خانه » به قلم همشهریان » مرد درد؛ عبدالرحیم

مرد درد؛ عبدالرحیم

مرد درد؛ عبدالرحیم

یک هیکل نحیف که چیزی از دنیا نخواسته، یک قد کوچک که جایی تو دنیا نگرفته، یک صورت تنک که از حق طبیعی اش جدا مانده، یک چهره ی زجرنما که زندانی دنیا بوده و دو دست سفت و ریشه ای که توشه ی آخرتش را از حلقوم دنیا بیرون کشیده نامش عبدالرحیم.
عبدالرحیم همیشه تنها است، هرچند که من در کنارش هستم، آنقدر که بچه ها ما را با هم می شناسند. هر وقت صحبتش می شود، نمی گویند عبدالرحیم، می گویند دوست فلان کس. بچه ها می گویند:«تو می گردی می گردی و رفیق های فانتزی پیدا می کنی.»
می گویم:«خب آدم کم حرف و بی زبان رفیق آدم های فانتزی می شود؛ رفیق آدم هایی که با نگاهشان حرف بزنند، با نگاهشان سؤال کنند و از نگاه جواب بگیرند. لطیف ترین صحبت و داغ ترین عشق و صادق ترین عاطفه شان یک لبخند باشد و گدازنده ترین ایمان و تبدارترین احساس و عمیق ترین صداقتشان یک قطره اشک. آدم هایی که طبل و موج و بوق و کرنا نباشند. تمام هوارشان یک گوشه نگاه باشد و اوج انفجارشضان یک قطره اشک … مثل رعد و برق بی صدا که مالیات یک رگه نورش آسمان قرمبه نباشد. و یک موج بلند که فروکش نکند. مثل چکه های آرام و بی صدای آب در دل شب که بنیاد صخره ها را از هم بپاشد و آن وقت است که دوست ها کم می شوند و دوستی ها زیاد.»
و … دو سال پیش من این دوست را پیدا کردم. وقتی اردوگاه کوثر بودم. حسن می گفت:«یک کارگر سبزی کار داریم که سال به دوازده ماه جبهه است. فقط روزهای مرخصی اش سبزی کاره. هفت ساله که کارگر ماست و پس از این مدت حالا دیگه یکی از اعضای خانواده ی ماست. یه اتاق سوا بهش دادیم. سال به دوازده ماه درش تخته است، فقط روزهای مرخصیش…»
عبدالرحیم غریب و تنهاست، بی کس و کار. چند باری که مجروح شد، هیچ کس به عیادتش نیامد. حسن می گفت:«کارگر سبزی کار هرچند که ایرانی نیست ولی رو به قبله ی ایرانی ها می ایستد و در جبهه ی ایرانی ها می جنگد. از ما بسیجی تر است و از خیلی ها وفادارتر. وقتی به مرخصی می آید، روزهایش وقف کار و شب هایش وقف بسیج می شود. آنقدر بسیجی است که فرهنگ باخته های ولگرد و بیکاره نمی توانند تحملش کنند. یک روز گیرش می اندازند و عقده ها را بر سرش خالی می کنند. آنقدر می زنند که سر و صورتش ورم می کند و از حال می رود و چند روزی چشم هایش نمی بیند. با همان صورت ورم کرده و خونی به اتاقش رفته در را به روی خودش می بندد و با تنهایی هایش خلوت می کند. چند روز با هیچکس صحبت نمی کند. چند روز بغض می کند و فریاد نمی کشد. مثل آتش در زیر خاکستر که هر لحظه بخواهد شعله بکشد، آتشفشانی که هر لحظه بخواهد منفجر شود، ولی … به یک نقطه خیره می شود. چه می بیند و چه قضاوت می کند؟ خدا عالم است. شاید هیچ چیز. به یک نقطه خیره می شود ولی هیچ چیز نمی بیند. شاید قابل نمی داند که ببیند و قضاوت کند! بیکاره های لوس بی شخصیت کمتر از آن هستند که وقت، صرف قضاوتشان شود … و عبدالرحیم مرخصی اش را نصفه کاره رها می کند و به جبهه برمی گردد. به میقات خودش، میقات پابرهنه ها.»
حسن می گفت:«حاشیه نرم، دیشب از خط برگشتن. شنیدم کل گردان شیمیایی شده. صبح گردانو برده بودن حمام. حالا دیگه باید برگشته باشن. اگه حالشو داری…»
– چرا که نه، می میرم برای این جور آدم ها.
