دژبان جلوی دفتر دژبانی داشت غرولند میکرد. او دوست داشت نه تنها نیروهای تحت امر خودش، بلکه تمامی نیروهای موجود در پایگاه نزدش آمده، بگویند؛ جناب آقای دژبان زحمتکش و دیپلمه وظیفه! امروز که آقای پرزیدنت در این پایگاه یک جلسه رو کم کنی با بچههای سپاه دارد، شما بفرمایید چه کاری از دست ما ساخته است؟ اگر قرار است جایی را جارو بزنیم، قالیچهای زیر پای آقا پهن کنیم، پارچه نوشتهای بچسبانیم… خلاصه از شما به یک اشارت، از ما به سر دویدن!
اما زهی خیال باطل. نیروهای تحت امر دیگران پیشکش، حتی نیروهای خودش هم طاقچه بالا میگذاشتند. از سه روز پیش قرار بود پنجاه تا پارچهنوشته خیرمقدم به پرزیدنت، در و دیوار و درختان پایگاه را پارچه باران کنند. اما کو؟ حالا چیزی به آمدن پرزیدنت نمانده بود و تازه دو تا سرباز زپرتی داشتند از درخت بالا میرفتند تا پارچه نوشتهای را نصب کنند.
ـ اکه هی! توی سرتان بخورد این نحوه کار کردن!
دژبان به قدری عصبانی بود که دوست داشت برود بالای درخت، لنگ و پاچه آن دو نفر را بگیرد و پرتابشان کند پایین تا مثل تاپاله له و لورده شوند.
آخر نباید یکی به این اُمّلهای عقبافتاده بگوید؛ ناسلامتی آقای بنیصدر پرزیدنت این مملکت است. مغز متفکر ایران، سپهسالار و فرمانده کل قواست. درست است که سپاه از یک طرف سربرآورده، بسیج از طرف دیگر و هرکس ساز خودش را میزند. هر مَش غضنفری که با ننهاش قهر کرده، میخواهد برای جنگ تکلیف تعیین کند. اصلاً جلسه امروز هم برای یک طرفه کردن همین بازیهاست. آقای پرزیدنت سران گردن کلفت ارتش را دعوت کرده، به سپاه هم گفته گردن کلفتهایتان را بیاورید. آخر یکی نیست بگوید؛ مورچه خودش چیست که کله پاچهاش چه باشد؟
توی سپاه مگر گردنی وجود دارد که کلفت و نازک هم باشد؟ به هر حال قرار است اینها اطلاعات، تحلیلها و طرح و نقشههایشان را درباره جنگ رو کنند تا ببینند روی چه کسی کم میشود! تا سپاه این همه هارت و پورت نکند که اگر ما اسلحه داشتیم، دو تا را چهار تا میکردیم، چهار تا را هشت تا و دمار از روزگار حزب بعث عراق درمیآوردیم!… جداً خدا گربه را میشناخت که شاخش نداد.
دژبان به ساعتش نگاه کرد. چیزی به آمدن پرزیدنت نمانده بود.
ـ اگر کسی به قصد ترور پرزیدنت به پایگاه نفوذ کند چه؟!
موهای تن دژبان از هیجان سیخسیخ شد. دادی کشید بر سر نگهبانها و دستور داد؛ بدون هماهنگی با او هیچکس، حتی میهمانان ویژه پرزیدنت را به داخل راه ندهند.
وقتی از بابت نگهبانها خیالش راحت شد، دلشورههای دیگر آمد سراغش. احساس میکرد همه مسؤولیتهای پایگاه بر عهده اوست.
یکی را فرستاد تا از گارد ویژه حفاظت برایش خبر بیاورد. یکی را هم فرستاد آشپزخانه تا از وضعیت غذای مخصوص پرزیدنت مطمئن شود.
