خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات / شهید مسعود میرزایی

خاطرات / شهید مسعود میرزایی

شهید مسعود میرزایی پوئینک

دومین شهیدی که در حادثه ۱۰دی ماه ۵۷ ورامین به شهادت رسید. «شهید مسعود میرزایی» است که گفتگوی فارس با همسر وی از نظر تان می گذرد.

وی اظهار داشت: بنده مهوش خدام متولد سوم فروردین ۱۳۳۷ روستای کهنک شهر پیشوای ورامین هستم. پدرم کشاورز بود و مادرم خانه‌دار، ۵ خواهر و یک برادر دارم. به دلیل اینکه یکی از خواهرانم در میدان خراسان زندگی می‌کرد، من و ۲ خواهر دیگر پس از ورود به سال اول مقطع ابتدایی در تهران ادامه تحصیل دادیم و مجدداً در سال سوم به روستای خودمان برگشتیم و تا پایان ششم ابتدایی در مدرسه روستا ادامه تحصیل دادیم.

از سال هفتم تا پایان مقطع دبیرستان در مدرسه فاطمیه ورامین ادامه تحصیل داده و موفق شدم در سال ۱۳۵۶ دیپلم علوم طبیعی را اخذ کنم. محیط خانوادگی ما بسیار مذهبی بود و در آن شرایطی که حجاب در مدارس آزاد نبود من با حجاب کامل به مدرسه می‌رفتم.

بعد از اخذ دیپلم بلافاصله به استخدام آموزش و پرورش درآمدم و در چهار مقطع تحصیلی به تدریس پرداختم. سال ۵۷ در کنار تدریس در مقطع ابتدایی، قائم مقام چند روستا بودم و در جهاد سازندگی کارهای عمرانی و تدریس معارف را انجام می‌دادم. در بعد از ظهرها هم در مدرسه پیشوا تدریس قرآن داشته‌ام. یک روز برای تدریس به روستای صالح‌آباد پیشوا با یک اتومبیل لندرور رفته بودم که در آنجا اهالی روستا که از طرفداران شاه بودند، قصد داشتند من را با چوب تنبیه کنند که وقتی از این موضوع آگاه شدم از رفتن به آنجا خودداری کردم.

من با شهید مسعود میرزایی نسبت فامیلی داشتیم و حدود ۹ سال آشنایی نزدیکی با هم داشتیم، همسرم متولد ۱۰ مرداد ۱۳۳۴ در منطقه تهران‌نو بود، اما اصالتاً اهل پونک ورامین است. پدرش حاج‌محمد حسین کارمند شهردای ایوانکی بوده‌اند. مدتی که من در دبیرستان ورامین درس می‌خواندم، همسرم هر روز از تهران برای دیدن من به ورامین می‌آمد و مدتی را در پیش من می‌گذراند و برمی‌گشت، آن موقع مسعود کاری نداشت و تحصیلات او در حد سیکل در هنرستان بود.

او هنگامی که خدمت سربازی را در نیروی هوایی می‌گذراند با توهین یکی از افسران نیروی هوایی مواجه می‌شود و همین باعث فرار او از خدمت می‌شود.

پدرش با دیدن این شرایط سرمایه‌ای به او داد و ابتدا کارخانه ماکارونی ساخته و سپس به ساخت و ساز خانه در منطقه زیباشهر قرچک پرداخت. در مهرماه ۵۷ پیوند ما سرگرفت و با هم ازدواج کردیم، البته در دورن نامزدی هر دو فعالیت‌های سیاسی علیه رژیم انجام می‌دادیم.

http://dlnew.ir/varamincity.com/tasavir/9dey/namayeshgah/namayeshgah-9dey-varamin-1391-10-10-paygah-shohada-(18).jpg

 *عکس برداری از شهدا کار هر روزه

 

هردویمان یک دوربین داشتیم که به بهشت‌زهرا می‌رفتیم و از شهدا عکس می‌گرفتیم، مسعود عکس‌های شهدا را چاپ می‌کرد و به بهانه گرفتن دارو در داروخانه‌ها پخش می‌کرد و مردم رااز جنایت شاه آگاه می‌ساخت.

