبور داده بودند . دره عمیقی هم کنار آن بود . من مجبور بودم از آن بریدگی عبور کنم . وارد تنگه که شدم ، باد توی آن پیچید و مرا چون تکه کاغذی به هوا بلند کرد و درون برف انداخت . مقداری در میان برفها فرو رفتم ، کم‌کم احساس کردم دارم بی هوش می‌شوم .

نمی‌دانم چه جوری شد ؟ ولی بالاخره چنگ انداختم ، آهسته آهسته بالا آمدم . راهم را در پیش گرفتم تا به باقر آباد رسیدم . در آنجا یک آشنایی داشتیم که نهر آبی از جلو خانه‌شان می‌گذشت . از روی پل آن نهر گذشتم . در را دو سه بار زدم و دیگر چیزی نفهمیدم . بی‌هوش شده بودم و بعد آنها در را باز کرده بودند و مرا به داخل برده و زیر کرسی گذاشته بودند . یکی دو ساعت بعد به هوش آمدم . البته بعداً تمام ناخن‌های پایم سیاه شدند و ریختند .

در کشاورزی هر کاری را انجام داده‌ام

همان‌طور که قبلاً نیز اشاره شد ، برای گذراندن زندگی روزمره با مشکلات بسیاری مواجه بودیم و حتی گاهی اوقات ، چیزی برای خوردن نداشتیم . برای ناهار یک لقمه نانی با پیازی و یا یک عدد تخم مرغ با خودم به مدرسه می‌بردم . عصر هم که به خانه می‌آمدم ، باید به گاو و گوسفندها رسیدگی می‌کردم . بعد از فوت پدرم ، ( البته در زمان پدر هم همین طور بود ) هر کاری که مربوط به کشاورزی بود ، کرده‌ام . مثلاً کشت انواع غلات ، انبه ، گندم ، جو ، ذرت ، صیفی جات ، چه به صورت آبی و چه دیم . درو و خرمن کوبی را نیز مجبور بودم انجام دهم . یادم است یک شب ، ساعت از دوی نیمه شب گذشته بود ، « میرآب » بودم ؛ آن‌قدر کوچک بودم که فانوسی که در دست داشتم توی آب می‌رفت . بیلم از خودم بلندتر بود . در آن تاریکی شب و در آن بیابان می‌بایست دو سه هکتار زمین را آبیاری می کردم .

یکی دیگر از کارهای سنگین ، وجین کردن بود . تاکسی وجین نکرده باشد ، نمی‌داند وجین یعنی چه ؟ وجین پنبه یعنی چه ؟ هر وقت کسی یکسره یک ماه در بیابان نشست و وجین کرد ، می‌فهمد توی آفتاب کار کردن یعنی چه ؟

درو ، جمع کردن گندم ، خوشه چینی این کارها را باید انجام بدهی تا بفهمی چیست ؟ آن موقع حتی مجبور بودم با تراکتور رانندگی کنم . کود می‌پاشیدم و  خلاصه زحمت می‌کشیدیم تا حبوبات ، غلات ، خربزه ، هندوانه و یا صیفی جات بار بیاید . آن وقت بوی خوش صیفی جات و دیدن محصولات که با دست خودت آنها را بار آورده‌ای ، روحیه انسان را تازه می‌کرد .

کسی که این کارها را کرده می‌فهمد چه می‌گویم . دامپروری ، گله داری ، چوپانی ، شناخت حالات گوسفند ، بره ، بز ، بزغاله و  اینها چیزهایی است که آدم باید با آنها زندگی کرده باشد تا بفهمد و الا آدم نمی‌فهمد این چیزها را .

درسهایی که از حیوانات گرفتم

یک چپش خوبی داشتیم ، جلو گله راه می‌رفت و شاخهای بلند و زیبایی داشت . همیشه دوست داشت جلودار باشد . گله که راه می‌افتاد ، خرامان و رقصان ، با گردن برافراشته ، در حالی که یالهای آویزانش هنگام حرکت موج ورمی‌داشت ، به خود می‌بالید و فخر فروشی می‌کرد . سعی می‌کرد بیست ، سی قدم جلوتر از گله راه برود . گویی می‌پنداشت با بقیه فرق دارد ، و راضی نبود با آنها همقدم شود .

