خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات/شهید وحید پورچی کنگرلو

خاطرات/شهید وحید پورچی کنگرلو

خاطرات شهداء

نگرانی امام (ره)

شهید وحید پورچی کنگرلو

راوی: حاج ابراهیم شیرکوند (مسئول دسته)

با تعدادی از رزمنده ها توی یک سنگر بود. بارها می‌آمد و به من می‌گفت:
– «من رو از داخل این سنگر، به اون سنگر بفرستین.»
دلایلی می‌آورد که برای من مبهم بود و لازم می‌دانستم که او در همان سنگر خودشان بماند.
یک شب، در عالم خواب دیدم که با حضرت امام خمینی (ره) در همان سنگر وحید مشغول صحبت هستیم و بچّه‌های سنگر هم دور و بر ما نشسته‌اند. حضرت امام (ره) در حین اینکه با من صحبت می‌کردند، گاهی هم با ناراحتی و نگرانی، به این بچّه‌ها نگاه می‌کردند.
از خواب که بیدار شدم، موضوع را با معاونم در میان گذاشتم. تعبیر من، این بود که امروز برای این سنگر، اتّفاقی خواهد افتاد. از صبح مراقب بودیم، تا این‌که مأموریّتی برای من پیش آمد و رفتم. ولی سفارش آن‌ها را به معاونم کردم. بعد از ظهر که برگشتم، یکراست به طرف آن سنگر رفتم. دیدم که خراب شده و جلوی سنگر، خون ریخته است. پرسیدم: «چه اتّفاقی افتاده؟»
جواب دادند: «دشمن، یک خمپاره زد کنار همین سنگر و هر پنج نفر افراد داخل سنگر، از جمله وحید مجروح شدن و اون‌ها رو به اهواز فرستادند.»

موافقت پدر

شهید وحید پورچی کنگرلو

راوی: هاجر خاتون حیدری (مادر شهید)

ما هندوانه کاری داشتیم. به پدرش می گفت:
– «بابا! نمی خوای به جبهه کمک کنی؟ یه بار هندونه بزن، من ببرم. »
پدرش می گفت: «چه جوری می خوای ببری؟»
– «تو موافقت کن، بردنش با من.»
چند تن از بچّه های جهاد را آورد، هندوانه ها را بار زدند و خودش هم با بار هندوانه رفت جبهه.

قرآن جیبی

شهید وحید پورچی کنگرلو

راوی: مادر شهید

دفعه ی آخر که داشت می رفت، گفت: «من دارم می رم، ممکنه دیگه برنگردم.»
یک قرآن جیبی کوچک داشت. آن را از جیب چپ لباسش بیرون آورد و گذاشت توی جیب سمت راستش. گفتم: – «چرا اینجوری کردی مادر؟»
گفت: «اینو از حاج آقا محمودی گرفتم. گذاشتم توی جیب راستم که اگه تیری اومد، به سینه ام بخوره و به قرآن نخوره.»

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.