خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات شهید علی قمی (۱۳) // مرزن آباد، ضد انقلاب زیر پای ماست و…

خاطرات شهید علی قمی (۱۳) // مرزن آباد، ضد انقلاب زیر پای ماست و…

بی سیم چی

بی سیم چی را دنبال خودش می کشاند؛ چون خودش کوهنورد قهاری بود، خسته نمی شد. هر بی سیم چی با قمی به شناسایی نمی رفت. خودش گلچین می کرد. بی سیم دست بی سیم چی و گوشی دست علی قمی بود و از کوه و کمر می رفتند بالا.

 ————————————————————————————————————-

عملیات را ماهرانه طراحی می کرد

شب عید سال ۱۳۶۲ بود. بین مهاباد و بوکان یک جاده ی فرعی وجود داشت. قمی چنان ماهرانه عملیات را طرح ریزی کرده بود که سر سوزنی هم شناسایی نشدیم. باید طی دو روز به هدف می رسیدیم. با قمی و سه نیرویی که آموزش خاص دیده بودند بالای قله رفتیم. سه تا نگهبان بالا سر روستا نگهبانی می داند. مثل صاعق بر سرشان فرود آمدیم و بدون این که تیری به ما شلیک کنند، غافلگیرانه دستگیرشان کردیم.

قمی، خودش دست هایشان را بست، تازه متوجه شدند که نیروهای تیپ ویژه ایم.

————————————————————————————————————-

مرزن آباد

از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۲ ضد انقلاب مدام در گوش مردم روستاها خوانده بود که اگر پاسدارها بیایند، خون شما را می مکند. صحبت های این چنینی تاثیر خودش را گذاشته بود. وارد روستای((مرزن آباد)) شدیم. مردم روستا در حالی که پرچم سفید دستشان بود، به نشانه ی تسلیم به استقبال ما امده بودند.

قمی دستور داد که مردم را در مسجد جمع کنیم. مردمی که مثل بید از ترس می لرزیدند در مسجد جمع شدند. قمی با سخنرانی آگاهانه ی خودش، ریش سفیدان و برزگان را تکریم کرد و با مهربانی و عطوفت با اهالی روستا سخن می گفت و بیشتر آن ها را جذب می کرد.

نیروها خیلی گرسنه بودند. قمی از اهالی روستا درخواست کرد که تعدادی از گوسفندهای خود را به ما بفروشند. فروختند و پس از چند روز مرزن آباد را ترک کردیم. موقع رفتن ما اهالی روستا گریه کنان پی ما می آمدند و می گفتند: «اگر شما از این جا بروید، امنیت و آرامش هم از این جا خواهد رفت.»

 ————————————————————————————————————-

علی قمی

جیپی با سرعت آمد، ترمز کرد. چند متری هم خط ترمز کشید و گرد و خاکی هم به پا کرد؛ جوانی با موهای فری، بلند و وز کرده. یک ژ-۳ تاشو دستش. آستین هایش را زده بود بالا و لباس تمام پلنگی و پوتین هایش را محکم بسته بود و یک کارد شکاری هم بسته بود بغل پایش. ما هم تسبیحی دستمان بود و گفتیم: بابا این دیگه کیه؟ تیپ تکاوری داشت. خیلی فرز بود.

بعدها متوجه شدیم او علی قمی است.

 ————————————————————————————————————-

چاقو

گفت: «بیا کشتی بگیریم.» با این که معلوم بود خیلی کوچک و جمع جور است و من کشتی گیر هم بودم و دستی بر آتش داشتم. گفتم: «بعداً.» دوباره گفت: «بیا کشتی بگیریم.» من گفتم: ((بعداً ان شاء الله .)) وقتی ایشان می گفت بیا با من کشتی بگیر، مخصوصاً خودش را در حد ما کوچک می کرد. با بچه ها خاکی بود، و با آن ها می جوشید. گفتم: ((شأن شما از ما بالاتر است بزرگوار.)) گفت: «اگر من را خاک کردی، این چاقو برای تو.» گفتم: «نمی گیرم.» گفت: «باید کشتی بگیری و اگر هم بردی، این چاقو برای توست. جایزه ی توست.» می دانستم که او به چاقویش دلبستگی دارد. گفتم: «من این چاقو را از شما می گیرم.» آمد و بسم الله کشتی گرفتیم. نشستم روی سینه اش و قلقکش دادم، خیلی هم قلقکی بود و این جور مواقع نمی توانست خودش را کنترل کند. یک ریز می خندید. از روی سینه اش بلند شدم و گفت: «چاقو را بگیر.»گفتم: «نه، شوخی کردم.» به زور چاقو را به من داد و الان هم آن چاقو را به یادگار دارم.