□
خط سوم عراقیها حسابی مشکوک بود. خدمه توپها داشتند قبضههایشان را تنظیم میکردند. عدهای از درون زاغهها مهمات میآوردند. چند تریلی، چندین کانتینر بار آورده بود. درِ کانتینرها بسته بود و حسن نمیدانست درون آنها چه خبر است. با آن لباسهای گشادی که در تنش گریه میکرد، مدام در اطراف تریلیها میچرخید تا سرنخی به دست آورد. رفت و آمد زیاد او برخی رانندهها را به شک انداخته بود.
یکی از رانندهها حسن را صدا کرد. حسن خودش را از پشت کانتینر کنار کشید و در حالی که سفیهانه میخندید، کمر گشاد شلوارش را با دو دست جمع کرد و به راننده فهماند که دنبال نخی میگردد تا آن را ببندد.
راننده ابلهانه زد زیر خنده. حسن در حالی که کمر گشاد شلوارش را با دو دست بالا میکشید، مثل کمدینها راهش را کشید و رفت. او در حین رفتن هنوز صدای راننده را که از خنده غش و ریسه میرفت، میشنید.
هوا شدیداً گرم بود. بیشتر عراقیها خزیده بودند زیر سایهبانها و سنگرها. بعضیها که معلوم بود درجهدار هستند، هیچ اجباری برای پوشیدن لباس گرم نظامی نداشتند. مدام نوشیدنیهای تگرگی میخوردند و آروغ میزدند.
حسن خودش را با موتور تریل مشغول کرد. گرما و تشنگی حسابی کلافهاش کرده بود. با این حال باید هرچه زودتر راهی برای تکمیل اطلاعاتش پیدا میکرد. هر چند شناسایی خطوط اول و دوم را از شبِ گذشته تا نزدیکهای صبح تمام کرده بود، اما اهمیت شناسایی خط سوم کمتر از خط اول و دوم نبود. به همین خاطر خطر شناسایی در روز روشن را به جان و دل خرید و راهی خط سوم شد. حالا، هم باید شناساییاش را تکمیل میکرد، هم راه پرخطر بازگشت را دوباره طی میکرد و تا بعد از ظهر خودش را به پایگاه وحدتی دزفول میرساند.
خط سوم عراقیها کجا و پایگاه وحدتی دزفول کجا! انگار اینجا یک دنیا بود و آنجا دنیایی دیگر. عبور از این دنیا و رسیدن به آن دنیا بیشتر شبیه یک افسانه بود.
زمان داشت میگذشت. حسن باید دست به کار میشد. شاید عراقیها تا شب اقدام به گشودن در کانتینرها نمیکردند. حسن که نمیتوانست بماند، باید خودش را به جلسه میرساند. آن هم نه با دست خالی. محتویات درون کانتینرها یک دنیا مفهوم به همراه داشت. اگر کانتینرها خالی بود، یک مفهوم داشت. اگر حاوی پلهای شناور و قایق بود، مفهومی دیگر. و اگر حاوی اسلحه و مهمات جدید…
حسن غرق در این افکار بود که با صدای زمخت سعود از جا پرید. سعود فرمانده توپخانه بود.
حسن سعود را میشناخت. او را در گشتهای قبلی شناسایی کرده بود. سعود فرماندهای تیز و قبراق بود. همه نیروهایش را با اسم و کنیه میشناخت. حتی مدت خدمتشان را حفظ بود و موقع صدا زدن، این اطلاعات را بر زبان میآورد.
سعود به سربازها دستور داد؛ برای تخلیه بار کانتینرها بیرون بیایند.
در چشم برهم زدنی، جلوی سنگر اجتماعی شلوغ شد. هرکس از سنگر بیرون میآمد، برای سعود پا میکوبید و دوان دوان به طرف کانتینرها میرفت. بعضیها که لباس زیر به تن داشتند، هجوم بردند به سمت طناب رخت تا لباسهایشان را بردارند. دو سرباز درشت هیکل سر یک دست لباس دعوا داشتند.
