خانه » به قلم همشهریان » داستان ” فتنه‌ی کدخدا “

داستان ” فتنه‌ی کدخدا “

دعوای کدخدای بالاده با مردم پایین ده، کهنه و قدیمی شده بود.
کدخدای بالاده می خواست کدخدایِ کدخدایِ پایین ده هم باشد؛ یعنی کدخدای پایین ده، نوکر او باشد. ولی مردم پایین ده کدخدای نوکر نمی خواستند. آنها کدخدای نوکر را از ده بیرون کردند و به جایش یک کدخدای پهلوان گذاشتند.
کدخدای بالاده، کینه ی کدخداپهلوان و مردم پایین ده را به دل گرفت. او تصمیم جدی داشت تا آخرین نفر پایین دهی ها را بکشد و دار و ندارشان را غارت کند. هر بار با یک کلک به جنگ پایین دهی ها می آمد. یک بار سگ های هار را ول می کرد پایین ده تا پاچه ی مردم را بگیرد. یک بار الاغ های مسافربر پایین ده را همراه مسافرانشان می فرستاد ته دره.
جدیدترین توطئه ای که طراحی کرده بود، فتنه بود!
راستش از سگ ول کردن و خر چپه کردن دیگر خسته شده بود، می خواست کار کدخدا پهلوان و مردم پوست کلفت و یک دنده ی پایین ده را یکسره کند. آخر تا چه حد تحمل؟ در هر دهی یکی از این نقشه ها را پیاده می کرد، در دم پیروز می شد. این پایین دهی ها دیگر چه جور آدم هایی بودند؟ نوبرش را آورده بودند!
این دفعه نقشه اش خیلی مهم بود. پانزده سال وقت گذاشته، سنگی را در زهر خوابانده بود. بعد آن را زیبا نقاشی کرده بود. حالا می خواست سنگ سمی را به اسم سنگ غنی شده در چاه آب پایین ده بیندازد و به قول خودش آب شرب مردم را غنی کند!
او مردم پایین ده را خوب می شناخت. می دانست هیچ وقت نفرت از کدخدای بالاده را از زبان نمی اندازند. می دانست هیچ وقت به او اجازه ی سنگ اندازی در آب را نمی دهند. پس باید دنبال اهلش می گشت. نقشه های قبلی اش را یا آدم های ساده و ابله اجرا می کردند، یا آدم های قدرت طلب و شهوت پرست.
پایین ده به جز کدخدا، سه تا آدم مهم داشت؛ دهیار، قانونگذار و قاضی.
کدخدای بالاده، دست گذاشت روی دو نفر که یکی قبلاَ دهیار بود و دیگری قانونگذار. جالب این جاست که هردو، هم ابله بودند و هم قدرت طلب. چشمتان روز بد نبیند؛ همین دوتا، سنگ سمی را از کدخدای بالاده گرفتند و شالاپی انداختند ته چاه. حالا به قول معروف خر بیار و باقالی بار کن.
آب شرب مردم مسموم شد. مردم تا دیدند رنگ و بوی آب جوی ها و قنات ها عوض شده، دیگر لب به آب نزدند.
قدیمی ها راست می گفتند که یک آدم دیوانه سنگی در چاه می اندازد، صد تا عاقل نمی توانند درش بیاورند! همین طور شده بود. البته اگر صد تا عاقل مثل عقلای پایین ده باشند، معلوم است که نمی توانند.
بیشتر عقلا ساکت نشسته بودند. معلوم نبود عقل و علم‌شان کی به درد مردم خواهد خورد. جان مردم به خطر افتاده بود، آنها هنوز دنبال حق و باطل می گشتند!
هنرمندان که وقت خوشی مردم، هزار جور ادا اطوار و معلق بازی و شیرین کاری بلد بودند، حالا – وقت گرفتاری مردم- واداده بودند.
مردم سختی تشنگی را تحمل می کردند ولی لب به آب مسموم نمی زدند. بعضی ها که تحمل کمتری داشتند و یا هنوز به آن دو ابله اعتماد، بدون اعتنا به هشدارهای کدخداپهلوان، از آب سمی خوردند و مسموم شدند.
مردم با راهنمایی کدخدا پهلوان آماده شدند تا سنگ را از چاه بیرون بیاورند.
آن دو ابله به مسموم ها گفتند: «اجازه ندهید کسی سنگ را دربیاورد.»
بین مردم سالم و مسموم اختلاف افتاد.
یکی از عقلا که موقعیت را مناسب دیده بود، سعی کرد توجه مردم را از کدخداپهلوان به سمت خودش جلب کند.
– من می دانم آسانترین راه برای آرام شدن ده و رفع اختلاف ها چیست.
کسی به او نگفت؛ خوب، بفرما حضرت والا!
خودش ادامه داد: «به نظر من باید همه ی انسان های ابله را از زندان ده آزاد کنیم!»
مردم حال خوشی نداشتند. با این حال زدند زیر خنده.
دوتا ابله آزاد بودند، این طوری ده را به فساد کشیده بودند. وای از روزی که همه ی بُلها آزاد می شدند.
البته از حرف آقای عاقل بعضی ها خوشحال شدند. کدخدای بالاده، آن دو ابله و طرفداران مسمومش جزو بعضی ها بودند.
خلاصه روزها از پی هم می گذشت و آن دو ابله با کمک طرفدارانشان اجازه نمی دادند مردم سنگ سمی را از چاه بیرون بکشند. آب چاه هر روز آلوده و آلوده تر می شد. معلوم نبود آن دو چه وعده ی دروغی از کدخدای بالاده شنیده بودند که راضی بودند یک ده را به فساد بکشند.
کدخدا پهلوان به مردم گفت: «عجله نکنید. پشت بُلها را خالی کنید. آن ها به طرفداری مسموم ها دلخوش کرده اند. مسموم ها را آگاه کنید.»
مردم تحمل کردند. مسموم ها یکی پس از دیگری اسهال و استفراغ شدید گرفته، بدحال شدند. آن وقت فهمیدند کدخداپهلوان و مردم چه می گویند. فهمیدند تا بیش از این دیر نشده، باید به کمک مردم، سنگ سمی را از چاه بیرون بکشند.

به قلم رحیم مخدومی

رحیم مخدومی

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.