خاطرات سردار شهید منصور ستّاری کار سخت ، مزد کم ! « جواد رمضان دوستی ، همکلاسی شهید ستاری » من ، از دوران کودکی تا کلاس سوم دبیرستان با شهید ستاری همبازی و همکلاسی بودم . او از وقتهای آزادی که داشت به بهترین نحو استفاده میکرد . یادم است ، در سن پانزده سالگی پس از تعطیل شدن ... ادامه مطلب »
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/ اگر بگویم ، دعوا نمیکنی ؟
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری اگر بگویم ، دعوا نمیکنی ؟ « ناصر ستاری ، برادر بزرگ شهید ستاری » یک روز تعطیل که منصور به مدرسه نرفته بود . به او گفتم : « امروز گاوها را پشت باغ ببر بگذار بچرند . » خودم نیز به باغچه پایین ده رفتم تا مقداری علوفه بچینم تا اینکه اگر فردا ... ادامه مطلب »
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/ نماز یادم داد…
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری نماز یادم داد « فخری ستاری ، خواهر شهید ستاری » فصل زمستان بود . روزی منصور از مدرسه برگشت و پس از نوشتن درس و مشق و رسیدگی به گاوها و گوسفندها ، نزد من آمد و گفت : خواهر ! میخواهی نماز یادت بدهم ؟ گفتم : هر چه تو بگویی . آن ... ادامه مطلب »
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/ استادش چنین میگوید …
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری استادش چنین میگوید « حسین بوبهرژ ، معلم شهید ستاری » شهید ستاری کلاس اول دبستان را در ده ولی آباد و در مدرسهای محقر و کوچک که توسط پدر ایشان بنا شده بود آغاز کرد . پس از گذشت چند سال تعداد دانش آموزان زیاد شدند و ما با کمبود کلاس مواجه شدیم ... ادامه مطلب »
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/ آسمان غرنبه…
خاطرات سردار شهید منصور ستّاری آسمان غرنبه « خانم زوارهای ، مادر شهید ستاری » وقتی منصور ، سه چهار ساله بود ، از رعد و برق خیلی میترسید . همیشه به او میگفتم : پسرم ! « آسمان غرنبه » که چیزی نیست و با تو کاری ندارد . اما منصور ، حرفم را باور نمیکرد و میگفت : ... ادامه مطلب »
خاطرات / شهید منصور هداوند میرزایی
خاطرات شهداء جهاد استوار یکم شهید منصور هداوند میرزایی راوی: خواهر شهید با وجودی که مقداری از حقوق ماهانهی خود را به حساب «صدِ امام» اختصاص داده بود، برای جنگ و جنگزدگان، امّا باز میگفت: – «من هنوز نتونستم با مالم جهاد کنم. چطور میتونم با جونم جهاد کنم؟» ادامه مطلب »
خاطرات / شهید مظفّر هداوند
خاطرات شهداء معلّم شهید مظفّر هداوند راوی: آسیه هداوند خانی (مادر شهید) بهش گفتم: «عزیز من، تو ترکش خوردی، زخمی شدی مادر! حالت خوش نیست. نمیخواد بری. بمون همینجا به شاگردات درس بده.» گفت: «مادر! پس شاگردام توی جبهه چی؟ اونا از درس عقب میاُفتن.» ادامه مطلب »
خاطرات / شهید علی نامدار
خاطرات شهداء قطعهی بیست و هشت شهید علی نامدار راوی: زبیده نوروزی (مادر شهید) مدّتی بود دورهی تکاوری توی پادگان میدید. اما رأس ساعت نمیآمد. هر روز چند ساعتی دیر به خانه میرسید. گفتم: «تا الان کجا بودی مادر؟ چرا اینقدر دیر کردی؟» گفت: «رفته بودم بهشت زهرا.» کار هر روزش بود. هر شهیدی را که میآوردند او هم دنبال ... ادامه مطلب »
خاطرات / سردار شهید سعید مهتدی جعفری
خاطرات شهداء هشیار سردار شهید سعید مهتدی جعفری راوی: سردار ربیعی (همرزم شهید) کار هر روزش بود. بعد از نماز، با بچّهها، زیارت عاشورا میخواند و بلافاصله راهی شناسایی میشد. تازه خسته و کوفته بعد از آن همه پیادهروی، از راه که میرسید، به توجیه بچّهها میپرداخت. وقتی اصرار میکردم که استراحت کند، میرفت دم در سنگر میخوابید. میگفتم: – ... ادامه مطلب »
خاطرات / شهید محمّد تقی مهابادی
خاطرات شهداء مسئولیّت سنگین شهید محمّد تقی مهابادی راوی: خدیجه مهابادی (دختر عمو و همسر شهید) در صنایع دفاع کار میکرد. هرچه تلاش کرد از طریق ادارهاش برود جبهه، اجازه ندادند. به او نیاز داشتند. تا اینکه از طرف بسیج اعلام کردند رانندهی آمبولانس نیاز دارند. رفت خودش را معرّفی کرد که اعزام شود. آمد خانه و گفت: «خانوم! اسمم ... ادامه مطلب »