 ————————————————————————————————————-

ارتفاعات اشنوزنگ

صعب اعبورترین هدف را می دادند به علی قمی، ما می گفتیم او که فرمانده تیپ و جانشین فرمانده است، ارتفاعات و اهداف نزدیک را به او بدهید. ولی خودش همیشه همشیه ارتفاعات پایانی را در نظر می گرفت و بقیه هم روی توانی که او داشت، به او اطمینان داشتند که قمی اگر هدف ان سوی دنیا هم باشد، می رود و تصرف می کند. هدفش در اشنوزنگ ارتفاعات آن جا بود. رفته بود و با موفقیت ارتفاعات ان جا را گرفته بود.

 ————————————————————————————————————-

 ضد انقلاب زیر پای ماست

هدف آخر در مرحله اول، گرفتن «بادیناباد منگور» بود. مثل همیشه علی قمی، مسئول بود که با گردانش برود و ارتفاعات بالای سر «بادیناباد منگور» را بگیرد. عملیات انجام شد و حرکت کردیم، نرسیده به روستای مذکور کاوه محاصره شد. از تعداد ده دوازده نفری که بودند، سه نفر مجروح شدند. وقتی ما برای شکستن محاصره اقدام کردیم، موفق نشدیم. در ضمن، از بالای ارتفاعاتهم به شدت تیراندازی می شد. مجبور شدیم عقب نشینی کنیم. آمدیم عقب و ناصر کاظمی، که فرمانده تیپ ویژه ی شهدا بود، گفت: «چرا عقب نشینی کردید؟» گفتم: «از این ارتفاعات دارند ما را می زنند!» گفت: «نه، این ارتفاعات را قمی گرفته.» گفتم: «این طور نیست، قمی هدف را نگرفته.» اخمی به من کرد و با قمی تماسی برقرار کرد.

–         علی، علی، ناصر؟ علی، علی، ناصر؟

–         به گوشم ناصر جان، چه کار داری اخوی؟

–         موقعیت را اعلام کن.

–         من بالای ارتفاعات هستم.

–         از طرف شما تیر اندازی صورت می گیرد؟

–         زیر پای ما تیر اندازی است، ولی ما بالای سر آن هاییم.

–         شما مطمئنید که روی ارتفاع آمده اید؟

–         بله.

قمی رفته بود بالای کوه اصلی و کوه اصلی را گرفته بود و با پایین ارتفاعات کاری نداشت. یعنی در حقیقت ضد انقلاب بین ما و قمی ایستاده بود. کاظمی به قمی گفت: «نیروهایت را پایین بیاور.» قمی گفت: «ضد انقلاب زیر پای ماست.» عملیات عجیبی را انجام داد و ضد انقلاب را تار و مار کرد، بعضی هایشان هم عقب نشینی کردند.

 ————————————————————————————————————-

استاد علی قمی

وارد روستای ((کندولان)) شدیم. بیشتر بچه هایی که همراه من بودند، شهید شدند. من ماندم و ۲۵ نفر کومله. تمام دارایی من هم یک کلت کمری، دو سه تا نارنجک و یک خشاب فشنگ بود. جالب این بود که یک تیر هم به کتفم اصابت کرده بود و توان اولیه برای جنگیدن را هم نداشتم.

فرمانده کومله تمام توان خود را گذاشته بود برای مقابله با ما . قمی از ارتفاعات بالای سر ما را گرفته بود و ما آمده بودیم راه فرار کومله را ببندیم که تمام نیروهایشان جلوی ما قد علم کردند. من مجروح یک دفعه خودم را در فاصله ی پنجاه متری فرمانده ی کومله دیدم. تا امدم نارنجک را بیندازم، دیدم نارنجک از سمت او زودتر پرتاب شد . داشتم اشهد خودم را می گفتم و آماده پیوستن به دوستان شهیدم بودم. نارنجک رفت توی گودالی که نزدیک من بود. فرمانده کومله ها پشت تخت سنگی ایستاد. نارنجک منفجر شد و اثری بر من نگذاشت. عده ای دیگر از کومله ها از محو های مختلف می آمدند تا من را بکشند. درمانده و مستأصل شده بودم! یاد قمی افتادم. یاد آموزش ((استاد علی قمی)) افتادم. قمی تمام قد در قاب ذهنم جا گرفته بود، پشت سر هم می گفت: (( هر جا کارت گیر کرد الله اکبر یادت نرود. الله اکبر یادت نرود…)) این عامل موفقیت من بود که قمی در دوره آموزشی به من یاد داده بود.

