خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات جنگی سرلشکر خلبان ، شهید حاج مصطفی اردستانی (۴)

خاطرات جنگی سرلشکر خلبان ، شهید حاج مصطفی اردستانی (۴)

 

اولین روز از آبان ۵۹ ، صبح خیلی زود از منزل خارج شده راهی پست فرماندهی شدم . در این موقع از سال ، هوای تبریز رو به سردی می‌رود و بخصوص صبح آن روز ، نسیم خنکی که زیاد هم آزار دهنده نبود ، بر تن نفوذ می‌کرد و حکایت از برودت هوا در چند روز آینده می‌کرد . دوست هم پروازی‌ام ( ستوان زنجانی ) نیز همزمان با من وار

د پست فرماندهی شد . برنامه پروازی را گرفتیم و پس از مرور آن ، برای انجام مأموریت راهی گردان پروازی شدیم .

مأموریت آن روز ، زدن پادگان اربیل ، در جنوب شهر سلیمانیه بود . وقتی بالای هدف رسیدیم ، دیدیم که نیروها در خارج از پادگان گسترش یافته‌اند . هر دو ، هواپیماها را در وضعیت مطلوب قرار داده ، برق‌آسا بمبهای خود را روی آنها فرو ریختیم و به سلامت بازگشتیم .

روز دوم و سوم آبان ماه هوا خراب بود . اما علی‌رغم نامساعد بودن هوا برای پرواز ، چون نیروی زمینی هدفی را در نزدیکی‌های بانه گرا داده بود ، من و ستوان حبیبی مأموریت یافتیم که به نقطه مورد نظر حمله ببریم .

خبر داده بودند که در ۲۰ مایلی غرب بانه ، نزدیک مرز و روی ارتفاعات ، دشمن نیروهای خود را گسترش داده و گویا قصد حمله‌ای از این نقطه را دارد . وقتی به پرواز در آمدیم و به سوی هدف رفتیم ، علی رغم کاوش زیاد ، نیروهای دشمن را مشاهده نکردیم . با افسر ناظر خط مقدم که خود چنین تحرکی راگزارش کرده بود ، تماس گرفتیم . او گفت : « من نمی‌دانم ، فرمانده پادگان به من گفت که از آنجا به ما حمله می‌شود ، من هم دستور پروازی این حمله را نوشتم . »

با هواپیماهای مسلح در دل آسمان جولان می‌دادیم تا هدفی بیابیم و بمبها را روی آن بریزیم . چون برگشت هواپیما با بمب و نشستن آن روی باند به هیچ وجه امکان پذیر نبود و هر لحظه احتمال سانحه می رفت ، لذا ما نمی‌توانستیم این خطر را به جان بخریم و هواپیماهای مسلح را به پایگاه برگردانیم . ناگزیر در همان نقطه که گرا داده بودند بمبها را فرو ریختیم و برگشتیم . از اینکه بمب‌ها را این گونه مفت هدر داده بودم ، دلم می‌سوخت و کمی هم دلخور بودم از اینکه اطلاعات دقیقی در مورد هدف به ما نداده بودند .

در نزدیکی رواندوز ، در میان دره‌های عمیق و پیچ در پیچ ارتفاعات این منطقه ، ۳ دهنه پل مهم و استراتژیک وجود داشت که اگر منهدم می‌شد ، ضربه مهلکی برای عراق به حساب می‌آمد . ولی به خاطر وضعیت خاص منطقه ، علی رغم حملات پی‌در‌پی جنگنده‌ها انهدام آنها میسر نشده بود .

چهارم آبان ۵۹ من و سرگرد آغاسی مأموریت یافتیم تا یکی از این پلهای مهم را بمباران کنیم . هواپیماهای خود را وارسی کردیم . همه چیز طبق برنامه بود ، سوار شدیم و به سمت هدف به پرواز درآمدیم .

به نقطه مورد نظر رسیدیم و چشمان کاوشگر خود را به دره‌های عمیق و سنگلاخی دوخته بودیم تا شاید پل را بیابیم . بالای منطقه کمی جولان دادیم ؛ اما از پل خبری نبود ، با جست و جوی بیشتر پل را یافتیم و برای حمله به آن ، هواپیماها را در وضعیت مناسب قرار دادیم .