حسن نگاهی به لباسهایش انداخت. احساس کرد وضعیت کمی حساستر از قبل شده. زود موتور را به پشت خاکریز کشاند و منتظر گشوده شدن در کانتینرها ماند. لحظهای بعد صدای کشیده شدن چفت اولین کانتینر را شنید. وقتی با احتیاط سرک میکشید، آن دو سرباز را دید که داشتند به طرف کانتینر میرفتند. هیچکدام لباس فرم به تن نداشتند و برای هم خط و نشان میکشیدند. سعود آن یک دست لباس را در دست گرفته بود و با چشمانی کنجکاو، اطراف اردوگاه را از نظر میگذراند.
حسن از نگاههای مشکوک او فهمید فرصت خیلی کم است و اوضاع قمر در عقرب!
□
آفتاب داغ تابستان مثل کوره بر سر دزفول آتش میبارید. اما درختهای سر به فلک کشیده پایگاه وحدتی، مثل لباس ضدآتش، پایگاه را در آغوش گرفته بود. زیر سایه درختها نسیم خنکی جاری بود. همه جا ساکت بود. حتی لابهلای شاخ و برگ درختها که پیش از این با آواز گنجشکها، میدان جنگ امواج بود.
اغلب گنجشکها با چینهدان پر و برآمده خوابیده بودند.
نسیم خنک کولرگازی از لابهلای پرزهای پتوی پلنگی نفوذ میکرد، از لباس خواب آقای رییس جمهور میگذشت و پوست بدنش را به نرمی نوازش میداد. نسیم خنک، مثل تودهای مستکننده زیر پوستش میدوید و بدنش را لَخت و مغزش را کرخت میکرد. آنگاه خواب، آن هم با شکم پر و برآمده چه قدر شیرین و دوستداشتنی جلوه میکرد.
پردهها و تورها نور آسایشگاه را مطبوع و دلچسب کرده بود. تیکتاک عقربههای ساعت ـ که تازه از پنج گذشته بود ـ هماهنگ با هوهوی آرام نسیم، موسیقی خوابآوری را به فضای آسایشگاه تزریق میکرد. زیر صدای این موسیقی، صدای خفیف رادیو بود که داشت خبرها را مرور میکرد.
ـ جناب آقای بنیصدر، ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران، هم اکنون در خطوط اول جبهههای نبرد به سر میبرند. خبرنگاران ما درصددند تا گزارشی زنده و مستقیم از ایشان برای ما ارسال دارند. به محض رسیدن گزارش، شما شنوندگان عزیز را در جریان خواهیم گذاشت…
سر و صدایی جلوی دژبانی توجه دژبان را به خود جلب کرد. انگار اتفاقی افتاده بود. یکی میگفت؛ بدو آب بیار. دیگری میگفت؛ مواظب باش نسوزی…
دژبان ناگهان یاد فیلمهایی افتاد که تروریستها برای انجام عملیات رد گم میکنند! با یک صحنهسازی حواس نگهبان را پرت کرده، او را خلع سلاح میکنند و یا غافل از نگاه او وارد مقر میشوند!
دژبان مثل برقگرفتهها از جا پرید. هرچند ضربان قلبش تند شده بود، اما در حالی که از دفتر خارج میشد، کلتش را کشید و زیر لب گفت: «کور خوندین. دژبان، سرباز لمپن و بیسوادی نیست که کلاه سرش بره!»
یک ماشین سیمرغ مدل پایین مثل کشتی فرسوده نزدیک در ورودی لنگر انداخته بود. کاپوت جلو بالا بود و دو تا از درهای بغلش باز. نگهبانهای سادهلوح داشتند در اطراف ماشین پرسه میزدند. یکیشان میگفت؛ جوش آورده، دیگری میگفت بنزین تمام کرده…
دژبان در ذهن خودش سیمرغ را به عقابی تشبیه کرد که بالهایش را گشوده و دهانش را برای شکار باز گذاشته بود. شکارها نیز سادهلوحانه در اطرافش پرسه میزدند. دژبان حتی لوله دراز یک تفنگ ام.یک را که از پنجره سیمرغ بیرون آمده بود، دید. حالا دیگر یقین کرد توطئهای در کار است. لذا جلوتر نرفت. همانجا پشت یکی از نگهبانها پناه گرفت و فریاد زد: «ایست! هیشکی از جاش تکون نخوره و الّا با من طرفه!»
