خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات جنگی سرلشکر خلبان ، شهید حاج مصطفی اردستانی (۵)

خاطرات جنگی سرلشکر خلبان ، شهید حاج مصطفی اردستانی (۵)

پادگان چومان عراق را قبلاً بمباران کرده بودیم و در آن عملیات ، من حضور داشتم . مدتی پس از بمباران باخبر شدیم عراق نیروهای فراوانی در این پادگان گرد آورده و به ظاهر قصد تحرکاتی را در منطقه دارد . از طرف برنامه ریزان جنگی ، تصمیم گرفته شد تا قبل از اینکه اقدامی کنند ، آنها را در محل استقرارشان یعنی پادگان چومان گوشمالی دهیم و همانجا را گورستان آنها کنیم .

چون قبلاً به آنجا حمله برده بودم و موقعیت محل را به خوبی می‌دانستم ، برای این مأموریت نیز برگزیده شدم . هم پروازی خود را که ستوان رحیمی بود ، به اتاق توجیه فرا خواندم و با هم به بررسی نقشه پروازی پرداختیم تا در حین عملیات مشکلی بروز نکند .

تاکتیک بمباران به گونه‌ای بود که می‌بایست بمبهایمان را دو تا دو تا بزنیم تا تخریب بیشتری وارد کرده و تعداد زیادی از نیروهای دشمن را از پا در آوریم . همه چیز مهیای این پرواز بود . هنوز خورشید طلوع نکرده بود که صدای غرش هواپیماهایمان سکوت صبح پاییزی ۲۵/۸/۵۹ را در هم شکست و چند لحظه بعد چون پرندگانی تیزچنگ که تمامی هم خود را معطوف شکار طعمه می‌سازند ، دسته هدایت هواپیما را در دست گرفته و مرکب آهنین بال خود را به سوی هدف پیش بردیم .

از مرز عبور کردیم و پس از چند دقیقه پرواز در عمق خاک عراق ، روی هدف رسیدیم . طبق برنامه ، دو بمب را روی پادگان ریختم و به سرعت گذشتم . شماره ۲ موقعیت مناسب را برای زدن بمبها پیدا نکرد و تصمیم گرفت در مرحله دوم هر چهار بمب را یکجا بزند .

در حال عبور از روی پادگان ، خود را برای گردشی ملایم آماده می‌کردم تا وضعیت مناسب را برای مرحله بعدی بگیرم ، دیدم که سایت موشکی دشمن تعدادی موشک سام ۷ به طرف ما شلیک کرده و به سرعت به طرف ما می‌آیند . چون سرعت هواپیماها زیاد بود ، خطری ما را تهدید نکرد و برای بار دوم پادگان را مورد اصابت قرار دادیم . در حین بمباران تعداد هفت موشک به سمت ما شلیک شد و دود سفید قاچ مانند آنها را به وضوح مشاهده می‌کردیم . ولی با مانورهایی مناسب از چنگ آنها گریختیم و هیچ یک به ما اصابت نکرد . اما شماره ۲ در هنگام گریز و به خاطر رهایی از تیررس موشکهای سام ۷ دشمن ، به سمت خاک عراق گریخت و این مرا نگران کرد . زیرا احساس کردم که از چاله به چاه خواهد افتاد و شاید او را بزنند . در این حین طعمه خوبی برای موشکهای دشمن شده بود و بی امان به سمت او شلیک می‌کردند که البته خدا کمک کرد و به خیر گذشت ، جهت مناسب را یافت و رو به خاک وطن سمت گرفت .

قبل از برگشت به پایگاه ، آن ضد هوایی را که به طور بی‌امان به طرف ما گلوله می‌ریخت و یک آن ساکت نمی‌ماند ، با مسلسل نشانه رفتم و تا فشنگ آخر به رگبار بستم .