اینها را آدم حتی در زمان بچگی ، در عین ندانستن مسائل ، می‌فهمد و خوب هم می‌فهمد . آدم در آن شرایط به اندازه یک فیلسوف می‌فهمد .

بعداً یک زنگوله بزرگ خریدم و به گردنش انداختم . با آن زنگوله بسیار خوش بود ، من هر وقت که فکر کنم با مردم فرق دارم ، یا آنها یک طبقه‌اند ، من هم کس دیگری‌ام ، به یاد چپش می‌افتم که چگونه به خود مغرور بود و یک زنگوله بی‌ارزش آن قدر او را فریفته خود کرده بود ؛ می‌گویم : نکند من هم تا آن حد نزول کنم که گرفتار چنین روحیه‌ای شوم .

آن چپش جلو دویست بز و گوسفند راه می‌رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی‌کرد . خیلی مغرور بود . حرکاتی می‌کرد که انگار بقیه مجبور بودند راهی را بروند که او می‌رفت . من هم بعضی وقتها آن را اذیت می‌کردم ؛ یواشکی سر گله را به سمت دیگری کج می‌کردم . چپش یک کمی راه می‌رفت ، می‌دید که دیگر سرو صدا نیست ، برمی‌گشت و می‌دید بقیه به سوی دیگر رفته‌اند . به روی خودش نمی‌آورد و اندکی این طرف و آن طرف جستی می‌زد و سپس می‌دوید و دوباره جلودار می‌شد .

آدم ممکن است دوازده سالش باشد ، ولی می‌تواند درسهای بزرگی از طبیعت که خدا برایش آماده کرده ، بگیرد . چقدر از پیامبران ، چوپان بودند ؟ و چرا این گونه بود ؟

یکی از دوستان شوخی می‌کرد و می‌گفت : گیر کار فلان پست افتاده‌ایم ، اگر یک وقت ، این پست نباشد ، کار دیگری بلد نیستیم . این برادرمان که شوخی می‌کرد ، من به یاد آن چپش افتادم . سر گله که کج می‌شد ، کار دیگری نمی‌توانست بکند ، می‌رفت و جلوشان راه می‌افتاد . اینها چیزهایی است که در ذهن من است و تا بخواهم احساس غرور کنم آنها را به یاد می‌آورم .

یک خاطره دیگری هم از دوستی با حیوانات یادم است ، یک گوساله‌ای داشتیم که خودم بزرگش کردم . آن را با بقیه حیوانات به چمنزار یادم است ، می‌ایستادم تا آنها بچرند . تا من می‌نشستم آن گوساله که دیگر بزرگ شده بود ، می‌آمد و سرم را لیس می‌زد . پیشانی‌ام را از بس که لیس زده بود ، زخم شده بود . موهای کوتاهم ، همیشه به خاطر لیس زدن آن گاو ، حالت فر داشت . حیوان مگر کم ارزش است ؟ مخلوق خداست . مگر می‌شود به این سادگی از آن گذشت . دقت در زندگی حیواناتی از قبیل مرغ ، غاز ، اردک و امثال اینها ، به نظر من خیلی درس آموز است . آرامش و سکوت در میان تپه و دشت ، انسان را می‌سازد . بیابان ، صحرا ، شب ، شبهای پر ستاره کویر ، تاول و پینه دست ، آفتاب سوزان ، سرمایی که از شدت آن پوست دست انسان ترک می‌خورد و زخم می‌شود ؛ زخمهایی که گاهی تا پنج ماه بر دست می‌ماند . بله ، اینهاست که انسان را می‌سازد . بزرگ شدن در ناز و نعمت و میان زرق و برق انسان را تنبل بار می‌آورد .

با کار کردن ساخته شده‌ام

ایتالیایی‌ها در قرچک یک کارخانه تیرچه بلوک زده بودند که حالا هم هست . من یک سال تابستان در آنجا کار کردم . خیلی هم ضعیف بودم . سرم داد می‌زدند و از من کار می‌کشیدند . آخرش هم کارم به بیمارستان کشید ، ولی خب کار کردم . الان می‌فهمم تیرچه بلوک یعنی چه ؟ آجر سفال یعنی چه ؟ بتون و میلگرد یعنی چه ؟ سقف زدن یعنی چه ؟

خشت مالی را هم زمان پدرم ، وقتی که ولی آباد را می‌ساخت ، از یک خشت مال به نام مشهدی باقر آموختم . اتفاقاً هفته پیش به ارگ بم رفته بودم ، بنایی که با خشت خام ساخته شده بود به نظرم در بعضی ابعاد ، از تخت جمشید مهم‌تر آمد . در آنجا زمینی را برای نیروی هوایی گرفتم تا یک پایگاه با خشت خام بسازم .