همه در جای خود میخکوب شدند. نگهبانها پناه گرفته، لوله سلاحشان را به طرف سیمرغ چرخاندند. نگهبانی که پناهگاه دژبان شده بود، از ترس مثل بید میلرزید.
یک نفر زیر ماشین خوابیده بود و مشغول وارسی آن بود. یک نفر با آفتابه پر از آب به طرف ماشین میآمد. او به محض دیدن دژبان، ایستاد و هاج و واج نگاه کرد.
دژبان فریاد کشید: «بذار زمین اون لامصبو.»
مرد به آرامی آفتابه را بر زمین گذاشت.
دژبان دوباره داد زد: «لولهشو بچرخون اون طرف.»
مرد در حالی که خندهاش گرفته بود، لوله آفتابه را سمت دیگری چرخاند. دژبان رو کرد به جوانی که زیر ماشین خوابیده بود.
ـ آهای! تویی که اون زیر سنگر گرفتی، زود بیا بیرون.
جوانی سفیدرو به حالت سینهخیز بیرون آمد و لباسهای تمیزش را که حالا خاکی شده بود با دست تکاند. دژبان فیگور گرفته بود و چیزی نمیگفت. جوان وقتی فیگور جدی دژبان را دید، پکی زد زیر خنده و راه افتاد به طرف او.
ـ جمعش کن ببینم بابا شلوغش کردی. تا حالا دشمن ندیدی خیال کردی علیآباد هم شهریه؟
دژبان داد زد: «ایست. و الّا مغزتو داغون میکنم!»
جوان در حالی که به راه خود ادامه میداد، گفت: «بابا یکی بیاد این اسباببازی رو از دست این دیوونه بگیره. ما الان با بنیصدر جلسه داریم، دیرمون هم شده. تو راه شصت دفعه این لکنته خاموش کرد. حالا هم گیر این آرتیست افتادیم.»
جوان به دژبان رسید، نگهبان گرفتار را کنار زد و سینهاش را چسباند به لوله کلت دژبان و ادامه داد: «خوب، همه هنرت اینه که منو بزنی؟ حالا وقتشه، بزن!»
همان لحظه یک روحانی از ماشین پیاده شد. اسلحه ام.یک در دست داشت. دژبان تازه فهمید اینها همان نمایندگان ویژه سپاه هستند. به یکباره سست شد و دستش را پایین انداخت.
نگهبانها به دور از چشم دژبان زدند زیر خنده. دژبان خنده آنها را دید، اما تنبیهشان را گذاشت برای بعد. فعلاً نوبت بچههای سپاه بود. به ویژه آن جوانک خاک و خولی که حسابی حالش را گرفته بود. همه هیکلش چند پاره استخوان بیشتر نبود و همه سنش… معلوم بود که خیلی زود گوشش را گرفته و به سربازی آوردهاند. لابد از آن بچه تخسهای تنبلی بود که خیلی زود درس را رها کرده میروند دنبال ولگردی.
دژبان در فکر انتقامجویی از جوان بود که دستور رسید؛ نمایندگان سپاه را به داخل راهنمایی کنید.
دژبان که ناکام مانده بود، رو کرد به روحانی و آن مرد.
ـ حاج آقا! شما دو نفر تشریف بیارین دفتر بنده.
بعد جوان را تحقیرآمیز خطاب کرد.
ـ آی پسر! تو هم این ماشینتو از سر راه بکش کنار. در ضمن همین دور و بر باش کارت دارم.
