خاطرات شهداء
پیشقدم
شهید حسن فخّاری
راوی: حسین فخّاری (برادر شهید)
هر روز یک گروه از مردم روستا میرفتند «تهران» و در تظاهرات علیه رژیم شاه، شرکت میکردند. «حسن» همیشه پیشقدم بود. طاقت نداشت صبر کند تا همه جمع بشوند. میگفت: «حالا تا شماها حرکت کنید، خیلی طول میکشه. من زودتر میرم، شما بعداً بیایید.»
عصای دست پدر
راوی: زهرا مهریزی (مادر شهید)
از زمانی که در نیروی زمینی ارتش، مشغول به کار شد، به پدرش می گفت:
«بابا! نمیخواد شما بری بیابون سرِ زمین، من خودم حقوق دارم، درآمد من کافیه. هرچی زحمت کشیدی بسّه. حالا دیگه استراحت کن.»
طاقت ماندن
راوی: خواهر شهید
به مرخّصی آمده بود. امّا مدام نگران بود و میخواست زودتر برگردد. طاقت ماندن نداشت. شب دیر وقت خوابید. صبح که از خواب بلند شد، رگ گردنش به شدّت گرفته بود و درد داشت. پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «از بس نگران بچّههام، خواب دیدم توی جبههام و عراقیها رو میدیدم که میخوان به طرفم تیراندازی کنن. من هیچ اسلحهای نداشتم. سرم رو میدزدیدم و پشت خاکریز پنهان میشدم. با همین حالت تا صبح خوابیدم.»
بعد از شهادت
راوی: حسین فخّاری (برادر شهید)
هر وقت راجع به منطقه از او سؤال میکردم، زیاد توضیح نمیداد. عکس دوستانش را نشانم میداد که در حال فوتبال بازی کردن بودند و از خاطرات شیرین جبهه و دوستانش تعریف میکرد. من در تمام مدّتی که او در جبهه بود، گمان میکردم او در مکانی امن و دور از هیاهوی جنگ، مشغول فعّالیّت است. در جایی که زیاد در معرض خطر نیست و او مجبور به رعایت حالتهای جنگی، مثل : با لباس خوابیدن و تحمّل گرسنگی و تشنگی و … . بعد از شهادتش فهمیدم او از ابتدا، در خطّ مقدّم بوده است.
محصّل
راوی: مادر شهید به نقل از دوستان شهید
همراه دو تن از دوستانش، سوار ماشین شد که برود پست نگهبانی را تحویل بگیرد. توی ماشین کتاب به دست داشت و درس می خواند که خمپاره ای کنار ماشین اصابت کرد و او به شهادت رسید.
منبع: ساجد