آنجا را که می‌دیدم ، همه‌اش مشهدی باقر در ذهنم بود . خشت مالی‌ها در ذهنم بود . می‌دانم که می‌شود ، حتماً نباید آجر فلان شکل انگلیسی باشد ، آهن فلان شکل آمریکایی باشد . چرا که خودم این کار را کرده‌ام . در کوره‌های آجرپزی اطراف قرچک ، بعد از یتیم شدنم کار کردم . می‌فهمم کوره آجرپزی چیست ، چه جوری خشت می‌زنند ، چرا این خاک نمک دارد و نمی‌شود ، چرا آن خاک آهک دارد و نمی‌شود . چرا باید روی زمین را کنار زد و آن زیر ، دنبال خاک مناسب گشت . این چراها را همان موقع فهمیدم .

مدتها نیز در خشکشویی برادرم کار کردم . در آن خشکشویی ، کار رفوکاری انجام می‌شد . گاهی کار دوخت هم می‌کردیم . من با کار خیاطی ، رفوگری ، خشکشویی ، اتوشویی و امثال اینها آشنا شدم ، کار کردم . پدر صاحبم در آمد . از بس که کارکردم ، سرانجام همه این کارها را به معنی واقعی یاد گرفتم . در نتیجه در خانه و زندگی‌ام نیز همیشه خودم این کارها را کرده‌ام .

بهترین دوستانم کارگرند

بهترین دوستان و رفیقان من در نیروی هوایی کارگرند ، آنهایی که آن پایین دارند کار می‌کنند و همه هم این را می‌دانند . بعضی‌ها می‌گویند که ستاری چرا آن یکی را از من بیشتر دوست دارد ؟

بحث فرماندهی و اینها نیست . من اینها را به هیچ وجه از خودم جدا نمی‌دانم . من از همین‌ها هستم . من مال یک جای دیگر که نیستم . به یاد دارم بعد از فوت پدرم ، ما کسی را نداشتیم . مادرم بود با چهار بچه صغیر . یک دایی در مشهد داشتیم که او کارمند ارتش بود و تانک تعمیر می‌کرد . دایی ما زندگی‌اش را در مشهد فروخت و به تهران آمد . از آن روز تا روز مرگش برای من حکم پدر را داشت . ( دختر همین دایی‌ام همسر من است . )

او در بخش تانک کار می‌کرد . یک کارمند جزء و کارگر آچار بدست روغنی بود . اما عجیب تانک درست می‌کرد . باور کنید که امروز پیر مرد هستید و در نیروی هوایی کار فنی می‌کنند ، من هر گاه به چهره هر کدام آنها نگاه می‌کنم ، سیمای دایی‌ام جلو چشمانم مجسم می‌شود . انسانهای پاک ، انسانهای مؤمن و با خدا . انسانهایی که ریش سفید یک خانواده هستند و انسانهایی که چقدر غیرت کار کردن دارند ! به این کار مسلطند و چقدر پاک کار می‌کنند . من اینها را از خودم و خودم را از اینها می‌دانم .

یکی از دلایلی که الان من کارگر و سربازم را دوست دارم ، این است که تمام آن کارهایی که خودم می‌کردم ، با نگاه کردن به چهره اینها ، دستهای پینه بسته‌شان در چهره‌شان ،‌کف دستهایشان ، زانوی پاره و آستین در رفته‌شان همه آن کارها برایم تداعی می‌شود . من می‌دانم کارگری که نیمه‌های شب کار می‌کند ، چه می‌کشد . چون خودم این رنج را حس کرده‌ام . هر چشمی نمی‌تواند این را ببیند . من می‌فهمم یخ می‌کند یعنی چه ، می‌دانم نوک ناخنهایش چه می‌شود ، انگشتهایش چه می‌شود . ابزار و وسایل سنگینی را که دست می‌گیرد و می‌خواهد بلند کند ، می‌دانم چه اتفاقی می افتد ، همه اینها رامی‌فهمم .