دژبان وارد دفتر شد. جوان از داخل ماشین یک گالن آب برداشت تا دست و رویش را بشوید.
دژبان دفتر دژبانی را گشود و پرسید: «اسم؟»
مرد گفت: «داوود کریمی»
ـ سمت؟
مرد با اکراه جواب داد: «مسؤول ستاد عملیات جنوب.»
ـ کارت شناسایی.
وقتی داوود کارت شناساییاش را روی میز گذاشت، دژبان رو کرد به روحانی.
ـ اسم؟
ـ فضلالله محلاتی.
ـ سمت؟
روحانی نگاهی به داوود کرد و گفت: «لازمه؟»
داوود گفت: «بذار بنویسه. بنویس نماینده امام خمینی در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.»
دژبان قد راست کرد. بیاختیار میخواست احترام نظامی بگذارد، اما وقتی تواضع آقای محلاتی را دید، کوتاه آمد. محلاتی دست در جیب خود کرد تا کارت شناساییاش را بیرون آورد. دژبان با دستپاچگی گفت: «نه! نه، حاجآقا. خواهش میکنم بفرمایین.»
همان موقع جوان هم وارد دفتر شد. سر و رویش تمیز بود و موهای مجعدش شانه کرده. آقای محلاتی با دیدن او لبخندی از سر شوق زد و رو کرد به دژبان.
ـ حسنآقا رو هم بنویس.
دژبان با منّ و منّ گفت: «آخه حاجآقا! سربازها رو شرمندهام…»
ـ ایشون سرباز نیست.
دژبان گفت: «میدونم. منظورم اینه که، خودتون هم که میدونین، هرکسی رو اجازه نمیدن بره پیش پرزیدنت یه مملکت. همیشه شوفرها و محافظ شخصیتها و چه میدونم این تیپ آدمها، همین گوشه و کنار میپلکن تا جلسه تموم بشه.»
آقای محلاتی گفت: «حسن آقا هر کسی نیست جانم، مسؤول اطلاعات کل سپاهه».
دژبان در حالی که چشمانش گرد شده بود، چانهاش را بالا گرفت و ناباورانه پرسید: «من اون رانندهتونو گفتم آ.»
داود گفت: «بله. حاج آقا متوجه است شما چی میگین. بهتره شما هم معطلش نکنین. یه وقت از طرف پرزیدنت توبیخ میشین آ.»
دژبان جا خورد. هم ترسیده بود و هم کینه حسن را در دل داشت. اما به ناچار نگاه تحقیرآمیزی به سر تا پای حسن انداخت و زیر لب گفت: «به قیافهت نمیخوره!»
آقای محلاتی گفت: «چی؟»
دژبان که رنگ باخته بود گفت: «هیچی. گفتم کارت شناسایی.»
حسن که حرف او را شنیده بود، لبخندی زد و کارت شناساییاش را روی میز گذاشت. خنده او دژبان را بیشتر آتشی کرد. خودکار را برداشت و با خطی کج و معوج نوشت؛ حسن باقری، مسؤول اطلاعات سپاه.
آنگاه رو کرد به حاج آقا و گفت: «شما بفرمایین من راهنماییتون میکنم.»
آقای محلاتی هنگام خروج از دفتر آن قدر اصرار کرد تا حسن پذیرفت زودتر از او خارج شود. این کار محلاتی مثل کبریتی بود که زیر باروت دژبان کشیده شد.
□
آقای رییس جمهور بادی به غبغب انداخت و هر سه میهمان سپاه را ورانداز کرد. وقتی نگاهش به حسن رسید، نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. صورتش را چرخاند به طرف سران و امرای ارتش تا خندهاش را مخفی کند. اما خندهاش نه تنها مخفی نشد، بلکه شدت هم گرفت. چرا که وقتی هیبت و صلابت و قپههای امرای ارتش را دید، باز هم به یاد هیکل استخوانی و سیمای کودکانه حسن افتاد و پقی زد زیر خنده. بعضی امرا هم در خنده او را همراهی کردند.