اواخر آیان ۵۹ ، ( ۳۰/۸/۵۹ ) برای زدن تأسیسات برق سد دوکان به همراه ستوان رئیسی در برنامه پروازی قرار گرفتم . این سد از جمله نقاطی بود که از حافظت شدیدی برخوردار بود . تا آن روز ، چندین پرواز برای انهدام تاسیسات برق آن انجام شده بود ، ولی با اخبار و اطلاعاتی که به دست ما می‌رسید ، با خبر شدیم که هنوز فعال است . در یکی از این پروازها ، سرهنگ دانشپور که از خلبانان با تجربه نیروی هوایی بود هواپیمایش مورد اصابت ضد هوایی دشمن قرار گرفته ، اما به خیر گذشته بود .

طرح ریزی قبل از پرواز را یک بار دیگر در اتاق توجیه با همکار خلبانم مرور کردیم . طبق توافقی که به عمل آمد قرار شد ، شماره‌انبار قطعات را مورد هدف قرار دهد و من تأسیسات برق را . به سوی هدف به پرواز درآمدیم ، پس از چند دقیقه پرواز ، شماره ۲ اعلام کرد که صدای مشکوکی از موتور هواپیمایش به گوش می‌رسد . از این رو منتظر پاسخ من بود که ادامه مأموریت یا برگشت را به ایشان اعلام کنم . به او گفتم : « حال که تا اینجا آمده‌ایم ، بقیه راه را هم با توکل به خدا می‌رویم . ان‌شاء الله که چیز مهمی نیست . » وی نیز چیزی نگفت و هر دو بال در بال هم به طرف سد ادامه مسیر دادیم .

آتش ضد هوایی شدید بود و گلوله‌ها مرتب از پس هم می‌آمدند و مانند شهابهایی آسمانی ، از اطراف هواپیماهایمان می‌گذشتند . سمت حمله را طوری انتخاب کرده بودیم که از طرف جنوب به تأسیسات نزدیک شویم و بمبهایمان را بریزیم . همین کار را کردیم و طبق برنامه بمبها را به سمت نقطه‌های مورد نظر فرو ریختیم ؛ ولی انبارها از اصابت در امان ماندند و بمبها با فاصله کمی ، در سمت چپ تأسیسات برق فرود آمدند .

مدتی بود که پایگاه کرکوک مورد حمله جنگنده‌های ما قرار نگرفته بود . عراق خیال می‌کرد که ضد هوایی مستحکمی را برای حفاظت از این پایگاه مهم گمارده و از این رو تیز پروازان ما جرأت حمله به آنجا را ندارند . البته قبلاً هم این پایگاه را مورد هجوم قرار داده بودیم و به خوبی می‌دانستیم که رفتن به این منطقه خالی از خطر نیست . علی رغم تمام این خطرها ، در مورخه ۴/۹/۵۹ برنامه پروازی برای بمباران این پایگاه تنظیم شد .

یک دسته چهار فروندی به رهبری سرهنگ جواد پور مأمور اجرای این عملیات شد که من نیز شماره ۴ این دسته بودم . در این عملیات قرار شد از نقطه‌ای که وارد خاک عراق می‌شویم ، چند دقیقه جلوتر از ما چهار فروند دیگر به یک منطقه انحرافی حمله کنند تا حواس دشمن پرت شود ، و ما با غافلگیری بیشتری بتوانیم به کرکوک حمله کنیم . دسته سومی نیز از هواپیماهای « اف ۴ » پیش بینی شده بود که همزمان به یکی دیگر از پایگاههای دشمن حمله کند .

به محض رسیدن به مرز ، هواپیمای شماره‌دچار نقص فنی شد و از ادامه مأموریت بازماند و ناگزیر به پایگاه برگشت . سه فروندی ادامه مسیر دادیم . طبق برنامه ، بمباران منابع سوخت پایگاه از وظایف من بود و دو فروند دیگر می‌بایست آشیانه هواپیماها و قسمتهای دیگر پایگاه را بمباران می‌کردند .