اعتقاد دارم که اگر « منم » ، « منم » در کار باشد ، کار خدایی نیست و این طوری کار پیش نمی‌رود . خدای ناکرده اگر روزی انقلاب ما از مردم جدا شود ، کارش تمام است . حداقل دیگر انقلاب امام (ره) نیست . اینکه هر چیز را امام ( ره ) در مردم می‌دید ، برای این بود که خودش به مردم تعلق داشت و مردم را از خود جدا نمی‌دانست .

خودکفایی را تجربه کرده‌ام

من فکر می‌کنم ، می‌شود مستقل مستقل بود . ما این را توی آن جامعه‌بسته کوچک روستایی تجربه کردیم . همیشه سر شیر ، کره ، خامه ،‌ماست تازه و همه چیز داشتیم .

یادم است تابستان گله داری می‌کردیم . کسی را برای چوپانی نداشتیم ، خودمان چوپانی می‌کردیم . بیابان می‌رفتیم . ظهر که می‌شد ، مادرم ماستی را که صبح مایه زده و هنوز داغ بود با نان تازه دستپخت خودش بر می‌داشت و برای ناهار من به بیابان می‌آورد . حالا اگر چلوکباب بخورم ، آن مزه را می‌دهد ؟ معلوم است که نمی‌دهد . آن خامه مال خودمان بود . سر شیر، کره ، پنیر و نان ساخته دست خودمان بود . از لحظه‌ای که آب به زمین می‌دادیم و تا هنگامی که محصولش را برداشت کرده و می‌خوریم ، همه‌اش حاصل زحمت و دسترنج خودمان بود . سبوس ، کنجاله ، علف ، یونجه ، کاه گندم ، کاه جو و خیلی چیزهای دیگر را خودمان تولید می‌کردیم .

ما این را به چشم دیده‌ایم که می‌شود خود کفا بود و در مغز من حک شده که می‌شود محتاج دیگران نبود . می‌توان آن چنان زندگی کرد که احساس کنیم خوشبخت‌تر از ما هیچ کس در جهان وجود ندارد . چرا فکر می‌کنیم مرغ همسایه غاز است ؟ خب اگر ، این فکر را بتوانیم تقویت کنیم که خودمان همه کار می‌توانیم انجام بدهیم و دارای یک فرهنگ غنی هستیم . شما فکر می‌کنید ؛ ماهواره و  می‌توانند آدم را گول بزنند ؟ فیلم‌ها و تبلیغات مسموم می‌توانند آدم را گول بزنند ؟ ما باید مسائل را ریشه‌ای مراقبت کنیم و آینده را روی این ریشه‌ها بسازیم .

از مسائل روز بی‌خبر بودیم

تا زمانی که به دانشکده افسری بیایم ، روزنامه ندیده بودم و نمی‌دانستم روزنامه چیست . یادم است زمانی که در دبیرستان ورامین درس می‌خواندم ، کسانی را می‌دیدم که عصرها چند برگ کاغذ به دست می‌گرفتند و صدا می‌زدند : « روزنامه » من که پول برای خریدن روزنامه نداشتم ، اصلاً توجهی هم به آن نمی‌کردم . بنابراین از اخبار و اطلاعاتی هم که درون آن نوشته می‌شد بی اطلاع بودم .

کلاس هشتم ( دوم دبیرستان ) بودم و پیاده به ورامین می‌رفتم ، سر راهم یک قهوه‌خانه بود ، صاحب آن برای اولین بار ، یک دستگاه رادیو آورده بود که با نفت کار می‌کرد . رادیو ، شکل و شمایل عجیبی داشت ! در واقع چراغی بود که با بالا کشیدن فتیله‌اش صدای رادیو بلند می‌شد و هر گاه فتیله‌اش را پایین می‌کشید ، صدای آن کم می‌شد . هر گاه به جلو قهوه خانه می‌رسیدم ، می‌ایستادم و کمی به این رادیوی عجیب و غریب نگاه می‌کردم . راستش زیاد توجهی به آنچه می‌گفت نداشتم ، تنها طرز کار آن برایم جالب و دیدنی بود . اصلاً توی آن محل پیچیده بود که فلانی یک رادیوی نفتی دارد . بقیه‌اش برایمان معنی نداشت که حالا این دارد چه می‌گوید . چه می‌دانستیم چیست و چه می‌گوید . مخصوصاً اگر کسی گوشه گیر باشد و کاری هم به کار کسی نداشته باشد خیلی کم‌تر اطلاعات به دست می‌آورد . و همین باعث می شود که از حوادث دور بماند .