آقای محلاتی دانههای تسبیحش را چرخاند و استغفار کرد. حسن قاطعانه خیره شد به رییس جمهور تا شاید دلیل خندههای او را بیاید. رییس جمهور رو کرد به آقای محلاتی.
ـ حاجیآقا محلاتی! من به شوما گفته بودم گردن کلفتهاتونو بیارین، اما…
خنده اجازه نداد او به حرفش ادامه دهد. آقای محلاتی که دیگر کلافه شده بود، جواب داد: «بله! تو گفتی گردن کلفت. ولی من فکر کردم این جلسه مغز کلفت میخواد. جای گردن کلفت مکان دیگه است.»
این حرف برای رییس جمهور، حکم میلگردی را داشت که لای سیم پرههای چرخش فرو کنند. نه تنها چرخ را به یکباره قفل کرد، بلکه همه سیم پرهها را شکست و درب و داغان کرد. لالههای گوش رییس جمهور مثل لبو سرخ شد. او با عصبانیت و دستپاچگی گفت: «خیلی خوب. زود جلسهرو شروع کنید که من کار دارم. اول یک نفر از ارتش، بعد یک نفر از سپاه گزارش بده. گزارشها باید کاملاً علمی، کارشناسانه و کلاسیک باشه.»
بعد نگاهش را چرخاند به طرف محلاتی و ادامه داد: «گزارش آبدوغ خیاری به درد من نمیخوره. هر طرف گزارش کارشناسانه علمی بده، مورد پذیرش من قرار میگیره. اونوقت من از او پشتیبانی میکنم. اما هر طرف گزارش آبدوغ خیاری بده، باید بساطشو جمع کنه و واگذار کنه به اهلش. خوب، حالا از طرف ارتش کی گزارش میده؟»
بعد لیوان آبمیوه را برداشت و شروع کرد به نوشیدن.
داوود گفت: «جناب رییس جمهور! مسؤول اطلاعات رو میگن رکن دو. تو این جور جلسات رکن دو باید گزارش بده.»
قطرهای شربت به نای رییس جمهور پرید و به سرفهاش انداخت. یکی از امیران ارتش گفت: «بله. رکن دوی ما آماده است برای گزارش.»
رکن دوی ارتش کیفش را گشود؛ تعدادی عکس هوایی روی میز رییس جمهور گذاشت و گفت: «جناب پرزیدنت. سند گزارش من، این عکسهاست. تیم ما از یک ماه گذشته تا حالا، هر هفته یک عکس از خطوط دشمن در منطقه عملیاتی جنوب انداخته. البته راجع به هرکدوم به طور مفصل صحبت خواهم کرد. اما ارزیابی کلی من اینه که هیچگونه تغییر و تحوّلی در طول این یک ماه رخ نداده و خوشبختانه دشمن در موضع انفعالی به سر میبره.»
عکسهای هوایی حکم جَکی را داشت که زیر رییس جمهور کار گذاشته باشند. هر عکس او را یک هوا بالا برد. از فرط خوشحالی چند بار خودش را جابهجا کرد و در هر بار وسط حرف رکن دو گفت: «مرسی، مرسی. کارشناسی یعنی این. علمی و کلاسه یعنی این!»
پس از پایان گزارشِ رکن دوی ارتش، رییس جمهور از جا برخاست، سگک کمربندش را کمی جابهجا کرد و در حالی که حسابی ذوق میکرد، لیوان خودش را پر از شربت کرد و یک نفس سرکشید. شیرینی و خنکای شربت چنان او را سرِ کیف آورد که بازدمِ نفسش را با صدایی بلند و کشدار بیرون داد. بعد سر جایش نشست. آنگاه مغرورانه رو به محلاتی کرد و گفت: «حاجیآقا! حالا نوبت کلفت مغزی شماست. این گوی و این هم میدون.»