روی هدف رسیدم ، به سرعت از روی منابع سوخت گذشتم و بمبهایم را فرو ریختم . مرحله دوم از وظایف ما تیرباران بوسیله مسلسل بود . طبق برنامه بنا بود که من و شماره ۳ پس از بمباران ، مسلسلها را باز کنیم و پس از گردش مجدد به محل ، رگبار بزنیم و شماره‌یک نیز مواظب اوضاع باشد . در حالی که مسلسل را باز کرده و گردش می‌کردم ، یک مرتبه متوجه شدم که هواپیمای شماره‌یک داخل دایره نشانه روی است ؛ به سرعت دستم را از روی ماشه مسلسل برداشتم و دور زدم . چون در مسیر بازگشت قرار گرفتم ، در رادیو ، شماره‌۳ را صدا کردم ، موقعیتش را اعلام کرد .

با هم به دنبال شماره‌یک که لیدر دسته بود ، می‌گشتیم . هر چه در رادیو او را صدا زدیم ، جوابی نشنیدیم . اضطراب و تشویش سراسر وجودم را فرا گرفت . فکر کردم که گلوله‌های من زمانی که در دستگاه نشانه روی‌ام قرار گرفته بود – به او اصابت کرده و سقوط کرده است . خیس عرق شده بودم و مرتب در رادیو او را صدا می کردم . ۴۰ مایل از هدف دور شده بودیم که صدایش در رادیو طنین انداخت . برق شادی در چشمانم جهید و از اینکه او سالم بود ، خدا را شکر کردم و از شوق چنان به وجد آمده بودم که گویی داشتم به بهشت می‌رفتم .

وارد خاک خودمان شدیم . هر سه فروند سرمست از عملیات غرور آفرینی که انجام داده بودیم ، به سمت پایگاه پرواز می‌کردیم که بر فراز کوههای سهند رسیدیم . از ارتفاع ۲۵۰۰۰ پایی در فاصله ۱۵۰ مایلی با کرکوک ،‌کوهی از آتش و دود که بر اثر بمباران چند دقیقه‌قبل ما به هوا برخاسته بود ، به وضوح نمایان بود . از رادیوی هواپیما یکدیگر را به دیدن این منظره جالب که شاهکار دست خودمان بود ، دعوت می‌کردیم و از اینکه توانسته بودیم ضربه مهلکی به دشمن وارد کنیم ، شادمان بودیم .

چون این مأموریت کمی دشوار بود ، اکثر پرسنل پایگاه و خلبانان تصور نمی‌کردند که ما بتوانیم سالم برگردیم . از این رو جمع کثیری از آنها کنار باند پروازی با دلواپسی ، برگشت ما را به انتظار می‌کشیدند . به محض دیدن ما که هر سه فروند سالم برگشته بودیم ، غریو شادی آنها به هوا برخاست و پس از فرود ، ما را در آغوش کشیدند .

پس از حمله به پایگاه کرکوک و در مسیر بازگشت ، نزدیکی‌های حلبچه چشممان به یک آنتن ماکروویو دشمن افتاد و در گزارش پروازمان آن را قید کردیم . ناگفته نماند در مأموریتهایی که اعزام می‌شدیم ، یکی از کارهایی که باید انجام می‌دادیم ، شناسایی نقاطی بود که ارزش حمله کردن داشتند . پس از گزارش کردن ، چنانچه تصمیم گرفته می‌شد به آنجا حمله شود ، روز بعد یا در فرصتهای مناسب این کار صورت می‌گرفت .

آن روز ( ۵/۹/۵۹ ) قرار شد که همان آنتن ماکروویو که دیروز گزارش آن را داده بودیم ، مورد اصابت قرار گیرد . در این روز دو هدف دیگر نیز در برنامه قرار گرفته بود ، یکی تأسیسات برق سد دوکان بود و دیگری سلیمانیه .

من و یکی از دوستان در قالب یک دسته‌دو فروندی مأمور زدن آنتن ماکروویو شدیم ، یک دسته‌چهار فروندی برای زدن تأسیسات برق سد دوکان رفتند و یک دسته دو فروندی نیز برای زدن سلیمانیه پرواز کردند .

وقتی روی هدف رسیدیم ، در دو مرحله پی در پی آنتن را مورد حمله قرار دادیم ولی خسارات کلی به آن وارد نشد . هر کدام نیز سه بار با مسلسل هدف را به رگبار بستیم و مسیر بازگشت را در پیش گرفتیم .