 

از ۲۹ مهرماه ۵۷ که زندگی مشترکمان آغاز شد و تنها ۷۲ روز طول کشید، در منزلمان مقابل خیابان سیلوی ورامین زندگی می‌کردیم و شهید کریمی در همسایگی ما قرار داشت. ما هر روز غسل شهادت می‌کردیم و با یک سبد غذا به بهشت‌زهرا می‌رفتیم. در آن زمان مدارس تعطیل بود. روز دهم دی‌ماه ۵۷ ما غسل شهادت کردیم و قصد داشتیم با پیکان سفید رنگی که هدیه ازدواج پدر همسرم بود به بهشت زهرا برویم.

وقتی از منزل خارج شدیم، مسعود مشاهده کرد چرخ‌های عقب ماشین پنچر شده است. مسعود برای پنچرگیری قرار شد به مرکز شهر برود. وقتی می بیند مردم برای راهپیمایی از حسینیه بنی فاطمه به میدان مرکزی شهر (میدان امام خمینی) در حال حرکت هستند، و شهید حسن کریمی را عوامل شاه مورد هدف قرار می‌دهند، در این شرایط بود که مردم برای اجازه تشییع به شهربانی می‌روند، اما شهربانی شهر فقط تشییع بدون شعار را قبول می‌کند و مسعود نیز به صف تشییع کنندگان می‌پیوندد و با سر دادن شعار «این سند جنایت پهلوی است» جنازه شهید کریمی را تشییع می‌کند.

شهید کریمی را در این حادثه سروان مقصود واحدی و همسرم را عباس نوروزی مورد هدف قرار می‌دهند، مسعود دستش را روی زخم می‌گذارد و به عباس نوروزی می‌گوید درست است که تو مأموری و معذور، اما تیر هوایی شلیک کن، که در این لحظه نوروزی یک تیر دیگر به مغز او شلیک می‌کند و او را در جلوی امامزاده کوکب الدین واقع در خیابان شهدای فعلی به شهادت می‌رساند.

بعد از حادثه بالگردهای گارد شاه از تهران به ورامین آمدند. در این هنگام به خانواده شهید کریمی خبر دادند که همسرت مورد اصابت گلوله قرار گرفته و مردم جنازه شهید کریمی را از این خانه به آن خانه و از این روستا به روستای دیگر انتقال می‌داند تا مبادا به دست ساواک بیفتد تا اینکه بدن شهید کریمی در تهران و به منزل برادرش انتقال یافت.

ما در منزل همیشه دو گالن بنزین در حیاط نگهداری می‌کردیم و مسعود می‌گفت اینها باید ذخیره باشد تا وقتی شاه رفت و بنزین نداشتیم، مجسمه‌اش را پایین بیاوریم. آن روز پس از تیراندازی مسعود را به مطب دکتر موسوی از پزشکان قدیمی ورامین بردند و از آنجا با یک آمبولانس به سوی تهران می‌فرستند.درست روبه‌روی خیابان بختیاری (محل سکونت‌مان) بنزین آمبولانس تمام می‌شود و مسعود که هنوز می‌توانسته صحبت کند نشانی منزل را به تکنسین آمبولانس می‌دهد و می‌گوید به در منزل ما برو و بگو بنزین برای مجروحین می‌خواهم تا به شما بنزین بدهند.

وقتی در حال دلداری به خانواده شهید کریمی بودم و از شهادت مسعود بی‌خبر؛ آن مرد جلو آمد و گفت خانم بنزین دارید؟ برای مجروح می‌خواهم. من خودم تا پای آمبولانس رفتم و چون شیشه آن رنگی بود داخل آن را ندیدم و آمبولانس رفت.

شب هنگام حکومت نظامی در شهر اعلام شد و سربازها تا صبح روی دیوارهای حیاط منزل شهید کریمی که در مجاورت منزل ما بود راه می‌رفتند. فردا صبح به شهربانی رفتم و از آنها سراغ مسعود را گرفتم اما آنها اظهار بی‌اطلاعی کردند. تا اینکه متوجه شدیم پس از انتقال پیکر مسعود به بیمارستان هفت تیر او در آنجا به شهادت رسیده است و دو نفر از نزدیکان ما با پرداخت ۲ هزار تومان پول تیر شلیک شده پیکرش را از بیمارستان تحویل گرفته و به پونک انتقال دادند. در آنجا در یک باغ بدنش را غسل داده و در امامزاده طاهر و مطهر خیرآباد ورامین به خاک سپردیم.

