خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات/ شهید علی اکبر تاجیک ایجدان

خاطرات/ شهید علی اکبر تاجیک ایجدان

خاطرات شهداء

مفتخر

شهید علی اکبر تاجیک ایجدان

راوی: عذری تاجیک (مادر شهید)

دلسوز و دلیر بود. در ستاد جنگ‌های نامنظّم شهید چمران فعّالیّت می‌کرد. خود شهید چمران وقتی بی‌تابی او را دیده بود، به دوستانش زنگ زده بود و گفته بود: «بذارید علی اکبر بیاد.»
کلی عکس یادگاری با شهید چمران داشت و به این عکس‌ها افتخار می‌‌کرد.

علی انقلابی

شهید علی اکبر تاجیک ایجدان

راوی: معصومه تاجیک ایجدان (خواهر شهید)

امام (ره) و انقلاب را خیلی دوست داشت. عاشق سینه‌چاک امام بود. توی محل، اسمش را گذاشته بودند:
«علی انقلابی». اجازه نمی‌داد هیچ کس پشت سر حضرت امام (ره) حرفی بزند. با همه جرّ و بحث می‌کرد. یک منافق توی محل داشتیم که خیلی ناسزا می‌گفت و حرف‌های ناجور می‌زد. علی اکبر مدام با او دست به یقه می‌شد. می‌گفت: «تا من زنده‌ام و نفس می‌کشم. هیچکس حق نداره، جلوی چشم من راجع به امام حرفی بزنه.»

نامه‌ی رنگین

شهید علی اکبر تاجیک ایجدان

راوی: معصومه تاجیک ایجدان (خواهر شهید)

با اینکه از داداش حسین کوچکتر بود، امّا اوّل او به جبهه رفت. به حسین گفت:
– «تو ازدواج کردی، زن داری. تو بمون. من قید و بندی ندارم. بذار اوّل من برم.»
وقتی از مادرم اجازه گرفت که برود، مادرم گفت: «راه تو راه اسلامه. من نمی‌تونم باهات مخالفت کنم. ولی یه قولی به من بده. قول بده منو از حال خودت بی‌خبر نذاری.»
او تقریباً هر هفته یک نامه برای ما می‌فرستاد. نامه‌اش را با خودکار سبز، قرمز و آبی می‌نوشت. دور و بر نامه را گل و بلبل می‌کشید و تزئین می‌کرد که وقتی مادرم آن را می‌بیند، روحیّه‌اش شاد بشود. ما آنقدر آن نامه را برای مادرم می‌خواندیم که کلمه به کلمه‌اش را از حفظ می‌شد، تا اینکه نامه‌ی بعدی می‌رسید.

پیروز

شهید علی اکبر تاجیک ایجدان

راوی: معصومه تاجیک ایجدان (خواهر شهید)

داداش علی اکبر خیلی با غیرت بود. کلاس دوّم درس می‌خواندم که به مادرم سفارش کرد برای من یک چادر بدوزد. مادرم برایم یک چادر عربی دوخت. روز اوّل که آن را سرم کردم و به مدرسه رفتم، خانم معلّم – خانم بختیار – تا مرا دید، عصبانی شد و چادرم را با غیض از سرم کند و گذاشت زیر پایش و لگد مال کرد. گفت:
– «حالا بردار سرت کن. شماها فکر کردین با این کارها پیروز می‌شین؟ نه! من خوشم نمی‌یاد دانش‌آموزم با این ریخت و قیافه سر کلاس بیاد.»
به خانه که برگشتم، مادرم چادر را شست و روی بند پهن کرد. وقتی علی اکبر از راه رسید، از من پرسید: «مگه همین امروز چادرت رو نپوشیدی؟»
گفتم: «بله.»
گفت: «پس چرا روی بنده؟»
جریان را برایش تعریف کردم. گفت: «تو کاریت نباشه. فردا صبح چادرت رو سرت کن، باهم می‌ریم مدرسه‌ات.»
فردای آن روز، وقتی با صف رفتیم سر کلاس و خانم بختیار به سر کلاس آمد، خیلی عصبانی بود. رفت پشت میزش، خودکار را محکم روی میز کوبید و با خشم گفت: «تاجیک!»
بلند شدم و گفتم: «بله.»
نگاهم کرد و گفت: «بتمرگ.»
نمی‌دانم برادرم چه حرفی به او زده بود، چه گفته بود، که جرأت نداشت با من برخورد کند. عصبانیّتش را با ناسزا گفتن، تلافی کرد.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.