دسته‌ای که به رهبری سروان شریفی برای زدن سلیمانیه رفته بود ، با دو میگ عراقی روبه رو می‌شود . در یک درگیری هوایی ، زنجانی که شماره ۲ این دسته بود ، هدف میگ دشمن قرار می‌گیرد و همانجا سقوط می‌کند ؛ اما شریفی یکی از میگها را می‌زند و از آن عکس می‌گیرد .

وقتی به پایگاه برگشتیم ، چهره‌غمگین بچه‌های پروازی حکایت از این حادثه تلخ داشت . آنها از اینکه یکی از هواپیماهای ما مورد اصابت قرار گرفته و زنجانی شهید شده بود ، نگران بودند . چند لحظه بعد خبر رسید که ابوالحسنی نیز از دسته چهار فروندی که برای انهدام سد دوکان رفته بود ، برنگشته است . نگرانی بچه‌ها دو چندان شد و آن روز همه ماتم گرفته بودند .

بعداز این دو سانحه ، پروازها تقلیل یافت و فرصتی پیدا شد تا بچه‌ها کمی استراحت کنند . من نیز برای دیدار با خانواده پنج روز مرخصی گرفتم و به شهر ورامین رفتم .

بامداد هجدهمین روز از آذرماه ۵۹ ، پس از چند روز وقفه در پروازهای برون مرزی ، که استراحت کوتاهی برای بچه‌ها در پی داشت ، برای حمله به « دبیس » و « کرکوک » خود را آماده کردیم . دو دسته چهار فروندی برای حمله به این دو منطقه در نظر گرفته شد که دسته‌اول به قصد بمباران « دبیس » می‌رفت و دسته دوم که من نیز جزو آن بودم ، به « کرکوک » حمله می‌برد .

سرهنگ دانشپور ، لیدر دسته ما بود . این مأموریت از جمله مأموریت‌های مشکل محسوب می‌شد و با تجربه‌ای که از دیوار دفاعی کرکوک داشتیم . هر لحظه امکان سانحه می‌رفت . از این رو بچه‌های فنی و پروازی قبل از پرواز ما دست به دعا و نیایش برداشته بودند و مرتب بازگشت بی‌خطر ما را از خداوند طلب می‌کردند .

صحبتهای قبل از پرواز انجام شد و در هنگام توجیه ، تصمیم گرفته شد که دو نفر اول – که ما بودیم – تأسیسات برق کرکوک را که در سمت راست پالایشگاه قرار داشت ، بزنند .

پرواز در نهایت دقت انجام شد و بال در بال هم به سوی هدف پرواز کردیم . انتخاب مسیر طوری بود که دسته جمعی روی پالایشگاه ظاهر شدیم . سه فروند از دسته پروازی ، پالایشگاه را هدف قرار دادیم و سرهنگ دانشپور دور زد و برای زدن تأسیسات برق رفت .

علی رغم تیراندازی شدید ضد هوایی دشمن ، با خواست خدا هیچ یک از ما کوچکترین آسیبی ندید . در این پرواز ، بزرگترین صدمه به عراق وارد شد و بدون اغراق یکی از بهترین پروازهای من تا آن زمان بود . بر اثر این بمباران ، پست فشار قوی شماره یک عراق و پالایشگاه صدور نفت این کشور به آتش کشیده شد و صدور نفت از این منطقه قطع شد .

به پایگاه برگشتیم و پس از فرود ، بچه‌های گردان دور ما حلقه زدند و از اینکه سالم بازگشته بودیم ، خوشحالی می‌کردند . ضربه وارد شده به عراق به قدری سنگین بود که همان شب رادیوی این کشور چاره‌ای نداشت جز اینکه خبر آن را پخش کند . اما به خیال خودشان ، تعداد هواپیماها در این حمله زیاد بوده که توانسته‌اند چنین ضربه سنگینی وارد کنند ، لذا اعلام کردند :

« تعدادی از هواپیماهای ایرانی به کرکوک حمله کردند ، که تعداد پنج فرزند از آنها توسط ضد هوایی ما سرنگون شد !! »

چه دروغ شاخداری ! ما که خود در این عملیات شرکت داشتیم و تعدادمان بیش از چهار فروند نبود ، در دل به این دروغ رادیوی عراق خندیدیم .