موقعیت پل از لحاظ جغرافیایی در محلی بود که انهدام آن به وسیله هواپیما امکان پذیر نبود . به هر حال چون مأموریت ما همانجا تعیین شده بود ، بمبهایمان را به طرف پل رها ساختیم . بمبها نزدیکی‌های پل فرود آمد ؛ اما به پل اصابت نکرد .

بیست و نهمین پرواز جنگی‌ام را در ششم آبانماه ۵۹ به همراه سروان شریفی راد انجام دادم . در این روز مأموریت داشتیم پل راه‌آهن را در ۲۰ مایلی جنوب شهر کرکوک منهدم کنیم . در ارتفاعات زیاد به سوی هدف پیش می‌رفتیم که بین جاده و راه‌آهن ، ایستگاه رادار متحرکی را دیدم که به نظرم رسید ، رادار سایت موشک سام باشد . بلافاصله لیدر دسته را در جریان قرار دادم تا در موقع بازگشت تغییر مسیر داده ، از دید رادار دشمن در امان بمانیم .

بر فراز پل مورد نظر که به قصد انهدام آن رفته بودیم ، رسیدیم . قطاری را دیدم که تازه از روی پل گذشته بود ، برای یک لحظه تصمیم گرفتم قطار را مورد هدف قرار دهم ؛ ولی چون باید طبق نقشه عمل می‌کردم ، از این کار منصرف شدم و برای انهدام پل وضعیت گرفتم و پل را زدم . لیدر دسته نیز همزمان با من بمبهایش را روی پل خالی کرد و هر دو با هم در مسیر بازگشت قرار گرفتیم .

برای دور ماندن از دید راداری که دیده بودیم ، مسیر را تغییر دادیم . در مسیر بازگشت ، یک منبع بزرگ سوخت توجه ما را جلب کرد . احتمال دادیم برای مأموریت‌های بعدی هدف مناسبی باشد . با لیدر دسته صحبت کردم و قرار شد وقتی به پایگاه رسیدیم به پست فرماندهی خبر بدهیم تا انهدام آن محل در برنامه‌های بعدی قرار گیرد .

وقتی به سلامت هواپیماها را روی باند نشاندیم و در آشیانه پارک کردیم ، به پست فرماندهی رفتیم . به محض اینکه موضوع را با فرمانده در میان گذاشتیم ، یک دسته‌چهار فروندی را مأمور انهدام همان منابع سوخت کرد . در این مأموریت ، سرگرد شریفی راد لیدر دسته بود و من شماره‌۲ و دو تن از دوستان به نامهای حسین پور و باقر ، افراد دیگر این دسته بودند .

دسته جمعی به سوی هدف سمت گرفتیم . وقتی نزدیکی‌های مرز رسیدیم و قصد ورود به آسمان عراق را داشتیم ، ناگهان موتور راست هواپیمای من خاموش شد . در این حالت ادامه مأموریت چندان عاقلانه به نظر نمی‌رسید ، زیرا هواپیما قدرت مانورش کم می‌شود و هر آن ممکن است طعمه‌خوبی برای ضد هوایی دشمن باشد . از این رو سالم برگرداندن هواپیما را بر انجام مأموریت ترجیح دادم و با اجازه‌لیدر دسته ، بمبها را در همان جا فرو ریختم و راه بازگشت به پایگاه را در پیش گرفتم . هر چند فرود در چنین وضعیتی که یک موتور را از دست داده بودم ، خالی از خطر نبود ، ولی با توکل به ذات حق تعالی هواپیما را سالم روی باند پروازی قرار دادم .

دوستان هم پروازی به محل مورد نظر حمله بردند و سالم بازگشتند . در مسیر برگشت ، تیپ گسترش یافته‌ای را در نزدیکی سد دوکان دیده بودند که قرار شد فردا به آن نقطه حمله کنیم ، ولی به دلیل خرابی هوا این مأموریت به روزی دیگر موکول شد .

