خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات شهید محمدرضا اردستانی / یار حسین (ع)

خاطرات شهید محمدرضا اردستانی / یار حسین (ع)

یار حسین (ع)

شهید محمدرضا اردستانی

پدر شهید محمدرضا اردستانی در هیجده سالگی خوابی دیده بود تأمل برانگیز، تا این که سال ها بعد، که سئوالی برایش به وجود آورد که پاسخ آن را بعد از شهادت محمدرضا فهمیده بود. او می گوید: «در خواب واقعه ی کربلا را دیدم، لشکریان حسین(ع) در برابر لشکر یزید مقابله می کردند. صحنه های جانسوز واقعه مرا بسیار متاثر کرده بود. با عصبانیت زیاد چوبی را برداشتم و برای حمایت از امام حسین(ع) خیز برداشتم اما آقایی نورانی راه مرا گرفت و گفت: تو حالا نمی توانی به امام حسین(ع) کمک کنی اما بعدها خداوند پسری به تو عطا می کند و این کار به وسیله ی او انجام می شود. وقتی از خواب بیدار شدم در تعجب و حیرت بودم، محمدرضا به دنیا آمد و بزرگ شد اما همیشه با خود می گفتم چطور آن خواب تحقق پیدا می کند. تا این که به جبهه رفتن محمدرضا همه چیز را برایم معلوم کرد.»

مادر می گوید: «تا دیر وقت در کلاس های قرآن و مراسم دعا بود، در ماه رمضان ساعت دو نیمه شب می آمد و برای خوردن سحری بیدارمان می کرد.»

محمدرضا سه بار از پدر اجازه ی رفتن به جبهه را گرفت. تا این که مطمئن شد پدر رضایت کامل دارد. سه ماه در جبهه حضور داشت. پس از پایان این مدت از مادر خواست تا اجازه بدهد یک ماه دیگر به جبهه برود. مادر می گوید: «یک فکر مرا تحریک کرد تا از رفتن او جلوگیری کنم و یک نیروی دیگر تشویق کرد  که او را بدرقه کنم. احساس کردم این دو فکر یکی شیطان و دیگری امام زمان (عج) است. به همین خاطر او را بدرقه کردم. بعد از رفتن محمدرضا به شدت گریه کردم و بیشتر از این ناراحت بودم که چرا فرزندم را تا آن زمان نشناختم.»

قبل از خداحافظی به دخترعمویش گفته بود: « من می روم اما دیگر برنمی گردم.»

و سفارش برادر کوچکش را کرده بود. پدر می گوید: «در مرخصی آخر طور دیگری شده بود. این تغییر چهره مرا نگران کرده بود. چهره اش بسیار نورانی بود.»

به او گفتم: «جریان چیست؟ من خیلی نگران هستم.»

و محمد جواب داد: «به کسی چیزی نگو من این بار به خانه برنمی گردم از شما می خواهم هر کاری را انجام می دهی برای رضای خدا باشد.»

پدر موتور را روشن کرد محمدرضا ترک موتور نشست و به طرف ایستگاه حرکت کردند. پدر حالا می دانست دیگر پسرش را نخواهد دید، نورانیت و حالت عجیب چهره ی محمدرضا جرأت پدر را برای نگاه کردن به او گرفته بود.

پدر می گوید: «هر کاری کردم تا به صورت محمد نگاه کنم، نتوانستم. محمدرضا گفت؛ چرا به من نگاه نمی کنی؟ مگر مرا دوست نداری؟ گفتم؛ دلم نمی آید، نمی توانم …»

اینگونه محمدرضا رفت تا آگاهانه خود را لایق شهادت کند و پدر سوار بر موتورسیکلت – از پشت سر- رفتن او را نظاره می کرد. در حالی که تعبیر خواب دوران جوانی خود را فهمیده بود!

—————————-

منبع : کتاب “قرار پرواز” نوشته ی رضا عبداللهی صابر

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.