هر چه به اواخر فصل پاییز نزدیک می‌شدیم ، منطقه غرب کشور که پایگاه تبریز نیز در این منطقه واقع شده بود ، سردتر می‌شد . شرایط بد جوی در برخی روزها ، باعث می‌شد تا ما نتوانیم پرند‌های آهنین بالمان را از آشیانه بیرون آورده و به پرواز در آوریم .

پس از عملیات کرکوک که از پر ثمرترین عملیاتهای چند روز گذشته بود ، هوا به مدت یک هفته خراب شد ، ولی روز ۲۸/۹/۵۹ پس از اینکه از خواب برخاستم تا برای ادای فریضه نماز خود را آماده کنم ، نگاهی به بیرون انداختم ؛ هوا تغییر یافته بود و حکایت از یک روز خوب و آفتابی داشت . چون روز جمعه بود ، با خود گفتم امروز به گردان نمی‌روم و در نماز جمعه شرکت می‌کنم .

نماز را خواندم و مشغول تلاوت قرآن شدم که زنگ تلفن به صدا درآمد . سروان شریفی پشت خط بود . گفت : « زود بیا بالا ! امروز پرواز داری . »

به سرعت لباس پوشیدم و در کمتر زمانی خود را به پست فرماندهی رساندم . همه بچه‌ها منتظر من بودند تا اینکه توجیهات قبل از پرواز را انجام دهیم . لیدر دسته در حال صحبت برای بچه‌ها بود . من که کمی دیر رسیده بودم ، به طور دقیق از مأموریت مطلع نبودم . لذا پرسیدم : « مأموریت چیست ؟ و من شماره‌چند هستم ؟ » او گفت : « شماره‌و مأموریت دبیس است »

در این پرواز ، شماره یک سروان شریفی ، شماره ۲ سروان عباسیان ، شماره ۳ من و شماره ۴ سروان بقایی بود . دسته جمعی به سوی هواپیماها رفتیم . پس از روشن کردن هواپیماها شماره ۴ گفت که هواپیمایش اشکال دارد . دستگاه ناوبری او از کار افتاده بود . بدون این دستگاه که در تشخیص مسیر پروازی نقش مهمی دارد ، پرواز با مخاطراتی همراه می‌شود . شماره ۴ سعی می‌کرد که دستگاه ناوبری را روشن کند ، ولی موفق نشد و دوباره اعلام کرد که خراب است . سرانجام لیدر دسته او را از این پرواز حذف کرد و ما سه فروند هواپیما را به ابتدای باند بردیم و به پرواز درآمدیم .

نمی‌دانم چرا در این پرواز ، برای شماره ۴ نگران بودم ، با اینکه پروازهای زیادی را با او انجام داده بودم و از خلبانان خوب نیروی هوایی محسوب می‌شد که می‌توانست نقش خوبی نیز در این حمله داشته باشد ، ولی از اینکه به علت نقص فنی از پرواز باز ماند ، خوشحال بودم .

از مرز عبور کرده ، وارد خاک عراق شدیم . همه جا را ابر پوشانده بود و فاصله ابرها تا زمین خیلی کم شده بود . آن قدر که زیر آنها امکان پرواز نبود . ناچار شدیم که بالای ابرها به پرواز خودمان ادامه دهیم . شاید عاقلانه‌تر این بود که این پرواز لغو می‌شد . به علت اینکه دید کافی نبود ، حدود ۱۰ مایل بیشتر از هدف مورد نظر جلو رفتیم . سریع برگشتیم و یکی پس از دیگری هدف را مورد اصابت قرار دادیم .

چون وضعیت بد جوی باعث شده بود که دید کافی نداشته باشیم ، ناچار بودیم برای پیدا کردن هم و اطمینان از سالم بودن یکدیگر از رادیوی هواپیما مدد بجوییم . لیدر دسته که رهبری این گروه پروازی را به عهده داشت ، بیش از همه نگران بود و به همین دلیل مرتب در رادیو ما را صدا می‌کرد تا از سلامت ما مطمئن شود .