در چندین مأموریت قبلی که انجام داده بودم ، غالباً به عنوان لیدر دسته ، رهبری گروه پروازی را عهده دار بودم . لیدر در حمله‌های هوایی می‌تواند نقش مهمی در موفقیت آمیز بودن عملیات داشته باشد و معمولاً از افراد با تجربه و یا کسانی که مأموریت بیشتری انجام داده بودند ، انتخاب می‌شد . در پرواز مورخه ۸/۸/۵۹ که برای انهدام تیپ گسترش یافته در نزدیکی‌های سد دوکان می‌رفتیم ، ستوان حسین پور مرا همراهی می‌کرد . او نیز چندین پرواز جنگی انجام داده بود و لازم بود ، فرصتی می‌یافت تا توانایی خود را در رهبری گروه پروازی در بوته‌آزمایش بگذارد .

برای اینکه این فرصت در اختیار او قرار بگیرد ، با هم توافق کردیم که در این حمله تا نزدیکی هدف ، لیدری دسته به عهده من باشد و از آنجا به بعد او رهبری را به عهده بگیرد .

طبق برنامه ، توجیه پروازی صورت گرفت و هر دو با بردن هواپیماها به ابتدای باند پروازی آماده شدیم و چند لحظه بعد در دل آسمان جا گرفتیم .

نزدیک هدف رسیدیم و طبق توافق ، لیدری را به حسین پور سپردم تا هدف را بیابد و با اعلام وضعیت ، زمان مناسب حمله را اعلام کند . هر چه دنبال هدف گشت ، آن را پیدا نکرد .

بناچار خود دوباره رهبری دسته را به عهده گرفتم و با خواست خدا پس از کمی کاوش چشمم به نیروهای دشمن افتاد . البته حسین پور هم بی‌تقصیر بود . چرا که عراقی‌ها طوری ماهرانه و جالب گسترش یافته بودند که کمتر در دید خلبان هواپیما قرار می‌گرفتند .

با حمله‌ای سریع و جالب آنها را هدف قرار داده ، تار و مار کردیم و در آخرین گردش ، ۵۰۰ تیر فشنگ را هم روی آنها زدیم و برگشتیم . در هنگامی که ما سرگرم بمباران منطقه بودیم ، رادارهای خودی اطلاع داده بودند که هواپیماهای گشتی دشمن در منطقه هستند . از این رو فرمانده و پرسنل پایگاه نگران ما شده و هر لحظه فرود ما را در پایگاه انتظار می‌کشیدند . حتی شایع شده بوده که یکی از هواپیماهای ما توسط ضد هوایی دشمن ساقط شده و این مسئله نگرانی آنها را چند برابر کرده بود .

ما که موفق از این مأموریت باز می‌گشتیم ، بر فراز آسمان پایگاه ظاهر شدیم . پس از فرود ، غریو شادی فرمانده و پرسنل پایگاه در فضا پیچید و از اینکه سالم بازگشته بودیم ، ما را در آغوش می‌کشیدند و شادی می‌کردند .

دشمن از این حمله غافلگیر کننده ما بدجوری تار و مار شده و به کلی آرایش خود را از دست داده بود . به همین دلیل ، پس از فرود ، از فرمانده پایگاه درخواست کردم که تا آنها خودشان را جمع و جور نکرده‌اند ، دوباره به آنها حمله کنیم . بلافاصله با این خواسته موافقت شد و در قالب یک دسته چهار فروندی با انواع بمب‌های خوشه‌ای و ناپالم به آنها حمله بردیم .

دسته پروازی که من به اتفاق حسین پور ، عباسیان و نجفی مهیاری بودم ، ترکیب جالب و مطمئنی را شکل داده بود . از آن جالبتر حمله‌ای بود که انجام دادیم . نیروهای دشمن را چنان در این حمله کوبیدیم که طبق اطلاعات به دست آمده ، نزدیک به ۱۵۰۰ نفر از آنها کشته و مجروح شده بودند . البته گفته می‌شد که نیروهای گسترش یافته در این منطقه که ما آنها را هدف قرار دادیم ، تماماً از افراد ارتش اردن بوده‌اند که به نفع صدام در جنگ با ما وارد عمل شده‌اند .

