خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات شهید مصطفی اردستانی/حسابی شرمنده شدم…

خاطرات شهید مصطفی اردستانی/حسابی شرمنده شدم…

خاطرات سرلشگر خلبان شهید حاج مصطفی اردستانی

 
 حسابی شرمنده شدم

 « یکی از پرسنل نیروی هوایی »

دو روزی از آزاد سازی خرمشهر گذشته بود . به پایگاه هوایی امیدیه منتقل و بایکی از پرسنل در ساختمان « اچ » هم اتاق شدم .
وضع زیست محیطی پایگاه به خاطر تازه تأسیس بودن و شرایط جنگ تحمیلی زیاد مطلوب نبود .
روزی با هم اتاقی‌ام در حال عبور از راهرو ساختمان بودیم . دوستم از وضع نامطلوب مهمانسرا شکوه داشت و زیر لب غرولند می‌کرد و گاه‌گاهی هم فرمانده پایگاه را ناسزا می‌گفت . شخصی در جهت مخالف ما در حال عبور بود . به محض اینکه به مارسید ، هم اتاقی‌ام با ناراحتی و عصبانیت گفت :
می‌بخشید آقا ! فرمانده پایگاه را می‌شناسی ؟
بله می‌شناسم .
هم اتاقی‌ام کمی بد دهنی کرد و چند دشنام نثار فرمانده پایگاه کرد . آن شخص هم در تأیید سخنان دوستم گفت :
حق باشماست ، من هم از او دل خونی دارم .
دوستم گفت :
می‌تونی‌آدرسش را به ما بدی ؟
آن شخص گفت :
بله ، شما می‌تونید به ساختمان ۳ شاخه ، طبقه دوم اتاق ۲۳ مراجعه کنید .
فردای آن روز ، دوستم راه منزل فرمانده را در پیش گرفت . پس از ساعتی بازگشت ، در حالی که خیلی پریشان بود ، گفت :
از خجالت دارم می‌میرم ، دوست دارم زمین دهن واکند و مرا ببلعد .
گفتم :
مگه چی شده ؟!
ادامه داد :
-وقتی وارد اتاق فرمانده شدم ، مات و مبهوت ماندم ، صحنه‌ای را دیدم که دیگر فاتحه خود را خواندم ، کسی که دیروز در حضورش آن همه ناسزا حواله فرمانده پایگاه کردم ، کسی نبود جز خود فرمانده یعنی سرهنگ اردستانی !
با تعجب پرسیدم :
چیزی هم در مورد برخورد دیروز به شما گفت ؟
گفت :
ای کاش می‌گفت ! علی‌رغم اینکه مرا شناخت ؛ ولی اصلاً به روی خودش نیاورد و از کمبودها سؤال کرد . اطمینان داد که در حد توان جهت رفع آنها کوشش می‌کند .
من گفتم :
کارایشان مرا به یاد مالک اشتر انداخت .
« روزی مالک اشتر از بازار می‌گذشت که شخصی زباله‌ای را به روی وی‌می‌اندازد ، مالک اشتر با آنکه فرمانده لشکر حضرت علی (ع) بود ، اعتنایی نمی‌کند و همان طور به راهش ادامه می‌دهد . شخصی به او می‌گوید : « مگر او را نشناختی ؟! او فرمانده لشکر است . برو هرچه زودتر از او پوزش بخواه . »
آن شخص به مسجد می‌رود تا از مالک طلب مغفرت کند . مالک می‌گوید : « من این نماز را برای تو خواندم که خدا از گناهت بگذرد . » حالا ماجرای تو با فرمانده شباهت زیادی به آن صحنه دارد .

  منبع: کتاب اعجوبه قرن

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.