حادثه ۱۵ خرداد

حادثه ۱۵ خرداد که اتفاق افتاد ، کلاس هشتم بودم و موقع امتحانهایم بود . محل اتفاق حادثه ، سر راه مدرسه من بود ؛ اما تعطیل بودیم و فقط برای امتحان به مدرسه می‌رفتیم . در آنجا یکی دو روحانی خیلی خوب برای مردم سخنرانی می‌کنند و پس از آن ، مردم به حرکت در می‌آیند . عمه ما هم که در پیشوا بود ، سر و سینه کوبان به خانه آمده بود و به پسرانش – که سه جوان برومند بودند – گفته بود : « اگر به کمک آقای خمینی نروید شیرم را حلالتان نمی کنم . » آنها هم بلافاصله کفن می‌پوشند و به سوی ورامین راه می‌افتند . کلانتری ورامین در مقابل حرکت مردم مقاومت نکرده بود . آنها مسیر را ادامه داده و به باقر آباد رسیده بودند ، در روی پل باقر‌آباد نیروهای نظامی مردم را به گلوله می‌بندند و حسابی هم آنها را کتک زده بودند . بعد به مردم می‌گویند که سعی کنید از جاده عقب بروید ، آنهایی که این را می‌شنوند ، جان سالم به در می‌برند ، و آنها که از جاده خارج می‌شوند ، هدف گلوله قرار می‌گیرند . تعدادی هم کفن پوش در جلو جمعیت بودند که آنها نیز تیر خورده بودند . خبر این حادثه به گوش همه نرسید . دو سه‌نفر از مؤمنین آمدند ، به من و چند نفر دیگر از هم سن و سالهایم گفتند که ، آنجا را قرق کرده‌اند و نمی‌گذارند کسی برود ، شما بچه‌اید و کاری به کارتان ندارند ، بروید و آنجا را نگاه کنید ، ببینید آیا کسی که زخمی شده باشد ، آنجا افتاده یا نه . راه‌آهن به موازات جاده کشیده شده بود و در قسمت شمال و جنوب جاده تا آنجا که به راه آهن می‌رسید ، زمینهای کشاورزی بود . بعد از ریل راه آهن یکی دو تا تپه کوچک بود و باز بیابانهای زراعتی ناهموار شروع می‌شد . به ما گفتند : بروید و این جاها را بگردید ، شاید باز هم کسی مانده باشد . ما رفتیم و برگشتیم ؛ یادم می‌آید آن منطقه را که گشتم نزدیکی‌های جاده ، خیلی خون ریخته شده بود . بعد کتاب را زیر بغل زدم و به حساب اینکه دارم به مدرسه می‌روم ، به ضلع شمالی جاده رفتم . معلوم بود که دو سه روز پیش در آنجا آب افتاده بود و زمین گل شده بود . توی آن گلها این بندگان خدا برای فرار از تیر ، دویده بودند و جای پایشان گود افتاده بود و بعضی از آن جای پاها پر از خون بود .

بعضی جاها معلوم بود که کسی روی گلها افتاده و خون زیادی از او رفته است . در فاصله پانزده – بیست متری جاده گودال عمیقی وجود داشت که دهانه‌اش بسیار وسیع بود . تعدادی از مردم زخم خورده ، داخل آن افتاده بودند . آنجا خون زیادی ریخته شده بود ؛ اما از مجروحین اثری نبود . جلو پاسگاه ژاندارمری باقر آباد ، سه یا چهار جنازه را دیدم که روی زمین افتاده بودند . شاید آنها را برای این نگه داشته بودند که به مردم نشان بدهند و رعب و وحشت در دلشان ایجاد کنند .

به هر حال من کسی را نتوانستم پیدا کنم . آمدم و گفتم کسی را آنجا ندیدم . یک هفته بعدبود که توانستیم خبری از سلامتی پسر عمه‌هایمان به دست آوریم . از واقعه پانزده خرداد فقط همین را به یاد دارم . آن وقت ما بچه بودیم و حرفی به ما نمی‌زدند . چند سال بعد بود ، یک شب یکی از پسرهای عمه‌مان خانه ما بود ، او همه چیز را برایم گفت . آنجا بود که من از زبان پسر عمه‌ام با شخصیت امام ( ره ) و اینکه او چه کرده و چه اهدافی را دنبال می‌کند ، آشنا شدم .