بعد از انجام این عملیات موفق ، به سلامت به پایگاه بازگشتیم . پس از این پرواز بود که تقاضای پنج روز مرخصی کردم تا برای دیدار با خانواده ، به ورامین بروم .

پس از یک مرخصی کوتاه مدت ، به پایگاه تبریز بازگشتم و فردای آن روز ( ۱۴/۸/۵۹ ) جهت انجام مأموریتی دیگر در برنامه‌پروازی قرار گرفتم . در این مأموریت که برای زدن هدفی در شمال پادگان پنجوین می‌رفتم ، ستوان مظفری مرا همراهی می‌کرد . می‌گفتند در این منطقه واحدی از دشمن مستقر شده است .

مقدمات پرواز فراهم شد و صبح روز ۱۴/۸/۵۹ به سمت هدف پرواز کردیم . طبق نقشه چهار مایل به هدف مانده بود که در یک آن دیدم ، داریم از روی نیروهای دشمن عبور می‌کنیم . به تصور اینکه هدف مورد نظر اینجا نیست ، ادامه مسیر دادیم . ولی وقتی به نقطه‌ای که در نقشه مشخص شده بود ، رسیدیم ، اثری از نیروهای دشمن نیافتیم . دریافتیم که نیروهای مورد نظر همانهایی بودند که ما چهار مایل مانده به هدف دیده‌ایم ، بلافاصله گردش کرده و برای انهدام آنها حالت گرفتیم .

گردش ما در منطقه باعث شده بود که ضد هوایی دشمن ما را ببیند و دیوانه وار آتش توپهای خود را به سوی ما روشن کند . بمبها را روی سرشان خالی کردیم و رد شدیم . چون دیدم که هدف مناسبی است ، دوباره برگشتم و با مسلسل هواپیما آنها را به رگبار بستم . در این لحظه آتش ضد هوایی دشمن فروکش کرده بود و گویا در بمبارانهای ما مورد هدف قرار گرفته بود .

ما نیز که دیگر مهماتی نداشتیم راه بازگشت به پایگاه را در پیش گرفتیم و به سلامت فرود آمدیم .

پس از این مأموریت به مدت یک هفته هوا خراب شد و امکان عملیات وجود نداشت . تا اینکه روز ۲۲/۸/۵۹ با ستوان باقر ، مأموریت یافتیم به پادگان « چومان » حمله کنیم . این پادگان از نظر جغرافیایی موقعیت بسیار بدی داشت . یعنی در جایی قرار گرفته بود که براحتی قابل دسترسی نبود .

برای اینکه بر این مشکل فائق آیم ، با یکی از افراد که قبلاً آنجا را با چشم خود دیده بود و کاملاً به منطقه آشنایی داشت ، صحبت کردم . از پیرانشهر نیز تلفنی جای دقیق آن را گرفتم و با خیالی آسوده آماده انجام مأموریت شدم .

تاکتیک حمله طوری بود که باید تا فاصله‌ای به عمق خاک دشمن نفوذ می‌کردیم و سپس با گردش سریع از پشت سر به آنها حمله می‌بردیم . این نوع تاکتیک باعث می‌شد تا عملیات در غافلگیری کامل دشمن انجام شود و چون از سمت مخالف به طرف آنها می‌رفتیم ، نوعی گمراهی برایشان در برداشت و تا می‌خواستند بفهمند که هواپیمای خودی است یا دشمن ، ما کار خودمان را انجام داده ، برمی‌گشتیم .

طبق نقشه عمل شد و لحظه بمباران هدف فرا رسید . هدف ، تانکهای مستقر در شمال پادگان چومان بود که در دو ردیف و در سنگرهای محکم آرایش گرفته بودند . بی‌درنگ آنها را بمباران کردیم ، ولی از آنجا که تانکها در سنگر بودند ، امکان اینکه تعداد بیشتری از آنها منهدم شود ، کم بود . به هر حال ، این مأموریت را نیز با موفقیت به انجام رساندیم و به پایگاه بازگشتیم .

