خاطرات محمد جعفری منش (۶)
طعم بسیاری ازغذاها رافراموش کردهام /
کوه دردم اماهرگز روحیهام رانباختهام /
مسئولین سپاه با توجه به مجروحیت زیاد من، درصد جانبازیام را ۱۳۵ اعلام کردند، اما وقتی به کمیسیون پزشکی بنیاد شهید و امور ایثارگران رفتم، گفتند قطع پای تو به خاطر عفونت ترکش نیست بلکه به دلیل قند خون است! /
…
به گزارش ورامین سیتی به نقل از فارس ، «جانباز و جانبازی» گلواژهای زیبا در عرصه جهاد و شهادت است که تنها مردان بزرگ میتوانند مدال افتخار آن را به گردن بیاویزند. جانبازها شهدای زندهایی هستند که از پس سالها مجاهدت و ایثار در دوران دفاع مقدس، گنجینه خاطرات و رشادت خود و همررزمانشان شدهاند.
«محمد جعفریمنش» جانباز ورامینی نمونهای از جانبازان جنگ تحمیلی است که علیرغم مجموعهای از آسیبهای شدید جسمی و روحی، با قدرت روحی بالای خود، به اطرافیانش نیز انگیزه ادامه حیات میبخشد. جعفریمنش ، با مرور خاطراتش از دوران پرشکوه دفاع مقدس اینگونه روایت میکند: بنده سال ۱۳۴۰ در محله سلطان محمدشریف قم به دنیا آمدم. پدرم شاطر نانوایی و مادرم خانهدار است. تا سن ۶ سالگی در قم ساکن بودیم و پس از ۶ ماه سکونت در تهران، اوایل سال ۱۳۴۷ همراه خانواده به ورامین مهاجرت کردیم. بنده تحصیلات ابتداییام را در مدرسه کوشیار ورامین (توحید فعلی) گذراندم و مقاطع راهنمایی را در مدرسهای که در حال حاضر «یادگار امام» نام دارد، سپری کردم و سال ۱۳۵۷ مدرک دیپلم خود را در رشته ریاضی با معدل ۶۸/۱۴ از دبیرستان شهید مصطفی خمینی گرفتم.
با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان مسئول گزینش و اعزام نیروی بسیج ورامین انتخاب شدم و نیروهای زیادی از اقشار مختلف و سنین پایین را اعزام میکردم. کار بسیار سختی بود چرا که باید موارد بسیاری از جمله رعایت مسائل دینی و مذهبی، احکام و نکات دیگری را در گزینش رعایت میکردم و این مسئولیت سختی بود که برعهده من گذاشته بودند تا افرادی که از ورامین به منطقه میرفتند موجب سربلندی شهر بشوند.
* از میان ۱۴۰۰ شهید ورامین، مسئول اعزام ۷۰۰ نفرشان بودم
مسئولیت مستقیم بنده در گزینش و اعزام نیروها باعث شده بود مسئولین سپاه ورامین با رفتن من به جبهه به شدت مخالفت کنند اما من نیز به خاطر اشتیاق زیاد به آنها اعلام کردم اگر اجازه رفتن به جبهه را ندهید از سپاه جدا میشوم. در این شرایط آنها با مأموریت ۳ ماههام به جبهه موافقت کردند.
بنده در دوران دفاع مقدس، برگه اعزام نیروهای زیادی از سپاه ورامین را امضا کردم به طوری که از مجموع ۱۴۰۰ شهید ورامین، مسئولیت اعزام ۷۰۰ نفر از آنها را برعهده داشتم و این یکی دیگر از دلایل مخالفت با حضورم در جبهه بود.
*اولین حضور در قلاجه کردستان
نوزدهم تیرماه سال ۶۲ در سن ۲۲ سالگی عازم جبهه شدم و مناطق قلاجه، مریوان و ارتفاعات کانیمانگاه اولین مناطقی بود که در آن حضور داشتم. در این منطقه همراه جمع زیادی از بچههای ورامین در قالب گردان مالکاشتر لشگر حضرت رسول(ص) با فرماندهی شهید کارور، مناطق کردنشین کردستان از جمله شیخ صالح را پاکسازی کردیم.
درگردان مالک هم با توجه به تجربیاتی که داشتم، مسئول گزینش بودم و بعد از آموزش سلاحهای نیمه سنگین در همان منطقه عملیاتی، به عنوان تکتیرانداز گردان انتخاب شدم. هنگامی که آبان ماه سال ۶۲ عملیات والفجر۴ در کردستان آغاز شد، به دلیل اندام درشتتر و قدرت بدنی که نسبت به دیگر نیروها داشتم، دو موشک آرپیجی۷ را در کوله پشتیام میگذاشتم و پیشاپیش گردان حرکت میکردم. بنده در ارتفاعات کانیمانگا، قله پنجوین و منطقه مجاور آن یعنی دشت شیلر از جلوداران گردان مالک بودم؛ مناطقی که اگر دشمن موفق به تصرف آن میشد، شهرهای سلیمانیه، نفتشهر و کرکوک یعنی مهمترین شهرهای نفتخیز عراق کاملاً تصرف میشد.
