از وقتی نهال را در محله کاشتیم، همه نگاهها متوجه ما شد. حق هم داشتند. شکوه و جلوه خاصی به محله داده بود.
رفقا، سر حفظ و بالندگیاش رقابت داشتند؛ نارفیقان، سر کله پا کردنش.
یک روز صبح با صدای بگو مگوی رفقا بیدار شدم. جمع شده بودند دور نهال. تندروها میگفتند: «باید نهال را از ریشه در بیاریم و جای دیگری بکاریم. این جا رشد خوبی ندارد».
جوانکی تمام هیکلش را انداخته بود روی نهال و میگفت: «نمیگذارم».
نهال بیچاره کمر خم کرده بود.
تندروها آستینهایشان را زدند بالا برای درآوردن ریشه!
وقت نبود. ایستادم پشت جوانک و سینهام را سپر کردم جلوی تندروها. گورشان را گم کردند.
صبح روز بعد به هوای یک تنفس آرام از خانه زدم بیرون. یکهو صدای قهقهه و تمسخر حالم را دگرگون کرد. تندروها بودند. نهال کمر خمیده را نشانم میدادند و جوانک را، که هنوز سنگینی هیکلش روی نهال بود.
هر چه لیچار بلد بودند بارم کردند: «بیا! دیدی گفتیم فلان، دیدی گفتیم چنان…»
ناکسها با نارفیقان هم صدا شده بودند.
گوش جوانک را پیچاندم و آب پاکی را ریختم روی دست تندروهای نارفیق.
– اگر هزار بار دیگر بخواهم بین نهال کج و هیزم راست انتخاب کنم، نهال کج را انتخاب می کنم. هیزم راست حواله خودتان!
رحیم مخدومی
مهر ۹۱