خاطرات سرلشگر خلبان شهید حاج مصطفی اردستانی
چون کوه ، استوار
« سرهنگ خلبان علی عالی زاده »
دو سه سالی از شروع جنگ تحمیلی میگذشت . در پایگاه تبریز افتخار همسایگی با شهید اردستانی را داشتم . ضمن آنکه با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم ، هر گاه یکی از ما به مرخصی میرفت ، کلید منزل را به دیگری میسپرد تا هم مراقب منزل باشد و هم گلها را آب بدهد .
روزی در منزل نشسته بودم . چیزی به اذان ظهر نمانده بود که زنگ خانه به صدا در آمد . در را گشودم . حاج مصطفی در راهرو ساختمان ، آن سوی در ایستاده بود .
سلام ، بفرمایید منزل !
سلام علیکم . مزاحم نمیشوم .
اختیار دارید ، شما مراحمید . امری دارید ، بفرمایید من در خدمتم .
مکثی کرد و گفت : « جناب عالی زاده دقایقی پیش زنگ زدند که برادرم شهید شده و مادرم خیلی بیتابی میکند . اگر زحمت نیست فردا که به اداره رفتید ، به عملیات اطلاع بدهید و چند روزی برایم مرخصی رد کنید . »
او خبر شهادت برادرش را در دیار غربت دریافت کرده بود ، ولی هیچ اثری از غم و اندوه در چهرهاش نمیدیدم . شهید اردستانی در حالی که تبسم همیشگیاش را بر لب داشت ، کلید منزلش را به من داد و گفت : « جناب عالی زاده آب گلدانها را فراموش نکن ! در ضمن نصف هندوانهای در یخچال باقی مانده است ، حتماً آن را مصرف کنید که اسراف نشود .» در حالی که از این همه صبر و استقامت و بردباری متعجب شده بودم و به آن روحیه بالا و ستودنی غبطه میخوردم ، او را در آغوش گرفتم و شهادت برادر بسیجیاش را تبریک و تسلیت گفتم .
روز بعد برای سرکشی و آب دادن گلها به منزل ایشان رفتم . به توصیه آن شهید بزرگوار سری هم به یخچال زدم تا هندوانه را بردارم ، در عین ناباوری دیدم که تنها همان نصف هندوانه در یخچال موجود است و دیگر هیچ ! بار دیگر روحیه قناعت پیشگی آن مرد خدا را ستودم که همواره در استفاده از نعمتهای خدادادی رعایت دقت را می کرد که خدای نکرده به ورطهاسراف و زیاده روی نیفتد !
منبع:کتاب اعجوبه قرن