روی دو زانو نشستم، کومله ها را می دیدم. بلند شدم و کلت را بالای سرم گرفتم و تیر هوایی شلیک کردم و با فریاد گفتم: ((الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر.)) گروهان ۱ از طرف راست ، گروهان ۲ از طرف چپ، بگیرید این پدر سوخته ها رو، الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر. کومله ها با این الله اکبر مکرر من دست و پایشان را گم کردند. فکر می کردند تعداد ما خیلی زیادتر از آن هاست. دوسه نفر نیرو هم با من بود که آن ها هم الله اکبر گفتند. کومله ها وقتی دیدند که تعداد ما زیاد است!!!، پا به فرار گذاشتند! و بدین ترتیب روستای ((کندولان)) و ارتفاع آنجا را گرفتیم.

 ————————————————————————————————————-

سخن محمدی

در آزاد سازی منطقه الان- سردشت به ارتفاع پانصد متری رسیدیم. داشتیم حرکت می کردیم که یک دفعه پتویی از ارتفاع افتاد پایین. دستم را داخل پتو کردم، گرم بود. شصتم خبر دار شد که نیروهای پیشرو اطلاعات ضد انقلاب در جست و جو هستند. آگاه شده بودند که ما به سمت ارتفاع آمدیم. از دور به صف ضد انقلاب نگاه کردم، دیدم یک مار هفتصد متری پیچ و تاب می خورد و به سمت ما پیشروی می کند! ما هفت نفر بودیم به علاوه چند تا پیش مرگ . رصد شدیم و از چند طرف ما را به گلوله بستند. مرد و زن ضد انقلاب به ما فحش می دادند. آن ها برما مسلط شده بودند، خیلی موقعیت بدی بود برای ما. سه نفر از پیش مرگ های کُرد و سه نفر از بچه های تیپ شهید شدند. هفتصد نفر ستون ضد انقلاب بود. بر ضد ما شعار می دادند، فحش و ناسزا می گفتند، خیلی ناراحت بودم. مدام با ترس و دلهره به آن ها نگاه می کردم، یک دفعه یاد سخن محمدی قمی افتادم که می گفت: (( هر گاه جایی گیر افتادی، الله اکبر بگو)). با صدای بلند چند مرتبه الله اکبر کوبنده گفتم. به طوری که انعکاس صدای خودم را در کوه می شنیدم. شاید باورش سخت باشد، آن چند نفری هم که با من بودند الله اکبر گفتند. ضد انقلاب فرار کرد. با الله اکبر های ما فرار کرد.

————————————————————————————————————-

 آدم برفی

هوا برفی بود وسرمای شدید نیروها را اذیت می کرد. قمی و نیروهایش نتوانستند ((سرکامو)) را تصرف کنند، ولی هنگام برگشتن از آن جا قمی می گفت: ((خیلی هایشان را کشتیم.)) با وجود این تا یک مقدار ارتفاع را رفته بودند و وقتی که آمدند تا یخ زدگی فاصله چندانی نداشتند. برف روی بدنشان نشسته بودو مثل آدم برفی شده بودند.

 ————————————————————————————————————-

لباس کردی

یکی از اساسی ترین محورهای ضدانقلاب، محور شیلر بود. ضد انقلاب از همین جا به محورهای پنجوین، سلمانیه و مائوت توزیع می شد. ارتش عراق هم وظیفه داشت که آن ها را مسلح کند! ((شیلر)) داخل خاک عراق بود، ورود به آن، عملا یک جنگ تما عیار بود، به همین جهت قرار شد که عملیات ویژه انجام شود. قمی ومنصوری با لیاس کردی به همراه یک گردان وارد خاک عراق شدند.

قمی می گفت از تاریخ ۸/۳/۱۳۶۲ تا ۱۶/۳/۱۳۶۲ در حال وارد شدن به خاک عراق بودیم. متوجه شدیم که چند نفر از نیروهای دمکرات روبروی ما هستند. اگر درگیر شویم، تعداد نیروهای ما کمتر است. دمکرات ها که ستون نیروهای قمی را می دیدند، فکر می کردند این ها کومله اند و کومله ها هم فکر می کردند این ها دمکرات اند. یعنی دقیقاً طول نیروها از کنار هم رد می شدند و نیرو های قمی هم خم به ابرو نمی آوردند.

هنگامی که ساکن می شوند مهیای درگیری و نبرد می شوند. در این درگیری نیروهای قمی پیروز می شوند. این نمونه ای از عملیات های ویژه برون مرزی ای بود که با مدیریت علی قمی ختم به خیر می شد.

 

————————————————————————————————————-

خاطرات مجید ایافت درباره شهید علی قمی

————————————————————————————————————-

منبع : کتاب ” کوچ لبخند ” نوشته ی حسین قرایی

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.