رییس جمهور و بعضی از امرای ارتش خندیدند. آقای محلاتی قاطعانه ادامه داد: «گفتم من حرفی ندارم. ولی رکن دوی ما خیلی حرفها داره!»
این حرف آنها را ساکت کرد. همه به داود نگاه کردند. اما داود به حسن نگاه کرد. آقای محلاتی رو به حسن کرد و گفت: «آقای باقری بفرمایید.»
رییس جمهور از تعجب و تمسخر، مثل کسی که بیصدا قهقهه بزند، دهانش باز ماند. با این حال هنوز حرف محلاتی را جدی نگرفته بود. تا اینکه حسن از جا برخاست، از جیب پیراهن خاکیاش کاغذ تاخوردهای را بیرون آورد و رفت پای تابلو.
هنوز گزارش او شروع نشده بود که در سالن گشوده شد و چهره دژبان با یک دیس بزرگ میوه نمایان گشت. او مثل عطشزدهای که در صورت پرزیدنت آب ببیند، با حسرت سرک کشید.
خدمتگزار سالن با اشاره یکی از محافظین جلو رفت، دیس را از دست دژبان گرفت و برگشت. دژبان هنوز داشت سرک میکشید که درِ سالن با پشت پای خدمتگزار بسته شد. تنها صحنهای که مثل عکس در ذهن دژبان ثابت ماند، پرزیدنتی بود که باد به غبغب انداخته و مقتدرانه در حال سینجیم حسن بود. دژبان از این صحنه خیلی خوشش آمد.
حسن گفت: «این گزارش مربوط به رویدادهایی است که حدود دو ساعت پیش در لشکرهای پیادهنظام، زرهی و توپخانه عراق که در جبهههای جنوب مستقر هستند رخ داده.»
رییس جمهور دستی به سبیلهایش کشید و گفت: «عجب! تو دو ساعت پیش کجا بودی که از سیکیلومتری جبهه عراق گزارش میدی؟ بچهجان نکنه پرنده هستی؟»
این حرفِ رییس جمهور باعث خنده امرا شد.
رییس جمهور ادامه داد: «ببینم! تو اصلاً میدونی کارشناسی یعنی چی؟»
محلاتی که دیگر تحملش به سر آمده بود گفت: «آقای بنیصدر، اجازه بدین حرفشو بزنه!»
رییس جمهور از این تذکر او جا خورد و گفت: «بله. بفرمایین.»
حسن ادامه داد: «از وجب به وجب خاکریزهای دشمن تا عمق سی کیلومتری، نقشه و گزارش تهیه کردیم. اگر این جمع حوصله داشته باشه، همه رو به استحضار خواهم رسوند. همه تغییر و تحولات، جابهجاییها و حتی تشویق و تنبیه فرماندهان ارشد دشمن رو ساعت به ساعت ثبت کردیم…»
رییس جمهور ناخودآگاه روی صندلی جابهجا شد و نگاه سرگردانش را بین حسن و امرای ارتش رد و بدل کرد. او منتظر بود یکی از امرا حرفی بزند، اما آنها ناباورانه نگاه میکردند و چیزی نمیگفتند. رییس جمهور به ناچار رو به محلاتی کرد و اعتراضآمیز پرسید: «ببینم حاجی آقا. نکنه ایشون جزو نیروهای عراقه؟»
محلاتی با اشاره به او فهماند که تحمل داشته باشد.
حسن ادامه داد: «اما مهمتر و فوریتر از همه اینها موشکاندازهای دوربرد ۹ متری است که دشمن در سی کیلومتری جبهه خودش نصب کرده و ظهر همین امروز هم موشکهاشو وارد منطقه کرد. به نحوی که عراق از امروز قادره شهرهای دور از مرز، مثل همین دزفول رو با موشک بزنه.
رییس جمهور یک لحظه احساس کرد بازیچه دست حسن شده است. تحمل این حالت دیگر داشت برای او گران تمام میشد. تا لحظاتی پیش خودش محور جلسه بود. مرکز همه توجهات، خودش بود. اما حالا یک الف بچه با حرف صدتا یک غازش داشت همه را انگشت به دهان میکرد.
