خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات/شهید ابراهیم رمضانی کریم آبادی

خاطرات/شهید ابراهیم رمضانی کریم آبادی

خاطرات شهداء

کمک به جبهه

شهید ابراهیم رمضانی کریم آبادی

راوی: شهربانو کرمانی (مادر شهید)

می‌آمدند برای جبهه کمک‌های مردمی را جمع‌آوری می‌کردند. او هم هرچه در خانه داشتیم، می‌برد می‌داد. می‌گفتم: «ابراهیم! ما یازده نفریم، خودمون بیشتر نیاز داریم.»
جواب می‌داد: «مادرجون! اونجا توی جبهه، رزمنده‌ها دارن از جون خودشون می‌گذرن. جون فدا می‌کنن. اونوقت ما اینجا یه کم از شکم خودمون نگذریم؟ فوقش اینه که نون و ماست و پیاز می‌خوریم دیگه!»

تیری به قلب دشمن

شهید ابراهیم رمضانی کریم آبادی

راوی: شهربانو کرمانی (مادر شهید)

دوستانش به شوخی به او می‌گفتند: «ابراهیم! تو که قدِّت کوتاهه. به درد جبهه رفتن نمی‌خوری.»
می‌گفت: «اتّفاقاً این‌طوری بهتره. چون عراقی‌ها منو نمی‌بینن و راحت‌تر می‌تونم بزنم به قلب دشمن.»

از جانب ابراهیم

شهید ابراهیم رمضانی کریم آبادی

راوی: شهربانو کرمانی (مادر شهید)

حسین برادر کوچکش، دو ساله بود. ابراهیم خیلی به او علاقه داشت و می‌گفت: «چقدر داداشم خوشگله!»
آن روز که می‌خواست برود، حسین را برد عکاسی و عکسش را گرفت و با خود برد. همسنگرهایش می‌گفتند:
– «مدام عکس حسین را از توی جیب لباسش درمی‌آورد و می‌بوسید. گفته بود: «اگه خودم برگشتم که هیچ. ولی اگه شهید شدم، شما به جای من، داداشم رو ببوسین.»
بعد از شهادتش، دوستانش یک جعبه شیرینی خریدند و به خانه‌ی ما آمدند. حسین توی اتاق خوابیده بود. یکی یکی رفتند بالای سرش و از طرف ابراهیم او را بوسیدند.

اهدایی از طلبه‌ی شهید

شهید ابراهیم رمضانی کریم آبادی

راوی: شهربانو کرمانی (مادر شهید)

رفته بود قم و درس طلبگی خوانده بود. بعد از شهادتش چند گونی کتاب از قم آوردند. گفتند: «مال ابراهیم بوده.»
وقتی وصیّت‌نامه‌اش را خواندیم، متوجه شدیم وصیّت کرده: «کتاب‌های من را از قم نیاورید. بگذارید همان‌جا توی حجره‌ام باشد. هدیه کنید به حوزه‌ی علمیّه تا طلبه‌ها از آن‌ها استفاده کنند.»
خواهرهایش توی صفحه‌ی اوّل کتاب‌ها نوشتند: «اهدایی از طلبه‌ی شهید ابراهیم رمضانی کریم آبادی»
و همه‌ را دوباره به حوزه علمیّه‌ی قم فرستادند.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.