خانه » بایگانی برچسب ها : خاطرات شهدا ورامین (برگ 10)

بایگانی برچسب ها : خاطرات شهدا ورامین

خاطرات / شهید محمّد امامی جعفری

خاطرات شهداء امروز روز دیگری است شهید محمّد امامی جعفری راوی: فاطمه چناری (مادر شهید) وقتی کوچکتر بود و سنّش به جبهه رفتن نرسیده بود، هرچه در خانه داشتیم، می‌برد برای کمک به جبهه. دیوار خانه‌ی ما کوتاه بود. وقتی با وانت می‌آمدند برای دریافت کمک‌های مردمی، آقای طباطبایی – همسایه‌مان – که مسئول جمع‌آوری بود، می‌رفت پشت وانت می‌ایستاد ... ادامه مطلب »

خاطرات/شهید خسرو اکبرلو

خاطرات شهداء سفارش امام شهید خسرو اکبرلو راوی: خواهر شهید هر وقت در جبهه فرصت نمی کرد روزه بگیرد، وقتی به مرخّصی می آمد قضای روزه اش را می گرفت.    دوشنبه ها و پنج شنبه ها روزه می گرفت. چون امام در سخنانشان فرموده بودند: «روزهای دوشنبه و پنج شنبه روزه بگیرید که صواب بیشتری دارد.» ما اغلب اوقات متوجّه ... ادامه مطلب »

خاطرات/شهید سعید اَکار

خاطرات شهداء تمرین شهید سعید اَکار راوی: محمود اَکار (برادر شهید) مدام در فکر جبهه رفتن بود. مدتی پیش از اعزام اوّل، او را زیر نظر داشتم. کناره‌های نان را می‌کند و می‌خورد. ‌پرسیدم: «چرا این کار رو می‌کنی؟» گفت: «ممکنه یه موقع توی جبهه نون هم پیدا نشه که بخورم. از حالا باید تمرین کنم، شکم‌پرستی رو کنار بذارم.» ... ادامه مطلب »

خاطرات/ شهید احمد آقاخانی

خاطرات شهداء خون پاک شهید احمد آقاخانی راوی: مادر شهید زمانی که احمد مجروح شده بود، او را به خانه‌ی مادر بزرگش بردند، وقتی داشتند پای او را که خونین بود؛ می‌شستند، مادر بزرگش به او گفت: «بسّه دیگه مادر جون، تو دیگه نرو جبهه. تو دیگه خونتو دادی.» احمد جواب داد: «این خون هنوز پاک نشده، من باید برم.» ... ادامه مطلب »

خاطرات/شهید امیر حسین اسعدی

خاطرات شهداء شرایط سخت شهید امیر حسین اسعدی راوی: علی اسعدی (برادر شهید) وقتی از مانور برگشت، دیدم توی جیبش یک قوطی کبریت کوچک است که داخل آن، چند تکّه نان خشک است. گفتم: «این چیه داداش؟» خندید و گفت: «چیزی نیست. برای اینکه به شرایط سخت عادت کنم، اینو گذاشتم توی جیبم. هر وقت گرسنه‌ام می‌شه، یک تکّه از ... ادامه مطلب »

خاطرات/شهید مصطفی اردستانی

خاطرات شهداء خجالت زده شهید مصطفی اردستانی راوی: یکی از پرسنل نیروی هوایی وضع زیست محیطی پایگاه امیدیه به خاطر شرایط جنگ تحمیلی زیاد مطلوب نبود. روزی با دوستم از راهروی ساختمان، عبور می‌کردیم و او از وضع نامطلوب آنجا شکوه داشت. شخصی در جهت مخالف ما در حال عبور بود. دوستم از او پرسید:«آقا! شما فرمانده‌ی پایگاه رو می‌شناسی؟» ... ادامه مطلب »

خاطرات/شهید اصغر اردستانی

خاطرات شهداء سِیر عرش   شهید اصغر اردستانی راوی: زری اردستانی (خواهر شهید) شانزده سال بیشتر نداشت. نُه ماه بود که جنگ تحمیلی شروع شده بود. بعد از کلّی اصرار و التماس و درخواست، بالاخره اجازه‌ی رفتن به جبهه گرفت. شب اوّل ماه رمضان بود و فردای آن روز اعزام می‌شد. برایش پیراهنی دوختم. آن را پوشید و گفت: «خیلی ... ادامه مطلب »

خاطرات/شهید غلامرضا ادهم

شهید غلامرضا ادهم

خاطرات شهداء رفتنی شهید غلامرضا ادهم راوی: سعید صدّیق منفرد (همرزم شهید) آتش دشمن، بی‌امان بر سرِ ما می‌بارید و لشکر در حال عقب‌نشینی بود. تانک‌های دشمن در حال دور زدن بودند و می‌خواستند نیروهای ما را به اسارت بگیرند. در چنین شرایطی غلامرضا سینه‌خیز به طرفم آمد و پرسید:«چیکار کنیم؟ وایسیم یا برگردیم؟» من در حالی که روی زمین ... ادامه مطلب »

خاطرات/شهید رحیم کارخانه محمودی

خاطراتی از شهدای عملیات بیت المقدس به فکر خانواده شهید رحیم کارخانه محمودی راوی: فاطمه علیکاهی، همسر شهید همیشه به فکر ما بود. وقتی می‌رفت جبهه، همه‌ی لوازم زندگی را برای من آماده می‌کرد تا در سختی نباشم. می‌گفت: «تو بچّه داری. نمی‌تونی بری از خونه بیرون. سخته برات.» قبل از اعزام، می‌رفت با نانوا صحبت می‌کرد. نانوا هر دو ... ادامه مطلب »

خاطرات/شهید مجتبی اردستانی

خاطراتی از شهدای عملیات بیت المقدس شب عملیات شهید مجتبی اردستانی راوی: سرهنگ احمد تاجیک رستمی (دوست و همسنگر شهید)   یک شب قبل از عملیات، با دوستانم در چادر نشسته بودیم. هر کدام سخنی گفتند. ولی شهید اردستانی رو به من کرد و گفت: «من در این عملیات شهید می‌شوم و تو زخمی می‌شوی. من از تو می‌خواهم سلام ... ادامه مطلب »