خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات شهید علی قمی (۷) // من پیش مرگ شما هستم ، تعجب دکتر! و …

خاطرات شهید علی قمی (۷) // من پیش مرگ شما هستم ، تعجب دکتر! و …

http://dlnew.ir/varamincity.com/tasavir/shohada/tasavir-shohadaye-varamin/shahid-ali-ghomi---www-varamincity-com-01.jpg

————————————————————————————————————-

دعای توسل

هوشنگ بزرگی

یک شب آمدم دفتر فرماندهی، دیدم قمی پشت کرده به دیوار و رو به قبله به نواری که در حیاط می خواند گوش می دهد و مثل ابر بهار گریه می کند. با قمی صمیمی بودم، با او مزاح هم می کردم. گفتم: «بابا جان! چرا این قدر گریه می کنی؟!» به طنز و مطایبه گفتم:«هر کی خربزه می خوره، پای لرزش هم می شینه!…» هر دو به خنده افتادیم، کاوه هم به جمعمان اضافه شد و سه نفری خندیدیم. چند لحظه بعد دست مرا گرفت و گفت:      «آقای بزرگی بیا مفاتیح را بردار و با هم دعای توسل بخوانیم.»

————————————————————————————————————-

به فکر نیروها بود

حمید عسگری

دو صفت علی قمی که برای من نمایان شد. یکی این که خیلی به فکر آسایش نیروها بود و دیگر این که در مشکلات واقعاً توسل می کرد. غذای گرم برای نیورها تدارک می دید و حتی بیرون از پادگان آن قدر مواظبشان بود که اگر اقامتشان در جایی دو روز طول می کشید، حتماً باید یک وعده برایشان غذا می پخت. در خود مناطق عملیاتی برای بچه ها غذای گرم آماده می کرد.

————————————————————————————————————-

من پیش مرگ شما هستم

یوسف کوهدره ای

با محمود کاوه مثل برادر بود. یک ورز کاوه با گروهی در تعقیب عده ای کومله و دمکرات بود که دست بر قضا گروهش کمین خورد. کاوه بی سیم می زند به قمی و قمی می گوید: وقتی من هستم، چرا شما به استقبال این ها می روید؟ من پیش مرگ شما هستم! به دلیل این موضوع با کاوه دعوا کرد. با هم بگو مگو می کردند که چرا کاوه رفته و او را نبرده، همیشه پشتیبان یکدیگر بودند.

————————————————————————————————————-

بیمارستان را می بندم به رگبار

بهزاد اسماعیلی عزت

داشتیم رزمنده ی مجروحی را به بیمارستان می بردیم. به طرف ما تیراندازی شد. بهیاری هم که همراه ما بود مجروح شد. ساعت دوازده شب به بیمارستان رسیدیم. رفتیم داخل بیمارستان، دکترها بهیار را که جراحتش سطحی بود پانسمان کردند و به زبان ترکی به هم گفتند: دیگری را فردا عمل می کنیم. علی قمی گفت: آقای اسماعیلی این ها چه می گویند؟ گفتم: «می گن اون یکی را فردا عمل می کنیم.» گلنگدن را کشید و گفت: «یا این مجروح را عمل می کنید یا بیمارستان را می بندم به رگبار!» دکترها مجبور شدند شبانه رزمنده ی مجروح را عمل کنند. صبح هم مرخص شد و با هم به مقّر تیپ ویژه رفتیم.

————————————————————————————————————-

رخسار پوست پوست

مصطفی ایزدی

رفته بود داخل خاک عراق در شیلر، ضد انقلاب را تغقیب کرده بود و با موفقیت برگشته بود. صورتش به دلیل تابش خورشید جمع شده بود، پوست پوست و سیاه شده بود. کاملاً این سیاهی مشاهده می شد. وقتی چهره اش را دیدم، احساس شرمندگی کردم.

————————————————————————————————————-

بیشتر نیروها را به اسم کوچک می شناخت

حمید عسگری

از عملیات که بر می گشتیم، قمی با تمام خستگی اش بچه ها را رها نمی کرد به امان خدا و خودش برود در دفتر فرماندهی و با آنها ارتباطش قطع شود. در جمع بچه ها حضور پیدا می کرد. در چادر ها می نشست، با آن ها  خوش و بش می کرد. می گفت و می خندید. بیشتر نیروها را به اسم کوچک صدا می زد. ارتباط تنگاتنگ معنوی بین قمی و بچه ها برقرار بود.

————————————————————————————————————-

تعجب دکتر!

همسر شهید

یکی از دفعاتی که علی آقا مجروح شده بود داخل پایش پلاتین گذاشته بودند پس از چند سال پلاتین خودش را پایین کشیده و پا عفونت کرده بود، عفونت پا باعث شد که دکتر برود و پایش را نشان دهد. باید چند سال قبل پلاتین را در می آورد که این کار را نکرده بود.  رفتیم بیمارستان سوم شعبان که قبلا همان جا عمل کرده بود. دکتر دستور داد که شش ماه کامل باید استراحت کنی . اگر می خواهی کاملا پلاتین را در بیاری، باید شش ماه کامل استراحت کنی و گرنه باید دو یا  سه ماه استراحت کنی تا پلاتین کوتاه تر بگذاریم! که علی آقا گفته بود: «اگر تا شش ماه دیگر زنده ماندیم، چشم». وقتی خبر شهادتش را به دکتر داده بودند، تعجب کرده بود.

————————————————————————————————————-

منبع : کتاب ” کوچ لبخند ” نوشته ی حسین قرایی

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.