خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات شهید علی قمی (۹) // آر.پی.چی را آماده کن، جدول و…

خاطرات شهید علی قمی (۹) // آر.پی.چی را آماده کن، جدول و…

آر.پی.چی را آماده کن

علی جعفر زاده

ابتدای سال ۱۳۶۲ نیروها را برای عزیمت به اورمیه جمع کردیم. آن موقع پاکسازی بوکان و مهاباد مطرح بود. از طرف مهاباد شروع کردیم و به روستایی رسیدم، متاسفانه لو رفته بودیم و از اطراف به ما تیراندازی می شد. قمی گفت: «آر.پی.جی زن! ساختمان دو طبقه را بزن.» باند شدم بزنم، دیدم با قناسه من را می زنند. خلاصه دو تا خمپاره انداختم، نخورد به هدف. گفت: «ار.پی.جی را آماده کن.» آماده کردم و دادم به او. گذاشت روی شانهاش و دقیق زد وسط پنجره و ساختمان دود شد و رفت هوا. دیگر تیری به سوی ما شلیک نشد!

————————————————————————————————————-

محافظ قمی

علی جعفر زاده

روستای قم قعله یکی از پایگاه های مهم ضد انفلاب بود که با فرماندهی قمی آزاد شد. رویه ی برای جذب افراد به انقلاب این بود که ابتدا در مسجد روستا سخنرانی می کرد و پس از آن به کوچه پس کوچه ها می رفت و با مردم خوش و بش می کرد. وقتی سخنرانی قمی در قم قعله تمام شد، با من و عطاران در کوچه های روستا قدم می زد تا درباره ی ضد انقلاب، اطلاعات به دست آورد. در یکی از کوچه ها به زنی برخوردیم که خیلی جسور بود. قمی از او پرسید: «این ها کجا رفتند؟»

– کیا؟

– ضد انقلاب

– ضد انقلاب کیه؟!

– کومله و دمکرات را می گویم.

به بچه اش اشاره کرد و گفت یکی در کنارم است و به شکمش اشاره کرد و ادامه داد یکی هم در شکمم است. تبلیغات منفی علیه نیروهای انقلاب زیاد بود واثرش را بر ذهن زن گذاشته بود. قمی بدون این که تحت تاثیر صحبت های زن قرارگیرد یا این که عصبانی شود، به من گفت: «جعفرخواه! خوراکی چی داری؟» گفتم: «خوراکی ندارم، فقط دو بسته جیره خشک.» گفت: «یکی بده به این خانم.» دستی به سر پسرش کشید و گفت: «و یکی هم به این آقا پسر گل.» امر فرمانده را اطاعت کردم. بعد خود قمی دو تا پنجاه تومانی از جیبش در آورد و با عطوفت تمام به زن گفت: «یکی پنجاه تومانی هدیه آن بچه که به دنیا خواهد آمد و یکی هم برای این آقا پسر.» قمی با زن حرف می زد تا نگاه او را نسبت به انقلاب برگرداند. حوصله ام سر رفت. من، قمی و عطاران را رها کردم و رفتم. فکر کنم رفت و برگشت من حدود نیم ساعت طول کشید. برگشتم نزد قمی، اما وقتی برگشتم با صحنه ای مواجهه شدم که باورکردنی نبود! دیدم زن روستایی ای که تحت تاثیر افکار ضد انقلاب قرار گرفته بود، رفت و برادرش را آورد و با صدای بلند خطاب به او گفت: «من تو را به عنوان محافظ قمی تعیین می کنم، برادرم از جان قمی محافظت کن.» چند ماه بعد برادرش در پاکسازی گردنه ی مهاباد به سردشت شهید شد و قمی در فراقش خیلی اشک ریخت.

————————————————————————————————————-

اندکی بایستید

محمد رضا بهشتی خواه

از ارتفاعات که پایین می آمدیم، قمی با سرعت جاده را طی می کرد وفکر مین نبود. در حالی که، خودش هم می دانست شب هایی که جاده در اختیار ما نبود، دمکرات مین      می کاشت. سریع راه را طی می کرد. به او اصرار می کردم برادر قمی، اندکی بایست تا بچه ها بیایند. سرش زا به سمت من چرخاند و گفت: «اگر بایستم، پلاتین داخل پایم سرد می شود و نمی توانم حرکت کنم.»

————————————————————————————————————-

پتو

محمد رضا بهشتی خواه

رسیدیم میرآباد. علی قمی یک ساعت زودتر از ما رسیده بود. آن قدر هوا سرد بود که بیست تا پتوانداخته بود روی خودش و ما هم متوجه نبودیم که قمی آن جا خوابیده است. یکی از بچه ها شیرجه زد روی پتوها، یک دفعه صدای داد و هوار قمی بلند شد.

————————————————————————————————————-

جدول

محمد هاشم اسکندری

بشتر خمپاره شصت هایی که من می زدم به هدف نمی خورد. قمی برایم یک جدول درست کرد که طبق همان جدول و راهنمایی های قمی جلو می رفتم. این گونه آموزش دادن قمی باعث شده بود بیشتر خمپاره هایی که شلیک می کردم به هدف بخورد.

————————————————————————————————————-

منبع : کتاب ” کوچ لبخند ” نوشته ی حسین قرایی

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.