… یک هیکل نحیف، یک قد کوچه، یک صورت تنک با دو دست سفت و ریشه ای…
حسن را که دید، لبخند زد. حسن گفت:«شنیدم چارچرخ سه صد نفر رو روی هوا فردادن.»
عبدالرحیم باز می خندد و در حالی که حسن را در آغوش می گیرد، می گوید:«امشی رو چه به این حرفها…»
*
گردان بلال غربتستان من است. هیچ وقت این طور غریب و تنها نبودم. پاتوق عبدالرحیم را خوب گیر آورده بودم: پشت جبهه، سرزمین های سبزی کاری «داود آباد» و توی جبهه گردان انصار، ولی این بار نه پشت جبهه بود و نه گردان انصار. این است که دلم گرفته. این گردان هم با من غریب است. هر گردان جدیدی روزهای اول این نمود را دارد ولی بلال غیر از آنهاست. آدم را یاد غربت بلال، بعد از رحلت پیامبر می اندازد. یاد آن وقت هایی که بعد از رحلت پیامبر با آخرین اذان یادگاری اش داغ دل اهل بیت را تازه کرد.
به ناچار دل کویر زده ام را برمی دارم و می سپارم به امواج بی صدای دشت. گویی دشت، با ناله های بی صدای من عجین است! او هم ناله می کند. درست مثل من، ناله ای آشنا … دشت هم ناله می کند. نیستان هم ضجه می زند … من تنها، دشت تنها و نیستان تنها. یک تنهای دیگر در نیستان تنها. یک نی تنها … یک هیکل نحیف، یک قد کوچک … یک صورت …
– عبدالرحیم! تو! اینجا؟
وقتی با دست های سفت و ریشه ایش پنجه هایم را می فشارد، انگار یک مشت عاطفه می چکاند تو دستهایم؛ همدیگر را که در آغوش می گیریم، قلب هایمان سفت و قرص به هم گره می خورد. او در دلش می خندد و من در دلم می گریم. نه او اشک مرا می بیند و نه من لبخند او را. هم او مرا درک می کند و هم من او را می فهمم، و حالا منم و عبدالرحیم – دوست فانتزی ام.
عبدالرحیم از گردان انصار مستقیماً آمده گردان بلال. شش ماه است مرخصی نرفته. دیگر عادت کرده ام که از او نپرسم چرا نمی روی مرخضی …؟ برای چه برود؟ برود که بیکاره های ولگرد بگیرند و کتکش بزنند. برای کی برود؟ او که کسی را ندارد. پدر و مادرش که اینجا نیستند. اینجا کجا … افغانستان کجا … بله «عبدالرحیم جمشیدی» مجاهدی است افغانی.
– عبدالرحیم چرا نمی ری افغانستان بجنگی؟ دشمن ریخته تو خونه هاتون. مگه فرقی هم می کنه؟ دشمن دشمنه، تازه، اونجا اگه باشی، هرچند وقت یک بار پدر و مادرتم می تونی ببینی. اونا چشم به راهن.
هر وقت این سؤال را می کردم، عبدالرحیم جواب می داد: «دلم چرکینه. اونجا هم جنگیدم، اما وقتی دیدم اول جنگ هفتاد و دو ملته، بعد جنگ با روس، دلم چرکین شد. اومدم یه جایی که دلم قرص باشه. اومدم یه جایی که همه از یه رهبر فرمان بگیرن. همه یه شعار بدن، رو به قبله نماز بخونن و به طرف یه سیبل نشونه بگیرن.»
همیشه این را می گفت. سفت و سخت هم می گفت، ولی حالا انگار کمی دلش نرم شده! می گوید:«دوست دارم یه بار مادرمو ببینم. این عملیات که تموم بشه می رم. می رم شش ماه هم اونجا می جنگم. وقتی مادرمو دیدم باز می گردم.»
*
خط شلمچه است و گردان بلال. به علت کمبود نیرو، باز هم امشب پشت عبدالرحیم تک نفره است، آن هم نصفه های شب. این روزها آتش دشمن خیلی سنگین است. تا خروس خوان صبح صدای انفجار می آید. حتی تو خواب هم می شود تشخیص داد.
