خاطرات شهداء مونس شهید محّمدعلی باقری راوی: همسر شهید درک بالایی نسبت به زن داشت. میگفت: «زن یک همدم و مونس است. نباید به چشم کلفت به او نگاه کرد.» در تمام کارهای خانه، به من کمک میکرد. وقتی دختر بزرگم – نرگس – برای کنکور درس میخواند، شهید «باقری» میگفت: «خودم به جای «نرگس» کمکت میکنم. هر کاری ... ادامه مطلب »
خاطرات/شهید داود تاجیک
خاطرات شهداء حرمت امامزاده شهید داود تاجیک راوی: علی تاجیک (برادر شهید) هر شب جمعه با هم به امامزاده میرفتیم. از زمانی که وارد صحن میشدیم تا وقتی که برگردیم، «داود» مدام ناراحتی میکرد. وقتی بعضی از خانمها را میدید که بدحجاب بودند و با وضعیّت ناجوری به امامزاده میآمدند میگفت: «حرمت امامزاده بیشتر از اینهاست که کسی بیحجاب و ... ادامه مطلب »
خاطرات/ شهید ابوالفضل رضایی
خاطرات شهداء حسرت شهید ابوالفضل رضایی راوی: مادر شهید چهارده سالش بود. داشت به برادر کوچکش دیکته میگفت. تلویزیون، برنامه را پخش میکرد. داستان مادری بود که دو پسر داشت به نامهای «ابوالفضل» و «مصطفی»، که هر دو شهید شده بودند. من هم داشتم گریه میکردم. نام دو پسر من هم همین بود. یکهو «ابوالفضل» سرش را بلند کرد و ... ادامه مطلب »
خاطرات/ شهید سیّد هاشم مهاجر ایروانی
خاطرات شهداء احترام شهید سیّد هاشم مهاجر ایروانی راوی: همسر شهید به پدر و مادرش بسیار احترام میگذاشت. برای هر کاری از آنها اجازه میگرفت. حتّی گاهی که میخواستیم به منزل پدر من – عمویش – برویم، میرفت در منزل پدرش میزد و میگفت: «پدر! مادر! ما با اجازهی شما، داریم میریم خونهی عمو.» بهشت راوی: بتول مهاجر ایروانی ... ادامه مطلب »
خاطرات/ شهید حجّت الاسلام محسن عرب بهشتی
خاطرات شهداء برّه ی من شهید حجّت الاسلام محسن عرب بهشتی راوی: برادر شهید وقتی هنوز بچّه بود و در دورهی ابتدایی درس میخواند، پدرم برایش یک برّه خرید. وقتی میخواستیم برویم بیابان و به پدرمان در کار کشاورزی، کمک کنیم، از کنار زمینهای اهالی ده عبور می کردیم. «محسن» از مسیری که ما میرفتیم نمیآمد و از راه دیگری ... ادامه مطلب »
خاطرات/ شهید دلاور جهرانی
خاطرات شهداء گردنبند شهید دلاور جهرانی راوی: خواهر شهید هر وقت به جبهه میرفت، ما برایش نامه مینوشتیم. خواهر کوچکمان – «فاطمه» – چهار ساله بود و «دلاور» او را خیلی دوست داشت. او هم شدیداً به «دلاور» وابسته بود. ما برای اینکه، حرفی هم از جانب «فاطمه» نوشته باشیم، دست او را روی کاغذ میگذاشتیم و دور تا دورش را ... ادامه مطلب »
خاطرات/ شهید محسن تاجیک
خاطرات شهداء محبّت ائمّه شهید محسن تاجیک راوی: برادر شهید از کودکی محبّت ائمّه، را در دل داشت. ایّام محرّم که میشد، خودش را وقف هیئت میکرد. با اینکه بچّه بود و کم سن و سال، مدام توی هیئتهای عزاداری شرکت میکرد. در مراسم تعزیه خوانی نقش «حضرت عبّاس(ع)» را اجرا میکرد. بیت المال راوی: شوهر خواهر شهید از قول ... ادامه مطلب »
خاطرات/ شهید محسن آهنی
خاطرات شهداء نمی توانم بمانم شهید محسن آهنی راوی: پدر شهید گفت: «میخوام برم جبهه.» گفتم: «اگه از مدرسه خسته شدی و به خاطر فرار از درس و مشق میخوای بری جبهه، نرو. نمیخواد بری مدرسه، برو سر کار.» گفت: «نه بابا! به خاطر فرار از درس نیست. دلم کنده شده. وقتی میبینم همه دارن میرن، من نمیتونم بمونم.» ... ادامه مطلب »
خاطرات/ شهید علی تاجیک
خاطرات شهداء روح بلند شهید علی تاجیک راوی: همکار شهید با اینکه فیش حقوقی او با ما برابری میکرد، ولی هر ماه حقوقش را تمام و کمال میگذاشت روی میز و قسم میداد هرکس مشکلی دارد و نیاز ضروری به پول دارد، از حقوق من بردارد. حتی موقعی که قطعه زمینی را اداره به قید قرعه به او واگذار ... ادامه مطلب »
خاطرات/ شهید محمود فرازنده نیا
خاطرات شهداء دیدار امام (ره) شهید محمود فرازنده نیا راوی: پدر شهید نه سال بیشتر نداشت. شبی که فردایش قرار بود «حضرت امام خمینی (ره)» به ایران برگردند، گفت: «بابا! منم فردا می خوام باهاتون بیام.» من فکر نمی کردم با آن سنّ کم، طاقت بیاورد. تا حرم «حضرت عبدالعظیم (ع)» را با ماشین رفتیم و از آنجا پا به ... ادامه مطلب »