سی و چهارمین پرواز جنگی‌ام ، روز جمعه ، بیست و سوم آبانماه ۵۹ بود . منابع سوخت موصل از جمله اهداف مهمی بود که چندین بار برای انهدام آن اقدام شده بود ، ولی از جایی که عکس دقیقی از منطقه در دست نبود ، حمله‌ها از دقت زیادی برخوردار نبود . یک بار نیز خود من با سروان نجفی برای انهدام آن رفتیم ، ولی پیدا نکردیم . چون موقعیت این مرکز کمی ابهام انگیز بود ، تصمیم گرفته شد توسط هواپیمای اف ۴ از این محل عکس هوایی تهیه و سپس طرح حمله بر طبق آن برنامه‌ریزی شود .

مناطق موصول و کرکوک از جمله مناطقی بودند که از پدافند قوی برخوردار بودند . حمله به این دو منطقه ، گویی حمله به لانه زنبور بود . قبل از این ، دو تن از خلبانان خوب ما به نامهای ستوان بربری و ستوان دلحامد به موصل رفته بودندو هر دو مورد اصابت ضد هوایی دشمن قرار گرفته و شهید شده بودند . از این رو منطقه حساس بود وبایستی برای حمله به آن احتیاط بیشتری می‌کردیم .

پس از عکس برداری هوایی از هدف ، سرهنگ دانشپور که به حق یکی از خلبانان درجه اول نیروی هوایی است ، مأموریت یافته بود ، به عنوان رهبر یک دسته چهار فروندی به منابع سوخت موصل حمله ببرد . با تعدادی از دوستان در پست فرماندهی نشسته بودیم که سرهنگ دانشپور وارد شد و گویا درون جمع ما دنبال فردی خاص می‌گشت . نگاهش را روی من و ستوان ذبیحی متوقف کرد و بدون اینکه کلامی بگوید ، با اشاره‌دست ما را به سمت خود فرا خواند . بی‌درنگ از جا برخاستیم و به سمت او حرکت کردیم . نمی‌دانستیم که با ما چکار دارد .

به اتاقی در مجاور اتاق هدف رفتیم . ایشان گفت : « یک مأموریت مهم در پیش است و من شما دو نفر را انتخاب کرده‌ام . این مأموریت اجباری نیست ، اگر مایل نیستید می‌توانید نیایید ، ضمناً سروان شریفی نیز در این مأموریت ما را همراهی خواهد کرد . »

وقتی به این مطلب اشاره کرد ، یاد شب عاشورا افتادم که چگونه برخی از یاران امام حسین (ع) در آن لحظه حساس ایشان را تنها گذاشتند و با استفاده از تاریکی شب از معرکه گریختند . حال خود را در چنین شرایطی می‌دیدم و بین دو راه قبولی مأموریت یا رد آن مخیر شده بودم . بدون اینکه تردیدی به خود راه بدهم ، بلافاصله به ایشان جواب مثبت دادم و از این پاسخ خود احساس غرور می‌کردم . ذبیحی نیز موافقت خود را اعلام کرد .

چون مأموریت ما سری بود ، خیلی از دوستان اطلاع نداشتند که دسته‌پروازی در آن روز برای زدن چه هدفی می‌رود . قرار بود در نهایت سکوت رادیویی به هدف یورش ببریم و تا برگشت از مأموریت هیچ مکالمه رادیویی بین ما رد و بدل نشود . زیرا پدافند این منطقه خیلی قوی بو د و هر آن احتمال می‌رفت از سوی رادارهای دشمن شناسایی شویم . این کار لازم و ضروری به نظر می‌رسید . به همین دلیل هم بایستی قبل از پرواز ، کلیه هماهنگی‌های لازم انجام می‌شد و به دقت مختصات محل ، مورد ارزیابی قرار می‌گرفت تا نیازی به مکالمه نباشد .

