خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات شهید منصور ستاری / پاکبازی در عرصه عشق …

خاطرات شهید منصور ستاری / پاکبازی در عرصه عشق …

 

پاکبازی در عرصه عشق
« بر اساس گفته‌های همسر و دوستان شهید ستاری »

نور چراغ مطالعه به میز بر می‌خورد و روشنایی اندکی را در فضای اتاق می‌پاشید . همسر تیمسار تا زمانی که او کار می‌کرد بیدار بود و خود را با انجام کارهای عقب افتاده سرگرم می‌کرد . با سینی چای وارد اتاق تیمسار شد . او در حال بررسی نامه‌های رسیده بود .
خسته نباشید !
متشکرم .
منصور ! چرا این‌قدر سر این نامه‌ها دقیق می‌شوی ؟ امضا کردن یک نامه که این همه وقت نمی‌خواهد .
تیمسار نگاهی به او انداخت و گفت :
خانم ، فردا می‌گویم کسی جای من همه نامه‌ها را امضاء کند .
تا این وقت شب بیدار ماندی که مزاح کنی ؟ لااقل وقتی مزاح می‌کنی کمی هم بخند .
بیا خانم ، بگیر بخوان ! ببینم ای نامه چقدر می‌تواند انسان را بخنداند .
همسر تیمسار نامه را از او گرفت و با صدای بلند خواند .
«سلام ! نمی‌دانم شما را باید چگونه صدا کنم . تیمسار ستاری یا آقای ستاری ، شاید بهتر باشد بگویم پدر ستاری ، اگر شما اجازه دهید .
در خانواده‌بزرگ نیروی هوایی پدرم عضوی بود که بعد از رفتنش به سرای باقی ، مادر تنها شد و هنوز درد تنهایی‌اش را از من و خواهرم پنهان می‌کند . او می‌اندیشد که ما نمی‌دانیم چرا شبها از درد دستهایش می‌نالد . نمی‌داند که می‌دانیم بعد از رفتنمان به مدرسه ، او هم به خانه‌های مردم می‌رود و کار می‌کند . ما حتی او را دیده‌ایم و او نمی‌داند . پدر ستاری ! من و خواهرم خیلی فکر کردیم به هیچ کس نمی‌توانیم بگوییم . اولاً مادر مغرور است . ثانیاً کسی را نداریم . تمام تلاش مادر برای از بین بردن کمبودهای ماست . دیروز وقتی از مدرسه برمی‌گشتم قصاب محلمان را دیدم که مشغول جر و بحث با مادر بود . مادر سکوت کرده بود . قصاب هر چه می‌خواست گفت و مادر پولش را چنگ زد و برداشت . سرش پایین بود . از آنجا خارج شد و مرا ندید که ایستاده بودم . دستهایش می‌لرزید . هنوز صدای مرد آزارم می‌دهد . « مگر ۲۵۰ گرم گوشت چند می‌شود که چانه می‌زنی ، آن هم همیشه ؟ »
پدر ستاری ! من و خواهرم می‌بینیم که مادرمان از کار زیاد و طاقت فرسا مثل شمع آب می‌شود و هر روز رنجورتر و ضعیف‌تر می‌شود . ما تنها بعدا از خدا او را داریم . اگر به ما کمک نشود آینده‌ای نامعلوم به سرنوشت ما چنگ خواهد زد . بعد از خدا پناهمان شمایید و دلمان می‌خواهد به عنوان یک پدر به وضع زندگی ما رسیدگی کنید . اگر شما کمکمان کنید مادرم از این همه فلاکت راحت می‌شود .»
خواندن نامه که به پایان رسید ، تیمسار پرسید :
حالا خانم شما بگویید می‌توانم یک امضا بکنم ، و بنویسم ملاحظه شد ؟ آیا یک پدر می‌تواند در مقابل فرزندانش بی‌تفاوت باشد ؟
بغض گلوی همسرش را گرفت ، خودش را کنترل کرد و گفت : « نه  »
هوای بیرون سوز داشت و شب از نیمه می‌گذشت . ستاره صبح در آسمان سوسو می‌زد و هنوز اندکی از غبار شب در هوا معلق بود . تیمسار نگاهی به آسمان انداخت ، نفس عمیقی کشید و به طرف اداره حرکت کرد .

 

منبع : کتاب آسمان غرنبه

 

 

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.