در مسیر بازگشت قرا رگرفتیم و هر چهار پنج مایل که به طرف خاک خودمان می‌آمدیم ، لیدر دسته از طریق رادیو ، موقعیت ما را سؤال می‌کرد . حدود ۳۵ مایل مانده به مرز ، دو فروند میگ ۲۳ عراقی را دیدم که از سمت چپ به سرعت از مقابل ما گذشتند . آنها قصد داشتند گردش کنند و خود را در وضعیتی قرار بدهند که از پشت سر به ما حمله کنند .

بلافاصله با رادیو لیدر دسته را در جریان قرار دادم ، ابتدا باور نکرد . چون بنزین کم داشتیم ، امکان درگیر شدن با آنها به هیچ وجه ممکن نبود ، لذا پیشنهاد کردم که ارتفاع را کم کنیم و به سرعت از منطقه دور شویم .

حدود ۵ مایل پرواز کردیم که یکمرتبه صدای سروان شریفی با هیجان و هراس در رادیوی ما پیچید که می‌گفت :

بچه‌ها میگ ! بچه‌ها میگ !

صدای او تا چند لحظه دیگر نیز در رادیو به گوش رسید ، ولی پس از گفتن چهار پنج بار « میگ ، میگ » قطع شد . حدس زدم که او را با موشک زده باشند ، سه بار پی در پی او را صدا زدم ، ولی جوابی نشنیدم . عباسیان نیز او را صدا می‌زد ؛ اما هیچ صدایی از او به گوش نمی‌رسید .

چند مایلی جلوتر آمدیم . رفته‌رفته از غلظت ابرها کاسته می‌شد . دره عمیقی را جلو خود دیدم ، برای اینکه از دست میگهای عراقی در امان باشم ، خود را به عمق دره کشاندم و به مسیرم ادامه دادم . شماره ۲ را گم کرده بودم . از لابه‌لای دره‌ها تا نزدیک مهاباد در ارتفاع پست پرواز کردم . شماره ۲ در نزدیکی مرز اوج گیری کرده و ارتفاع خود را به ۲۵ هزار پا رسانده بود و با ۲۰۰ پوند بنزین – که برای هواپیما این‌مقدار خیلی ناچیز است – به سلامت هواپیما را روی باند نشانده بود . پس از آن ، من نیز در حالی که بنزینم به ۴۰۰ پوند تقلیل یافته بود ، هواپیما را نشاندم .

شریفی از این پرواز برنگشت و از سرنوشت او هیچ اطلاعی در دست نبود ، پس از نوشتن گزارش پرواز ، قرار شد برای پیدا کردن او در منطقه‌ای که صدایش قطع شده بود ، اقدام شود . اما علی رغم این کار ، هیچ اثری از او به دست نیامد . از اینکه یکی از دوستان خلبان را در این پرواز از دست داده بودم ، ناراحت بودم . تازه به منزل رسیده بودم که همسر سروان شریفی سراسیمه زنگ در خانه ما را به صدا درآورد . می‌خواست از سرنوشت شوهرش خبری به او بدهم . مانده بودم به او چه بگویم . برای اینکه ایشان را از نگرانی درآورم ، دروغی مصلحت آمیز جور کردم . او نیز کمی آرامش پیدا کرد و راهی منزل شد .

روز بعد ( ۲۹/۹/۵۹ ) به من و ستوان بیگ محمدی مأموریت داده شد تا روی نقطه‌ای که صدای شریف قطع شده بود ، به گشت زنی بپردازیم ، شاید از ایشان اثری بیابیم . علی رغم اینکه ۹۰ در صد حدس می‌زدم شریفی شهید شده باشد ، ول چون دستور فرمانده پایگاه بود ، باید اجرا می‌کردیم .