به سمت هدف به پرواز در آمدیم و برای اینکه جهت بمباران وضعیت مطلوب داشته باشیم ، ارتفاع را زیاد کردیم . طبق نقشه ، بنا بود وقتی هدف را زدیم ، به سمت شمال برویم و پس از اینکه به کوهها رسیدیم ، مسیر را به سمت شرق تغییر داده و در مسیر اصلی که ما را به پایگاه می‌رساند ، قرار بگیریم .

در این پرواز ، من آخرین نفر دسته پروازی بودم . با چشم می‌دیدم که به ترتیب شماره یک ، دو و سه روی هدف می‌رفتند . ماهرانه آنجا را بمباران می‌کردند و موقعی که نوبت به من رسید و با ریختن بمبها ، از روی هدف گذشتم ، منابع سوخت به کوهی از آتش مبدل شده بود و ضد هوایی دشمن نیز هشیار شده ،‌دیوانه وار به هر سمت آتش می‌ریخت .

طبق برنامه عملیات ، سروان شریفی پس از بمباران ، مسیر شمال را در پیش گرفت . اما ذبیحی به جای اینکه به سمت شمال پرواز کند ، اشتباهاً به سمت شرق تغییر مسیر داد . ذبیحی هواپیما را در پس سوز قرار داده بود . ( که در این حالت سرعت هواپیما مضاعف می‌شود ) سعی کردم خودم را به او نزدیک کنم و به او بفهمانم که مسیر را اشتباه می‌رود ، ولی چون سرعت او زیاد بود ، نتوانستم به او برسم . ناگزیر سکوت رادیویی را شکستم و به او گفتم :

ذبیحی کجا می‌ری ؟ مسیر ، سمت شماله ، داری اشتباه می‌ری !

در این لحظه صدای لیدر دسته ( جناب سرهنگ دانشپور ) در رادیو طنین انداخت و ما را به حفظ سکوت رادیویی فراخواند . دیگر حرفی نزدم و ذبیحی نیز با اعلام من ، هواپیما را به طرف شمال کج کرد و به دنبال ما آمد .

در مسیر بازگشت ، پاسگاه نظامی دشمن سر راهمان قرار گرفته بود ، ذبیحی اعلام کرد که برای زدن آن می‌رود . در این زمان من با او حدود ۱۵۰۰ متر فاصله داشتم و او را با چشم تماشا می‌کردم . ذبیحی مسلسل هواپیما را به کار انداخت و بی‌وقفه پاسگاه را به رگبار بست .

بر خلاف اینکه بایستی در سکوت رادیویی حرکت می‌کردیم ، آن‌قدر به وجد آمده بود که خود نیز صدای مسلسل در می‌آورد و صدایش را در رادیوی هواپیما می‌شنیدم . او به خیال اینکه هدف را زده‌ایم و دیگر خطری ما را تهدید نمی‌کند ، سکوت رادیویی را شکست و چنان خوشحالی می‌کرد که در آن لحظه به نظرم رسید خوشحالتر از اودر دنیا کسی وجود ندارد .

پس از به رگبار بستن پایگاه نظامی دشمن ، با فراغ بال در مسیر تعیین شده در حال بازگشت بودیم که یکمرتبه نگاهم به عقب دوخته شدو دو شی مشکوک نظرم راجلب کرد . چون به دقت آنها را از نظرگذراندم ، مطمئن شدم که آنها دو فروند میگ عراقی هستند که به تعقیب ما پرداخته و قصد درگیری دارند . با هیجانی خاص صدا زدم :

ذبیحی ! هواپیماهای عراقی ، بزن پس سوز و فرار کن !

خودم نیز هواپیما را در حالت پس سوز قرار دادم و باک بنزین خارجی را که باعث می‌شد هواپیما سنگین شده و از قدرت مانور کمتری برخوردار باشد ، رها ساخته و به سرعت ازمعرکه گریختیم .

در حین گریز ، سرم را به سمت هواپیمای ذبیحی چرخاندم که ناگاه دیدم ، هواپیمایش چون قطعه آتش به زمین نزدیک می‌شود . میگها او را مورد اصابت قرار داده بودند و خود را هر لحظه به من نزدیک می‌کردند . ارتفاع را کم کردم . در این لحظه بر فراز کوهها و دره‌های نزدیک خاک ترکیه رسیده بودم . با عبور از لابه‌لای دره‌ها خودرا به خاک ترکیه کشاندم . یک لحظه به خودم آمدم ،دیدم که مسافت زیادی را در خاک ترکیه پیش رفته‌ام . هر چه نگاه کردم از آن دو هواپیمای دشمن خبری نبود .

