خاطرات شهداء
کم سنّ و سال
شهید علی اصغر شیرکوند
راوی: ابراهیم شیرکوند (عموی شهید)
با اینکه نوجوان کم سنّ و سالی بود و به تازگی هم عضو سپاه شده بود، در همان زمان کوتاه، دورهی مربّیگری آموزش نظامی را گذرانده و فرماندهی گردان آموزشی مالک اشتر در یکی از پادگانهای غرب کشور بود. فردی شایسته، فعّال و مثمرثمر بود. امّا هر وقت مرا میدید، گلایه میکرد و میگفت:
-«دلم میخواد برم جبهه.»
میگفتم: «همین کاری که اینجا داری انجام میدی، این نیروها رو آموزش میدی و راهی جبههها میکنی، کافیه. در صواب جبههی همهی این رزمندهها شریک هستی.»
امّا او دلایل من را نمیپذیرفت. سرانجام هم موفّق شد. در چند اعزام، به جبهه رفت و در آخرین اعزامش، فرماندهی یکی از یگانهای توپخانه بود و در همانجا هم به شهادت رسید.
رزمنده پرور
شهید علی اصغر شیرکوند
راوی: ابراهیم شیرکوند
خداوند دختری به من عطا کرده بود. من عموی علی اصغر بودم و منزل ما به هم نزدیک بود. او تازه از منطقه برگشته بود که در خیابان همدیگر را دیدیم. تا من را دید جلو آمد و بعد از احوالپرسی، گفت:
– «قدم نو رسیده، مبارک باشه. فرزندتون چی هست؟»
گفتم: «دختره.»
جواب داد: «پس، رزمنده پروره!»
این جملهی او، همیشه در گوش من زنگ میزند.