* دیدار با امام بزرگ ترین پاداشم

بنده چون فعالیت‌های فرهنگی، اجتماعی و سازندگی بعد از شهادت همسرم در روستاها داشتم، به پاس این خدمات میرحیدری فرماندار آن زمان ورامین تصمیم گرفت یک هدیه به من بدهد و هدیه آن هم ملاقات ۱۵ دقیقه‌ای با امام در قم بود.

وقتی دوستان و اقوام من این خبر را شنیدند همه خواهان آمدن با من برای دیدار با امام شدند. مادرم، پسر خاله‌ام، دختر خاله‌ام که ساکن امریکا بود، معلم من و یکی از بستگانم که از زندانیان سیاسی بود، تصمیم گرفتند تا با من به قم بیایند.

 *۱۱ سال لباس مشکی پوشیدم

 دختر خاله‌ام که ساکن امریکا بود به ایران آمده بود تا لباس مشکی من را پس از ۱۱ سال از تنم درآورد و گفت باید من را نیز برای دیدن امام به قم ببری. خلاصه همگی با یک اتومبیل به قم رفتیم اما تنها من کارت ملاقات داشتم. هیچ وسیله‌ای را نمی‌توانستیم به داخل ببریم. تنها یکی از عکس‌های عروسی را با خود برده بودم که آن هم با مخالفت انتظامات بیت  روبه رو شد و من گفتم اگر نگذارید ببرم هرگز به داخل نخواهم رفت.

آنها با صحبت‌هایی که با امام کردند قرار شد من به همراه اقوام و نزدیکانم در هتل ارم استراحت کنیم، فردا صبح به من خبر دادند که از طرف بیت امام موافقت کرده‌اند و امام دستور دادند هم خودش می‌تواند بیاید و هم اقوام او و هر چند روزی که می‌خواهند در قم بمانند. در آن جلسه به یاد ماندنی به محض آنکه امام حضور پیدا کردند قصد بلند شدن به احترام او را داشتند که امام فرمودند تو یک معلم هستی و من باید مقابل شما بلند شوم. من عکس همسرم را نشان دادم و گفتم این به خاطر شما و آمدن شما شهید شده است، که در این لحظه اشک‌های امام جاری شد و گفت من به خاطر فرزندم هم گریه نکرده‌ام.

امام به من فرمودند چه می‌خواهی؟ گفتم ما در شهرمان بیمارستان نداریم.  به دامادشان اشاره کردند و سپس گفتند خودت چه می‌خواهی؟ گفتم شهرمان زایشگاه ندارد که امام آن را نیز تأیید کردند و جمله چه چیزی می‌خواهی را مجدداً تکرار کردند و من گفتم جاده تهران ورامین مناسب نیست، اما باز امام فرمودند بگو خودت چه می‌خواهی ؟ گفتم از شما می‌خواهم بعد از نماز صبح دعا کنید من هم شهید بشوم، که امام فرمودند نه، و همچنین گفتم قصاص قاتل همسرم را می‌خواهم که امام سه بار کلمه حتماً را تکرار کردند.

این دیدار یک ساعت طول کشید و ما ناهار هم در خدمت امام بودیم. پس از یک هفته خواسته‌های عمرانی و بهداشتی که از امام خواسته بودم، مقدماتش فراهم شد.

حبیبه میرزایی خواهر شهید مسعود میرزایی نیز بیان داشت: مسعود در آن زمانی که عکس شهدا را می‌انداخت یک روز عکس کوچکی از خود را به مادربزرگمان داد و گفت: جوانمرد شدن یعنی چه؟ که این با تعجب مادر بزرگ من روبه‌رو شده بود و مسعود گفته بود این عکس را برای همیشه پیش خودت نگه دار.

مسعود از همان دوران کودکی اعتقاد عجیبی به نماز و روزه گرفتن داشت شب‌ها ما را با اتومبیل خود به امامزاده صالح و شاه عبدالعظیم می‌برد. او پیکان جوانان فیروزه‌ای رنگ خود را به افراد مختلف می‌داد تا استفاده کنند یا هنگامی که کارهای ساختمانی انجام می‌داد در این زمان به مردم کمک می‌کرد.

گفت وگو :محمد تاجیک

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.