* مخالفت صریح امام (ره) با انهدام سد دربندیخان عراق
با شروع مجدد عملیات والفجر ۴ و شهادت عده زیادی از نیروها، گردان کمیل به دلیل اینکه به روی سد دربندیخان عراق تسلط کاملی داشت، قصد انهدام سد را داشت؛ اما بعد از اینکه شهیدحاج همت، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) از موضوع مطلع شد، به حضرت امام(ره) تلگرافی ارسال کرد و موضوع را به ایشان اطلاع داد؛ اما حضرت امام (ره) به شدت با این موضوع مخالفت کرده و اعلام کردند شما با نظامیان روبهرو هستید نه مردم. با مخالفت حضرت امام(ره) با تخریب و انهدام سد دربندیخان، گروه تخریب به عقب برگشت و عملیات تخریب متوقف شد.
سال ۶۲ در عملیات والفجر ۴ در پنجوین عراق از ناحیه سر مجروح شدم و ۴ شبانه روز در منطقه بیهوش بودم. یکی از همرزمانم به نام آجرلو که از نیروهای امدادگر بود، بالای سرم میرسد و یک سرم یک لیتری را به اندازه ۵۰ سی سی به بدنم تزریق میکند. به دلیل کمبود شدید دارو باقیمانده سرم را به مجروح دیگری تزریق کرد اما همان مقدار اندک مرا نجات داد.
مجروحیتم به شکلی بود که حشمتالله خانی از همرزمان من و فرمانده یکی از گروهانهای گردان مالک، وقتی مرا دید، چند سیلی به صورتم زد اما چون عکسالعملی ندید، یقین پیدا کرد که تمام کردهام و گویا برایم فاتحهای میخواند و میرود. چون بنا به دستور فرمانده، هیچ یک از نیروها حق توقف بالای سر مجروحین و شهدا را نداشتند. بعد از به هوش آمدنم و انجام معالجات اولیه من را به بیمارستان امدادی مشهد انتقال دادند.
* نماز جماعت به یاد ماندنی همراه شهیدان «همت و حاج عباس ورامینی»
یکبار در منطقه با حشمتالله خانی از بچههای ورامین به نمازجماعت لشکر ۲۷ محمد رسولالله رفتیم، آن موقع من شهیدان «همت و حاج عباس ورامینی» را نمیشناختم، در هنگام اقامه نماز در صف جلو ایستاده بودم و دو بسیجی در طرف چپ و راست من ایستاده بودند. بعد از پایان نماز حشمتالله خانی به من گفت: جعفریمنش این دو نفر بسیجی که کنارت بودند را شناختی؟ گفتم خب بسیجی بودند دیگه؛ گفت: درست ولی یکیشان شهید همت فرمانده لشگر و دیگری حاج عباس ورامینی، مسئول ستاد لشگر بود.
* درخواست آیتالله مشکینی از بسیجی ۱۴ ساله
سال ۶۲، آیتالله مشکینی (ره) برای بازدید از لشگر ۲۷ محمد رسولالله به منطقه آمدند؛ آن شب یک بسیجی ۱۴ ساله وقتی در رزم شبانه لشگر شرکت کرده بود، آرنج دستهایش در اثر برخورد به زمین زخمی و خونآلود شد. به دلیل نبود آب، این بسیجی به حضور ایشان رسید و گفت “حاج آقا با این وضعیت که نمیتوانم وضو بگیرم آیا نمازم قبول است؟” آیتالله مشکینی گفت “حاضرم تمام نمازهای عمرم را با این دو رکعت نماز صبح تو، آن هم با این وضعیت، عوض کنم.” بسیجی هم با حالت خاصی گفت “اگر خدا این نمازم را با این شرایط قبول میکند، من عوض نمیکنم.”
جانباز «محمد جعفریمنش» رزمنده دلاور سالهای جهاد از حضورش در سرزمین نور گفت و از همراهی و همدلی با رزمندگان و نثار سلامتیاش در راه دفاع از وطن، او با اینکه از قافله دوستان شهیدش جامانده است، اما با یادگارهایی که از جنگ با خود آورده است، خود نمونه یک شهید زنده است در میان ما. در بخشی از فرصتی که در کنار او بودیم، جعفری منش از دردهای جانبازیاش گفت، از مصدومیتهایی که بر اثر زخمهایی که در دوران جنگ برای او حاصل شده و قصه تکراری احراز نادرست درصد جانبازی و البته چند کلامی نیز پای درددلهای همسر این جانباز صبور نشستیم.
