خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا (برگ 32)

خاطرات شهدا

خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/ آرزویی که به حقیقت پیوست…

خاطرات سردار شهید منصور ستّاری دانشکده تا فرماندهی آرزویی که به حقیقت پیوست « تیمسار غلامرضا آقاخانی » من با شهید ستاری در دانشکده افسری تحصیل می‌کردم . ایشان با وجود اینکه یک سال از من جلوتر بودند ، اما رابطه نزدیک و خوبی با هم داشتیم . به یاد دارم ، روزی از طرف مجله ماهنامه ارتش آمده بودند ... ادامه مطلب »

خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/ اگر گرسنه بمانم …

خاطرات سردار شهید منصور ستّاری اگر گرسنه بمانم … « ناصر ستاری ، برادر شهید ستاری » در ده ولی آباد پیر مرد شیر فروشی بود که روزانه از اهالی شیر می‌گرفت و به شهر می‌برد و می‌فروخت . از شهر که باز می‌گشت اهالی روستا به خانه‌اش می‌رفتند و پول شیر را می‌گرفتند . در آن زمان ، پولی ... ادامه مطلب »

خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/ بدوزی ، نو می‌شود…

خاطرات سردار شهید منصور ستّاری بدوزی ، نو می‌شود « ناصر ستاری ، برادر شهید ستاری » سال نو آغاز شده بود و هنوز نتوانسته بودیم برای منصور یک جفت کفش نو بخریم . با اینکه چند روز از سال نو می‌گذشت ، اما او همان کفشهای کهنه سال گذشته‌اش را می‌پوشید . یک روز ، حدود ده من گندم ... ادامه مطلب »

خاطرات سردار شهید منصور ستّاری / کار سخت ، مزد کم !

خاطرات سردار شهید منصور ستّاری کار سخت ، مزد کم ! « جواد رمضان دوستی ، همکلاسی شهید ستاری » من ، از دوران کودکی تا کلاس سوم دبیرستان با شهید ستاری همبازی و همکلاسی بودم . او از وقت‌های آزادی که داشت به بهترین نحو استفاده می‌کرد . یادم است ، در سن پانزده سالگی پس از تعطیل شدن ... ادامه مطلب »

خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/ اگر بگویم ، دعوا نمی‌کنی ؟

خاطرات سردار شهید منصور ستّاری اگر بگویم ، دعوا نمی‌کنی ؟ « ناصر ستاری ، برادر بزرگ شهید ستاری » یک روز تعطیل که منصور به مدرسه نرفته بود . به او گفتم : « امروز گاوها را پشت باغ ببر بگذار بچرند . » خودم نیز به باغچه پایین ده رفتم تا مقداری علوفه بچینم تا اینکه اگر فردا ... ادامه مطلب »

خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/ نماز یادم داد…

خاطرات سردار شهید منصور ستّاری نماز یادم داد « فخری ستاری ، خواهر شهید ستاری » فصل زمستان بود . روزی منصور از مدرسه برگشت و پس از نوشتن درس و مشق و رسیدگی به گاوها و گوسفندها ، نزد من آمد و گفت : خواهر ! می‌خواهی نماز یادت بدهم ؟ گفتم : هر چه تو بگویی . آن ... ادامه مطلب »

خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/ استادش چنین می‌گوید …

  خاطرات سردار شهید منصور ستّاری استادش چنین می‌گوید « حسین بوبهرژ ، معلم شهید ستاری » شهید ستاری کلاس اول دبستان را در ده ولی آباد و در مدرسه‌ای محقر و کوچک که توسط پدر ایشان بنا شده بود آغاز کرد . پس از گذشت چند سال تعداد دانش آموزان زیاد شدند و ما با کمبود کلاس مواجه شدیم ... ادامه مطلب »

خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/ آسمان غرنبه…

خاطرات سردار شهید منصور ستّاری آسمان غرنبه « خانم زواره‌ای ، مادر شهید ستاری » وقتی منصور ، سه چهار ساله بود ، از رعد و برق خیلی می‌ترسید . همیشه به او می‌گفتم : پسرم ! « آسمان غرنبه » که چیزی نیست و با تو کاری ندارد . اما منصور ، حرفم را باور نمی‌کرد و می‌گفت : ... ادامه مطلب »

خاطرات / شهید منصور هداوند میرزایی

خاطرات شهداء جهاد استوار یکم شهید منصور هداوند میرزایی راوی: خواهر شهید با وجودی که مقداری از حقوق ماهانه‌ی خود را به حساب «صدِ امام» اختصاص داده بود، برای جنگ و جنگ‌زدگان، امّا باز می‌گفت: – «من هنوز نتونستم با مالم جهاد کنم. چطور می‌تونم با جونم جهاد کنم؟» ادامه مطلب »

خاطرات / شهید مظفّر هداوند

خاطرات شهداء معلّم شهید مظفّر هداوند راوی: آسیه هداوند خانی (مادر شهید) بهش گفتم: «عزیز من، تو ترکش خوردی، زخمی شدی مادر! حالت خوش نیست. نمی‌خواد بری. بمون همینجا به شاگردات درس بده.» گفت: «مادر! پس شاگردام توی جبهه چی؟ اونا از درس عقب می‌اُفتن.» ادامه مطلب »