خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات شهید منصور ستاری / امیدی به معالجه‌اش نیست…

خاطرات شهید منصور ستاری / امیدی به معالجه‌اش نیست…

 

امیدی به معالجه‌اش نیست
« کارمند مصطفی جلالیان »

یک روز صبح زود ، همانند روزهای دیگر صبحانه تیمسار ستاری را به اتاقشان بردم . سلام کردم . ایشان به چهره من نگریستند و با خوشرویی پاسخ سلامم را دادند و گفتند :
جلالیان ! گرفته به نظر می‌رسی ، اتفاقی افتاده ؟
جواب دادم :
نه تیمسار ! مشکل خاصی نیست .
خواستم از اتاق خارج شوم که دوباره صدایم زدند :
جلالیان بیا این جا ببینم !
نزدیک‌تر رفتم ، دستم را با مهربان گرفتند و روی صندلی کنار خودشان نشاندند و گفتند :
هیچ وقت تو را این‌قدر گرفته و ناراحت ندیده بودم ، چرا به من نمی‌گویی ، چه شده است ؟
با صحبت تیمسار دیگر گریه مجالم نداد ، بغضم ترکید و سیل اشکم جاری شد . گفتم :
-قربان پسر بزرگم دارد کور می‌شود .
تیمسار با شنیدن حرف من صبحانه را رها کردند و پرسیدند ک
چرا ؟
گفتم :
چند سال پیش پسر بزرگم « حسین » ، در جبهه از ناحیه چشم مجروح شد ، او را به آلمان فرستادند . آنجا یک چشمش را تخلیه کردند و گفتند از چشم دیگرش نباید زیاد استفاده کند . پس از مدتی که چشمش بهبود یافته بود ، عملیات مرصاد شروع شد . او با اصرار زیاد دوباره به جبهه رفت ، پس از چند روز در شرایط سخت جبهه ، همان یک چشم سالمش چرک کرد و دیدش را به کلی از دست داد . گویا چند ترکش بسیار ریز ، داخل چشم او باقی مانده بود که پزشکان متوجه آنها نشده‌اند . دیروز که او را به بیمارستان بردم ، پزشکان گفتند : « کار از کار گذشته است و اعزام او به خارج هم دیگر فایده‌ای ندارد . »
در حالی که بغض راه گلویم را بسته بود و مانع از صحبت کردنم می‌شد ، ادامه دادم :
تیمسار بچه من فقط نوزده سال سن دارد و من نگران این هستم که اگر کور شود ، چه بلایی به سرش خواهد آمد .
با شنیدن حرفهای من ، تیمسار که به شدت متأثر شده بودند و اشک در چشمانشان حلقه زده بود ، سرم فریاد کشیدند و با عصبانیت گفتند :
چرا زودتر نگفتی ؟
گفتم :
-خجالت کشیدم .
تیمسار گفتند :
الان چکار می‌توانم بکنم ؟
گفتم :
تا به حال چند بیمارستان رفته‌ایم ، تنها راه معالجه‌اش اعزام به خارج است ولی دکترها با اعزام او موافقت نمی‌کنند .
تیمسار بلافاصله به بیمارستان نیروی هوایی زنگ زدند و دستور دادند تا یک کمیسیون پزشکی تشکیل شود . سپس رو به من کردند و گفتند :
برو پسرت را ببر بیمارستان ! به خدا توکل کن ، همه چیز درست می‌شود .
با یک دنیا امید ، پسرم را به بیمارستان بردم و کمیسیون پزشکی تشکیل شد . ولی متأسفانه این بار هم پزشکان همان حرف قبلی را زدند و گفتند : « امیدی به معالجه‌اش نیست . »
گفته آنها چون پتکی به سرم کوبیده شد . مأیوس از همه جا روی نیمکت بیمارستان نشسته بودم و اشک می‌ریختم . در دل به ائمه اطهار (ع) متوسل شدم . ناگهان به فکرم رسید که تیمسار ستاری را در جریان تصمیم کمیسیون پزشکی بگذارم .
بلافاصله به دفتر پزشک مسئول رفتم و از همان جا به تیمسار زنگ زدم و ماجرا را گفتم .
تیمسار گفتند :
گوشی را بده به دکتر !
وقتی که دکتر گوشی را از دستم گرفت ، تیمسار ، چنان بر سر او فریاد کشیدند که من صدایش را شنیدم . تیمسار به دکتر گفتند :
اگر بچه‌خودت داشت نابینا می‌شد ، می‌گفتی امیدی به معالجه‌اش نیست ؟
پس از صحبتهای تیمسار ، دکتر مسئول با سایر پزشکان صحبت کرد و موافقت آنها را برای اعزام به خارج گرفت و پرونده را آماده به دست من داد.
از آن طرف تیمسار ، برای سرعت دادن به کار ، شخصی را مسئول کرده بودند که برای تهیه ارز و آماده نمودن وسایل سفر با بنیاد شهید و بنیاد جانبازان هماهنگی کند . سرانجام با پیگیریهای ایشان ، پسرم به آلمان اعزام شد و پس از یک هفته بستری شدن ، عمل جراحی چشمش با موفقیت انجام گرفت .”

منبع : کتاب آسمان غرنبه

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.