به پرواز درآمدیم و به سمت نقطه مورد نظر رفتیم . نزدیک به پانزده دقیقه در منطقه رانیه عراق گشت زدیم ، ولی هیچ اثری از شریف و هواپیمایش نیافتیم . این مدت گشت زنی ، آن هم در یک محدوده مشخص ، هر چند مخاطره آمیز بود ، ولی نمی‌توانستیم نسبت به سرنوشت دوست و همکارمان بی‌تفاوت باشیم .

مأیوس و نگران برگشتیم . در حین بازگشت به پایگاه ، دو هدف نسبتاً مهم را شناسایی و پس از فرود ، گزارش کردیم . قرا شد که در پروازهای بعدی به آن دو نقطه حمله کنیم .

هدفهای شناسایی شده در پرواز قبلی ، نیروهای گسترش یافته دشمن بودند که در منطقه رانیه عراق مستقر شده بودند . چهارمین روز از زمستان سال ۵۹ ، من به همراه سروان بقایی قرار گذاشتیم در صبح خیلی زود که نیروهای دشمن در خواب هستند ، به آنها حمله کنیم . دو فروند هواپیمای « اف ۵ » را به اندازه چهار فروند مهمات زده بودند . این نخستین باری بود که از اول جنگ تا آن روز به هواپیمای ریز جثه‌ای مثل « اف ۵ » این قدر مهمات سوار کرده باشند .

البته تا حدودی هم آزمایشی بود تا اگر جواب داد ، در مأموریتهای بعدی از این شیوه استفاده شود .

نوع بمبهایمان طوری بود که من می‌بایست در ارتفاع پایین هدف را می‌زدم و شماره ۲ اوج می‌گرفت و بمبهایش را رها می‌کرد . هواپیماهای مسلح را که بیش از ظرفیت معمول ، سنگین شده بودند . به ابتدای باند هدایت کردیم و با جلو دادن دسته گاز موتور ، ناله هواپیماها که از سنگینی وزن آنها حکایت می‌کرد ، در سکوت صبگاهی پیچید و در دل آسمان غوطه ور شدیم .

هنوز آفتاب طلوع نکرده بود و هوا هم زیاد مناسب نبود . مرز را رد کردیم و وارد خاک عراق شدیم . به محض ورود به آسمان دشمن ، صدایی نامأنوس در رادیوی هواپیما پیچید :

برگردید ! برگردید ! میگها آمدند . زود باشید به سمت چپ گردش کنید !

خدایا این چه صدایی است ؟! چه کسی است که این هشدار را می‌دهد ؟! صدا نا‌آشنا و مشکوک می‌نمود . لحظه‌ای تأمل کردم ، شک مرا برداشته بود ، نکند رادار خودمان باشد . مردد مانده بودیم که ادامه بدهیم یا برگردیم ؛ اما نیرویی درونی ، گویا ما را به جلو فرا می‌خواند . بی توجه به آن صدای دلهره‌آمیز مسیر پیشروی به هدف را پی گرفتیم .

بخشی از مسیر ، هوا بسیار ابری بود ، بناچار از داخل ابرها عبور کردیم . برای چند لحظه شماره دو مرا گم کرد ، ولی من او را می‌دیدم و مطمئن بودم که مسیر را درست طی می‌کند . هنوز اضطراب ناشی از شنیدن آن صدا به کلی از وجودمان زایل نشده بود . با نگرانی به سوی هدف رفتیم و آن را یافتیم . هواپیماها را در وضعیت مطلوب برای بمباران قرار دادیم .

وقتی بمبهایم را به سمت هدف رها کردم ، هواپیما در حالت بدی قرار گرفت و نزدیک بود به زمین اصابت کند . آن قدر به زمین نزدیک شده بودم که همه چیز را تمام شده پنداشتم . برای لحظه‌ای چشمانم را بستم و با دنیا و هر آنچه در آن هست وداع کردم . اما از جایی که خدا خواست زنده بمانم ، هواپیما ۷ جی مثبت و یک جی منفی کشید و از حالت شیرجه خارج شد .

پس از خروج از این حالت سخت که نجات من از آن وضع به یک امداد غیبی شبیه بود و الطاف خداوندی را در آن دخیل می‌دانستم ، شماره ۲ را صدا کردم . ایشان نیز بمبهایش را روی دشمن رها کرده بود و آمادگی‌اش را برای برگشت به پایگاه اعلام کرد . آن روز ، پرواز پرثمری را انجام دادیم و به سلامت به پایگاه بازگشتیم .

