خانه » به قلم همشهریان » داستانی کوتاه برای ابراز همدردی با مسلمانان مظلوم میانمار

داستانی کوتاه برای ابراز همدردی با مسلمانان مظلوم میانمار

داستانی کوتاه برای ابراز همدردی با مسلمانان مظلوم میانمار

 مرض مرز

 پدرش اسم او را گذاشته بود “اسلام” تا به قول خودش خیلی مسلمان شود.

 بنده ی خدا آدم خوبی بود. البته اگر فوتبال اجازه می داد به خودش بیاید. چنان غرق پیگیری جام جهانی می شد که نمی فهمید کی دستش را از مچ بریده اند! یک پایش را از زانو به پایین جدا کرده اند! گوش هایش را از بیخ زده اند! …

 تعجب نکنید. همه ی این بلاها به سرش می آمد و او چیزی حس نمی کرد. هر روز بخشی از بدنش را می بریدند و او تخمه می شکست و فوت می کرد و حین تماشای فوتبال، کیفور می شد.

 پدرش اطباء زیادی را آورده بود بالای سرش تا بفهمند چه مرگش است. چرا وقتی عضوی از بدنش را می برند، دردی احساس نمی کند؟ اصلاً درد به جهنم. چرا جای خالی اش را نمی بیند؟

 هر کس نظری داده بود. یکی از طبیبان حاذق می گفت: «به خاطر این نخ هایی است که همه جای بدنش را با آن پیچیده اند. می دانید که اگر نخ، سفت بسته شود، جریان خون را مسدود کرده، عضو را بی حس می کند.»

 بعد مثل کسی که سرنخ تازه ای کشف کرده باشد، پرسید: «این نخ به این سفتی را از کجا آورده اید؟»

 پدر گفت: «از افغانستان.»

 –       این یکی را؟

 –       از ترکیه.

 –       این؟

 –       از سوریه… هندوستان… لبنان… پاکستان… بوسنی… فلسطین … عربستان…

 طبیب آهی دردآلود کشید و گفت: «این نخ دیگه مال کجاست؟ ببین چه خون و خون ریزی راه انداخته. ببینم پسر! واقعاً هیچ دردی احساس نمی کنی؟»

 فوت پسر، پوست تخمه ی آبداری را چسباند به پیشانی طبیب و او متوجه جای خالی گوش هایش کرد.

 پدر از شرم سرش را پایین انداخت و گفت: «اون نخ میانماره. خودش که نمی گه نخ، می گه مرز. خیلی هم بهشون اعتقاد داره.»

 طبیب چمدانش را گشود و با ناراحتی گفت: «مرز نه، مرض!»

 و به دنبال تیغ نخ زنی اش گشت.

رحیم مخدومی/ رمضان ۱۳۹۱

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.