صبح که می شود چند نفر عبدالرحیم را با سر و صورت خونی می آورند. زخم های متعدد صورتش را تکه های کوچک کاغذ پوشانده است. بچه ها ملتهبند، ولی عبدالرحیم از احساسات بچه ها خنده اش گرفته. نگو نیمه شب که آتش سنگین می شود، یک خمپاره ۶۰ چند متری عبدالرحیم منفجر شده و ترکش های ریز را می پاشد تو صورتش و تُنُک خون را از تنک صورتش می زند بیرون و عبدالرحیم تنک های خون را با تکه های کاغذ بند می آورد. قیافه اش خنده دار شده است. تکه تکه کاغذ خشکیده چسبیده به سر و صورتش و او هنوز زیر باندهای کاغذی لبخند می زند.
– عبدالرحیم! چرا نرفتی بهداری؟ لااقل نگهبان بعدی رو خبر می کردی!
عبدالرحیم با لهجه ی شیرینش می گوید:«خوب من تک نفر بودم… هنوز ساعت نگهبانی ام تموم نشده بود، چرا بی خودی نگهبان بعدی رو از خواب بیدار می کردم؟»
*
بیش از یک ماه است عملیات ماؤوت تمام شده. بیش از یک ماه است از عبدالرحیم هیچ اطلاعی ندارم. از وقتی که انتقالی گرفت و رفت گردان انصار، دیگر ندیدمش. شش ماه انصار بود، سه ماه آمد بلال و بدون این که مرخصی برود، دوباره برگشت گردان انصار. در به در ردّ عملیات می گشت. هر گردانی بوی عملیات می داد، عبدالرحیم آنجا بود. به محض این که خنثی می شد، عبدالرحیم زود آنجا را ترک می کرد؛ و حالا رفته بود انصار و حالا عملیات شده بود.
بیش از یک ماه بود که از عملیات می گذشت و حالا آتش عملیات خوابیده بود، ولی آتش سینه ی من هرگز! یک ماه است دلم می سوزد. یک ماه است قلب های مردم ورامین تشییع شده. یک ماه است من قلب ندارم. یک ماه است بغض گلویم را گرفته. از چه عقده ای؟ نمی دانم. مستأصل و سرگردانم. می خواهم فریا بکشم، صدایم گرفته است. به قول بچه ها آدم یک وقت هایی احساس می کند به گریه احتیاج دارد؛ دوست دارد دعای توسلی، زیارت عاشورایی گیر بیاورد و در تاریکی شب هوار بکشد و عقده هایش بریزد بیرون. دوست دارم هوار بکشم، چرا؟ نمی دانم. یک ماه است سرم گیج می رود. یک ماه است از نیستان جدایم کرده اند. هویتم را گرفته اند و بی خودم کرده اند. یک ماه است عبدالرحیم نه در سرزمین های سبزیکاری داودآباد پیداست و نه در گردان انصار.
چند روز پیش می گفتند دو شهید آورده اند ورامین، شناسایی نشده بازگردانده اند تهران. دیروز می گفتند همان شهدا را دوباره آورده اند. دیروز می گفتند آمبولانس حامل آن شهدا، در جاده ورامین تصادف کرده و تابوت شهدا افتاده وسط خیابان. دیروز می گفتند شهدا شناسایی شده اند!
امروز حسن می آید سراغم و اول حرفی که می زند این است:«بی وفا، اینه رسم رفاقت؟!»
تنم می لرزد. سرم گیج می رود و از خودم شرمم می آید. عبدالرحیم یک ماه پیش شیمیایی شد. یک ماه تو بیمارستان خوابید. یک ماه زجر کشید. یک ماه چشم به در ماند تا کسی با دسته گلی … تا مادری با چشم های تری … یک ماه در اتاقش باز شند. و او با دردهای خودش، با تنهایی های خودش لولید. درست مثل آن دفعه ای که بیکاره ها زده بودندش، این دفعه هم شیمیایی اش کرده بودند. یک ماه عبدالرحیم سکوت کرده، به یک نقطه خیره شده، زجر کشیده، دردها را خورده و … جان داده! و هیچکس او را نشناخته. جنازه اش را هم نشناخته اند. چه جالب است! نه اینکه روح اش را نشناختند، نه اینکه شخصیت اش را نشناختند، جسم اش را هم نشناختند. جنازه اش هم گمنام بود و آنقدر دست به دست گردید که وسط خیابان افتاد تا دوباره آمده داودآباد! … غریب، نصیب غربتستان شده!