پس از فرود ، موضوع هشدار رادیویی مبنی بر وجود میگهای عراقی را با مسئولان در میان گذاشتیم . ولی آنها اظهار بی‌اطلاعی کردند . تازه فهمیدیم ، صدایی که ما را به بازگشت فرا می‌خواند ، عوامل دشمن بوده و از این که به آن توجهی نکرده بودیم ، خوشحال شدیم .

شب شده ، برای اینکه با خبر شویم که آیا عراق از بمباران آن روز خبری پخش می‌کند یا نه ، رادیو را روشن کردیم . اتفاقاً اعلام کرد ، ولی تعداد تلفات را ۱۸ نفر کشته برشمرد . در صورتی که بعداً مطلع شدیم از آن تیپ گسترش یافته ۲۰۴ نفر کشته و مجروح شده بودند .

به هر حال ، آن روز نیز گذشت و خدا را شکر گزارم که هنوز زنده هستم و توفیق خدمت به اسلام و کشور عزیزم را دارم

چرخش خدایی

در عملیات والفجر ۸ ، از طرف شهید بابایی مسئول دسته پروازی بودم . روز سوم یا چهارم آزاد سازی فاو بود . عراقی‌ها جلو نیروهای پیاده ما مقاومت می‌کردند و آماده حمله شده بودند . در همان ایام ، نزد برادر رحیم صفوی – فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه – رفتم . ایشان گفتند :

شما چکار می‌توانید بکنید ؟

هر چه شما بخواهید ، انجام می‌دهیم .

آن روز ، پس از مشخص شدن هدف ، با گروهم پرواز کردم . من آخرین هواپیمای دسته بودم که از زمین بلند شدم .

وضع آشفته‌ای بود . از هر طرف ، گلوله می‌بارید . هر کدام از هواپیماها که می‌رفتند ، صدمه دیده ، برمی‌گشتند .

من صدمه دیدن یکی از هواپیماهای خودی را دیدم . آن هواپیما را « سروان اسدزاده » هدایت می‌کرد . ناگهان آتش گرفت و در حالی که از مسیر منحرف شده بود ، با سر به زمین خورد و اسدزاده درجا به شهادت رسید . با این خبرها ، شیطان وسوسه برگشتن را در دلم راه می‌داد ، ولی ایمان به خدا تقویتم می‌کرد . به هر حال ، با سرعت خیلی زیاد از اروند رد شدم .

ناگهان در عمق ۱۰ کیلومتری خاک عراق ، موشکی به هواپیمایم چنگ کشید . باک مرکزی هواپیما کنده شد و به سر بال هواپیما چسبید .

فکر نمی‌کنم تا الآن چنین حادثه‌ای اتفاق افتاده باشد . با دیدن این حالت ، شروع کردم به خواندن قرآن و از اهل بیت (ع) کمک خواستم . بمبهای خود را رها کردم .

در این فکر بودم که بیرون بپرم یا نه . هواپیما از کنترل خارج شده بود . در همین افکار دست و پا می‌زدم که ناگهان حس کردم هواپیما در کنترل من است . پرنده‌ام چرخشی ۱۸۰ درجه کرد و متوجه شدم با سرعت کم و در ارتفاع پایین ، به سمت پایگاه در حرکت هستم . برایم عجیب بود ! خودم هم نفهمیدم چطور هواپیما سریع چرخید و برگشت . به هر حال ، با یک موتور ، سالم و آرام روی باند نشستم .

وقتی پیاده شدم ، زیر هواپیما را نگاه کردم . دیدم سوراخی حدود نیم متر – زیر هواپیما – ایجاد شده و موتور سمت چپ هم به طور کلی منهدم شده است . این سالم برگشتن را من ، جز با امداد غیبی تفسیر نکردم . آن حادثه ، تأثیر زیادی بر روحم گذاشت .

منبع : کتاب اعجوبه قرن

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.