خانه » به قلم همشهریان » جناب هیس!

جناب هیس!

«آقای هیس دنیای بی درد سر را دوست داشت. وقتی کسی تو صورت کسی دیگر می‌زد، به کسی دیگر می‌گفت: «هیس! جوابشو نده. چون دعوا می‌شه.»
وقتی جنگ می‌شد و یک طرف تا می‌توانست از طرف دیگر می‌کُشت، زود پرچم صلح را به اهتزاز در می‌آورد و به طرف دیگر می‌گفت: «هیس! اگر صدایت را درآوری، نابود می‌شوی. همین که فقط دست و پایت را از دست داده‌ای جای شکرش باقی است. برو بتمرگ و دیگر حرف نزن.»
یک بار یکی از افسران مضروب جنگ از کوره در رفت و گفت: «چه خبر است، اینقدر هیس هیس می‌کنی؟ می‌ترسی دنیا به آخر برسد و تو فرصت حکومت پیدا نکنی؟»
آقای هیس بدجوری از کوره در رفت. البته به روی خودش نیاورد. برای این که اوضاع را عادی نشان دهد، لحن آرام و صلح طلبانه‌ای به خود گرفت تا بتواند حسابی دل افسر را خالی کند.
– یادت است یک روز شست پای جنگ را واگذار کردی به دشمن و آمدی عقب؟
افسر گفت: «عقب نیامدم، به عقب راندند. چون شما به من کمک نرساندی…»
– هیس س س س. خفه شو! همان روز دادگاه نظامی تشکیل شده بود. می‌خواستند اعدامت کنند. من جلویشان را گرفتم!»
کلمه اعدام رفت پشت توپی چشمان افسر و چنان هل داد که نزدیک بود از حدقه بزند بیرون.
– اعدام؟! ولی ما به عشق کسی جنگیدیم که می‌گفت من دست و بازوی شما رزمنده‌ها را می‌بوسم …»
– این را به تو نگفت. به من گفت، که مملکت را از نابودی نجات دادم.
دهان افسر، بدتر از چشمانش باز مانده بود. آقای هیس با کمال آرامش داشت به هیس هیس خود ادامه می‌داد که چوبه دار وارد شد! همه جاخوردند، حتی آقای هیس.
جلاد هیس را کشید پای چوبه و حکم را خواند.
– اگر افسر به دلیل عقب نشینی از شست پای جنگ مستحق اعدام باشد، جناب هیس به خاطر تحمیل صلح و واگذاری تمام هیکل جنگ به دشمن، مستحق روزی یک بار اعدام است!»

رحیم مخدومی

 

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.