خاطرات شهداء
توسّل
شهید یدالله (احمد) بور بور
راوی: کریم بور بور (برادر شهید)
برادرم ناراحتی معده داشت و روز به روز ضعیفتر می شد. طوری که وزنش به چهل کیلو رسیده بود. او را نزد بهترین دکترهای تهران برده بودم و نتیجهای نگرفتم. تا اینکه یک روز به پدرم گفت: «اجازه بدین من برم جبهه.»
پدرم گفت: «با این حالِت کجا میخوای بری؟»
یدالله جواب داد: «شما اجازه بدین پدر!»
پدر که پیش از این هم موافق جبهه رفتن ما بود، گفت: «برو به سلامت.»
یدالله آنجا توی جبهه، به حضرت ولیعصر (عج) متوسّل شده بود. وقتی برگشت، دیدیم حالش خوب شده و حدوداً هشتاد کیلو شده بود. پدر با تعجّب به او گفت: «چی شد پسرم؟ حالت خوب شده؟»
جمله اش دقیقاً یادم هست. خندید و به پدر گفت: «آقا مهدی (عج) شفام داد.»
دو دوست
شهید یدالله (احمد) بور بور
راوی: برادر شهید به نقل از عالیدایی (همرزم شهید)
تازه به جبهه رفته بود که دوباره برگشت و وقتی تعجّب پدر را دید، گفت: «اومدم یه خداحافظی حسابی باهاتون بکنم و برم.»
با شهید محمّد فرزانگان دوست صمیمی بود. وقتی یدالله از راه رسید، آن دو تا به هم رسیدند، سلام و علیکی کردند. فرزانگان به یدالله گفت: «چطوری شهید؟»
او هم جواب داد: «خودت هم شهید میشی!»
آنها هر دو باهم توی یک سنگر بودند. در حال نماز خواندن به شهادت رسیدند.