*
امروز روز تشییع جنازه است. هرچند با بلندگو زیاد اعلام شده، ولی هنوز بنگاه ها تعطیل نشده. بازار سیاه نپوشیده. عمده فروش سر کوچه کرکره اش پایین نیست. صدای بلندگو به صاحبان شرکت ها نمی رسد. مرغداری ها خبردار نشده اند. کارخانه دارها خوشحالند. بوقلمون صفت ها با دمشان گردو می شکنند. نون به نرخ روزخورها هنوز جمع نشده اند. و عروسک ها هنوز نیامده اند. چرا که عبدالرحیم کسی را نداشت، چیزی را نداشت. هرچند برای همه آنها کار کرده بود، ولی حالا چه؟ هرچند آنها یدک هر تشییع جنازه ای می شدند، هرچند هر مسجد و تکیه ای دست به سینه و شق و راست می ایستادند تا موقعیت شان تثبیت شود، ولی حالا چه؟ مورچه چیست که کله پاچه اش چه باشد!
یا حسین! آمبولانس بنیاد شهید سر جاده داود آباد ترمز می کند و یک روح می آید بیرون. شرم دارم. خیلی بزرگ است. چشم دیدنش را ندارم. حتی لیاقت زیربار رفتنش را!
سبزی کاری هاهجوم می آورند. افغانی ها فریاد می کشند. پابرهنه ها می ریزند. یه لاقباها به سر می زنند و گرسنه ها گریه می کنند؛ و صدای بلندگوی بنیاد شهید در فضا می پیچد: این گل پرپر از کجا آمده …
هنوز سرم گیج می رود و بی اختیار با جمعیت قلیل سرازیر می شوم به طرف داود آباد – ملجأ نامن دردهای عبدالرحیم.
تصویرهای درد، پی در پی جلوی چشم هایم رژه می روند… یک هیکل نحیف، یک قد کوچک، یک صورت تنک … ترکش های تنک … باندهای کاغذی تنک روی زخم های تنک… سر و صورت زخمی و بادکرده از نیش ولگردها و بیکاره ها… عبدالرحیم تنها… ابوذر تنها… و ناگهان آن گوشه ی دور افتاده ی افغانستان، آن دور دورها، در کوخ آباد، یا روستای فقیر نشین، یک مادر پیری می آید جلوی چشمانم که چندین سال است چشم به در مانده تا یک روزی… یک هیکل نحیف … تا یک روزی عبدالرحیم برگردد. و امروز عبدالرحیم دارد برمی گردد.
تنم داغ شده است. شرم را می گذارم کنار، می روم زیر تابوتش. می روم تا بگویم: عبدالرحیم! خیلی مردی!
زیر تابوت خلوت است. برخلاف تابوت هایی که شلوغ می کنند برای چسبیدنش، همدیگر را هل می دهند و لگد می کنند، در اینجا کسی خودش را برای عبدالرحیم نمی زند. کسی بی هوش نمی شود. صادق ترین وفاداری و تب دارترین ابزار احساسات، حباب های اشکی است که از گونه ی چروکین پیرزن ها و پیرمردها می چکد. انگار آنها خوب می شناختنش!
… چیزی به قبرستان داود آباد نمانده. خودم را می دهم زیر تابوت و لمس می کنم … دلم آرام می شود … احساس راحتی می کنم. تابوت خیلی سبک است، سبک تر از تخته های خودش … انگار عبدالرحیمپرواز کرده! انگار هیچکس تو تابوت نیست! انگار ما سنگینیم! انگار به زور خودمان را می کشیم طرف قبرستان! انگار تابوت خودش می رود. جلو جلو می رود ما را هم به زور با خودش می کشد! انگار ما نمی خواهیم برویم! … انگار عبدالرحیم، ما مرده های متحرک را یک تنه تشییع می کند و از پس همه ی ما برمی آید! ای کاش ما هم با عبدالرحیم می مردیم تا زنده می شدیم! …
اگر کسی با مادر پیری برخورد که به دنبال عبدالرحیمش می گردد، بگوید جسم عبدالرحیم در قبرستان داود آباد ورامین مدفون است ولی خودش … در آسمان هاست. عبدالرحیم جمشیدی یک فریاد بود در اوج سکوت!

رحیم مخدومی

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.