رییس جمهور از درون، احساس انقباض کرد و عرق از شقیقههایش زد بیرون. باید یک جوری ترمز را میکشید. مقتدرانهترین لفظی که به مغزش خطور کرد این بود.
ـ عراق غلط کرده همچین غلطی بکنه. تو زیادی ترسیدی بچه!
حسن داغ و پرحرارت رو کرد به رییس جمهور.
ـ آقای بنیصدر! شما فرمودین علمی و کارشناسانه حرف بزنید. با غلط کرده نمیشه ۹ متر تی.ان.تی رو خنثی کرد. میدونید اگر یک موشک ۹ متری تو یکی از این محلههای مسکونی و پرجمعیت دزفول فرود بیاد، چه اتفاقی میافته؟ چرا ما نباید قبل از شلیک این موشکها به فکر پیشگیری باشیم؟ اون سکوها رو میشه منهدم کرد، اما نه با دست خالی. بلکه با تجهیزات.
رییس جمهور دیگر نتوانست سکوت کند.
ـ شما سپاهیها و چه میدونم بسیجیها، بزرگترین خدمتی که میتونین به جنگ و این ملت محروم بکنین اینه که این گزارشهای خیالی رو دیگه جایی ارائه ندین. با این دروغها دل مردمو خالی نکنین. لطفاً مشکلات ارتش رو مضاعف نکنین. لطفاً…
رییس جمهور داغ کرده بود. از لحن داغش معلوم بود دیگر به کسی اجازه حرف زدن نخواهد داد. تازه از جا برخاسته بود که ناگهان صدای انفجاری مهیب او را در جا نشاند. شیشههای سالن به شدت لرزید و صدای به هم خوردن کریستالهای لوستر بلند شد. همه، لحظهای سکوت کرده، به هم نگریستند. بعضیها که این صدای عجیب را به زلزله تشبیه کرده بودند، آماده کنده شدن از صندلی و فرار بودند. تنها مانع این کار، رودرواسی با آقای پرزیدنت بود.
رییس جمهور هم شوکه شده بود. او در ذهن خود به دنبال یک اظهار نظر عامهپسند در خصوص صدای انفجار میگشت. اظهار نظری که یا عین واقعیت باشد و یا نزدیک به آن. تا بعدها بگویند؛ اولین کسی که درست پیشبینی کرد، آقای پرزیدنت بود. او نظر نهاییاش را خیلی زود یافت.
ـ بمب بود! نامردا میخوان دولت منو تضعیف کنن. کار همین دوآتیشههای خودیه.
پس از اظهارنظر او همهمه بالا گرفت. یکی گفت: «به نظرم بمبارون هوایی بود. دیگری گفت: «نخیر آقا. بیشتر شبیه ترکیدن یک کپسول بود.»
محلاتی نگاه معناداری به حسن کرد. حسن با تأسف سرش را پایین انداخت و گفت: «زدن!»
رییس جمهور طلبکارانه پرسید: «چی چی رو زدن؟»
حسن گفت: «موشک ۹ متری رو زدن.»
رییس جمهور پرخاشگرانه پاسخ داد: «باز هم که تو از این حرفها زدی!»
وقتی به پایگاه بیسیم زده شد، اولین کسی که خبر را گرفت، دژبان بود.
«فرود یک موشک ۹ متری در یک کوچه ششمتری، دهها منزل را ویران کرد و دهها نفر را به خاک و خون کشید.»
دژبان از خوشحالی در پوست نمیگنجید. چرا که بهترین بهانه را برای دیدار با پرزیدنت پیدا کرده بود. او تصمیم گرفت خبر را با هر قیمتی که شده، خودش به شخص پرزیدنت برساند. لذا سر از پا نشناخته دوید.
لوتی و آتش
به قلم رحیم مخدومی