*۲۰ سال زمان برای ترمیم پوسته مغز
حالا ترکشهای فراوانی در سرم پراکنده است و هر از گاهی از جایشان تکان میخورند، الان نه فقط سر بلکه پای راست، چپ، ساعد و موچ دستان نیز ترکش دارد. در بیمارستان امدادی مشهد سرم را جراحی کرده و ترکشهایی را بیرون آوردند، اما در حین جراحی، پرده مغزی توسط ترکش پاره شد. در کنار ترکشهای دیگر ترکش عدسی شکلی روی پوسته مغزم وجود دارد که پزشکان گفتهاند اگر جراحی شود و دست بخورد، مرگم حتمی است و برای جراحی نیاز به جمع شدن یک لایه چربی در اطراف آن است که برای شکلگیری آن ۲۰ سال زمان لازم است! این ترکش عامل تشنج و بیهوشی است به شکلی که هر وقت حرکت کرده و فعال شود، بسیار آزاردهنده است و تنها راه کنترل آن مصرف دارو است.
اما این پایان جراحتهایش نیست؛ از کار افتادن دو کلیه جراحت دیگری است که او را از خوردن بسیاری از غذاها منع کرده است. او هفتهایی سه روز دیالیز میشود، وقتی به دلیل ورود ویروس «موکورو مایکوزیت» به بدن و تخلیه سینوسهای صورتش، عفونت حاصل از آن وارد مردمک چشم چپش شد، چشم را هم تخلیه کردند. پای راستش نیز در اثر عفونت ترکشهای مغز و نفوذ در پا از کار افتاد و چارهای جز قطع کردن آن از زانو نیافتند.
*۴ سال در نوبت کلیه ۷ میلیونی و بی مهری بنیادشهید
این جانباز دفاع مقدس، علی رغم از دست دادن دو کلیه، ۴ سال در نوبت پیوند کلیه به سر میبرد؛ پیوندی که هزینهاش ۷ میلیون است و او ناتوان از پرداخت آن. جعفری منش میگوید: بنیاد شهید و امور ایثارگران قول تأمین تنها ۵/۲ میلیون از هزینه را داده است. شرایط جسمی و روحیام به شکلی است که در روز ۱۸ قرص و کپسول فشار خون، قند، نارسایی قلبی، اعصاب و روان باید مصرف کنم. کام دهانم را در اثر عفونت حاصل از وجود ترکش در مغز برداشتهاند و بسیاری از غذاها به خصوص مواد غذایی آبدار را که میخورم از پشت چشم تخلیه میشود.
*بی مهری نسبت به تعیین درصد جانبازی
با وجود همه این جراحتها و سختیهایی که تحمل میکنم، بیمهریهای زیادی را دیدهام. مسئولین سپاه با توجه به مجروحیت زیاد من، درصد جانبازیام را ۱۳۵ اعلام کردند، اما وقتی به کمیسیون پزشکی بنیاد شهید و امور ایثارگران رفتم، گفتند قطع پای تو به خاطر عفونت ترکش نیست بلکه به دلیل قند خون است، ترکش در سرم را عارضهایی قدیمی گفتند و ۵۰ درصد مجروحیت آن را قبول نکردند و ناراحتی اعصاب و روان را هم ۱۵ درصد حساب کردند. در حالی که شرایط جسمی و روحی من مثل جانبازان قطع نخاع است و باید تمام مزایای آن ها نیز برایم لحاظ شود.
*وظیفهای که به آن افتخار می کنم
«مرضیه اصفهانی»، همسر این جانباز دلاور است. همدم اصلی و یار مخلصی که علاوه بر وظیفه همسری همچون پروانه برگرد او میچرخد. اصفهانی میگوید: ۶ سال است که با عفونت پای راست همسرم و قطع آن، تمام کارهای او بر عهده من است. او به دلیل وجود ترکش در مچ و ساعد دستان و کف پا توانایی حتی شانه کردن موهای سرش را هم ندارد؛ در این مدت ۶ سال که توانایی انجام کارهای شخصیاش را ندارد، مجبور هستم در تمام لحظات در کنارش باشم و به همین خاطر به ندرت به برنامههای شخصی خودم میرسم.
* معروف به روحیه زیاد و شاد بودن در ورامین
با وجود همه جراحاتی که از نقاط مختلف بدن مثل سر و دو پا، عفونت و قطع پای راست از زانو و مجموعه زیادی از ترکشهای مختلف در بدن، از دست دادن دو کلیه، برداشتن کام دهان و مصدومیتهای دیگر دارم، اما هیچ وقت روحیه خود را از دست ندادم، بلکه باعث روحیه دادن به دیگران نیز شدهام و بارها در مراسم و برنامههای مختلف ادارات، مراکز فرهنگی و مدارس برای مردم صحبت کردهام، چرا که معتقدم اولین تأثیر روحیه قوی من بر روی خانوادهام به ویژه همسرم است؛ او که ۶ سال است ۲۴ ساعته پرستاریام میکند و تنها مونس دلتنگیهای من است.
من درس عشق و عاشقی را
شبی در مکتب پروانه آموختم
صحر پروانه را دیدم در آتش
که میخندید و جان میداد و میسوخت