سه سال در ورامین درس خواندم

سه سال دوره دبیرستان را در ورامین خواندم . در سال اول ، برادر بزرگم که ازدواج کرده بود ، برایم اتاقی در ورامین ، نزدیک ایستگاه راه آهن گرفته بود . خانمش ، حبوبات یک هفته‌ام را تمیز می‌کرد تا من بتوانم برای خودم غذا درست کنم . مثلاً لوبیای خشک را با برنج ، مخلوط می‌کرد و من با آن برای خودم « دمی » درست می‌کردم . پول هم به من می‌دادند ، با آن پول از قصابی که نزدیک ما بود گوشت می‌خریدم .

گاهی اوقات برای خودم آبگوشت درست می‌کردم . زمانی که از ولی آباد به ورامین می‌آمدم خیلی کم خرج می‌کردم . قبل از آن هم ، روزی یک تخم مرغ ناهارم بود . تخم مرغی که از مرغ خودمان بود . اگر یک موقع ، مقداری کره و یا روغن هم داشتیم ، برایم نیمرو درست می‌کردند . بعد یک تکه نان ، توی بقچه می‌پیچیدم و به مدرسه می‌رفتم و همان طور که گفتم یک سال هم خودم غذا می‌پختم و همه نگرانی‌ام این بود که سال دیگر ، این هم نیست .

در حاشیه خاطرات

تیمسار ستاری در لابه‌لای خاطرات خوی به نکاتی مهم پیرامون شرایط یک مدیر در نظام جمهوری اسلامی نیز اشاره کرده است که به صورت مجزا ، در زیر از نظر می‌گذرد :

« مدیر باید بر کار تسلط داشته باشد ، اطلاعاتش کافی باشد ، از ساده‌ترین راه به اطلاعات دسترسی داشته باشد ، آن هم آخرین و صحیح‌ترین آن . متوجه باشد که اطلاعات نادرست در اختیارش قرار نگیرد . در تشخیص اطلاعات صحیح از نادرست ، قوی باشد . در این صورت است که مدیر موفق می‌شود ، یکی از دلایل ناپایداری رژیمهای موروثی این است که آنها از میان عامه مردم بلند نمی‌شوند . یک تافته جدا بافته‌ای هستند که چیزی از مردم نمی‌فهمند و تعریفی که از مردم دارند غلط است . برداشتشان چیز دیگری است . نکته‌دیگر در مدیریت تسلط بر مسائل آن حوزه است . اگر تسلط نباشد ، کار حتماً به اشکال بر می‌خورد .

تجربه طفولیت من در آشنایی با کارهای مختلف خیلی مؤثر بوده ، اول ، رنج کشیدن و سختی کشیدن . اگر کسی در جمهوری اسلامی بخواهد مسئولیت داشته باشد ، نباید نازپرورده باشد ، ما در جمهوری اسلامی صبح تا شب درگیر یک جهان پر از توطئه هستیم . در برابر دنیایی که روبه‌روی ما قد علم کرده ، باید قوی بود . اراده باید قوی باشد ، جوانها باید از پیرها بیاموزند و کار را بفهمند ، این جمهوری اسلامی آن قدر مشکل دارد که آدم معمولی نمی‌تواند از پس آن بر بیاید ، وای به اینکه آدمی در لای زرورق بزرگ شده باشد . در سختی و رنج بزرگ شدن ، برای سیستم مدیریتی کشور بسیار مفید است .

نکته دیگر ، مسئله خودکفایی است . جامعه ما ، بخصوص ، بخش روستایی آن در گذشته ، اصولاً خودکفا بودند و خودکفایی چیزی است که امام (ره ) می‌فهمیدند یعنی چه و می‌دانستند که چگونه آدم را از یوغ دیگران بیرون می‌آورد . شما به وصیت حضرت امام که مراجعه کنید می‌بینید چقدر روی این بخش حساس هستند . می‌فرمایند باید روی پاهای خودتان بایستند . چون در رنج بزرگ شده و می‌فهمد که می‌شود خودکفا بود . »

منبع : ساجد

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.