هر چند از چنگ هواپیماهای میگ عراقی نجات یافته بودم ، اما دو خطر دیگر مرا تهدید می‌کرد ، یکی اینکه هر لحظه ممکن بود توسط رادارهای ترکیه شناسایی شوم و به سویم موشک شلیک کنند ، دوم اینکه سوخت هواپیما به حداقل خود رسیده بود و هر لحظه ممکن بود بر اثر تمام شدن سوخت ، هواپیما را از دست بدهم . قدرت موتور هواپیما را کم کردم و سرعت را کاهش دادم . خواستم اوج بگیرم ، اما از ترس اینکه مبادا رادارهای ترکیه مرا شناسایی کنند ، از این کار منصرف شدم . با ارتفاع کم ، قدری جلو آمدم ، ولی وضعیت سخت‌تر از آن بود که فکرش را می‌کردم ، بناچار باید یکی از خطرها را به جان می‌خریدم .

تصمیم گرفتم اوج بگیرم و آنگاه به سمت خاک کشورم مسیر را پی بگیرم . اوج گرفتن در این حالت که هواپیما بنزین کمی دارد این حسن را دارد که در ارتفاع بالا ، هم می‌توا سرعت هواپیما را کم کرد تا بنزین کمتری مصرف شود و هم اگر سوخت تمام شود ، مسافتی را می‌توان طی کرد و چنانچه نیازی به ترک هواپیما باشد ، امکان زنده ماندن خلبان بیشتر است .

به سوی ایران اوج گرفتم ، با دیدن کوههای مرزی ایران و ترکیه چشمانم درخشیدن گرفت . در این حال خواستم با رادار تبریز تماس بگیرم و موقعیتم را اطلاع بدهم . اما هر چه سعی کردم تماس برقرار نشد ، در همین موقع صدای لیدر دسته ( جناب سرهنگ دانشپور ) در رادیو به گوش رسید که می‌گفت :

شماره ۴ ، شماره ۴ ، من صدات را می‌شنوم ، بگو !

در حالی که مرا صدا می‌زد و می‌خواست تا موقعیتم را به او گزارش کنم ، مرتب او وضعیت ذبیحی نیز می‌پرسید . گفتم :

شماره ۱ ، شماره ۱ ، صدایت را شنیدم ، بنزینم خیلی کم است . در مورد ذبیحی بعداً گزارش خواهم کرد .

او که از صدای من در رادیو فهمید کمی هراسان هستم و ممکن است نتوانم تا پایگاه تبریز هواپیما را بکشانم ، گفت :

اشکالی نداره ، برو رضائیه ( ارومیه ) بنشین ! من به پایگاه اطلاع می‌دهم .

در هیچ یک از پروازهایم ، دیدن مرز کشورم مثل آن لحظه برایم لذت بخش نبود ، هر چه به مرز نزدیکتر می‌شدم ، احساس آرامش بیشتری می‌کردم و تپش قلبم آهنگ منظم‌تری به خود می‌گرفت . این چند دقیقه گویی چند سال بر من گذشته بود . زیرا دلهره داشتم که پس از جستن از آن خطرهای سخت ، به خاطر نداشتن سوخت کافی ناچار شوم هواپیمایی را که در آن زمان سرمایه‌گرانباری بود ، برای حفظ جان خود ، سالم در آسمان رها سازم و چند لحظه بعد قطعات متلاشی شده‌اش را نظاره گر باشم .

سرانجام مرز را رد کرده ، وارد فضای کشور شدم . نگاهی به نشان دهنده سوخت انداختم ، حدود ۳۰۰ پوند بیشتر بنزین باقی نمانده بود و این مقدار سوخت برای هواپیما یعنی هیچ . حداقل سوخت برای یک هواپیما ۶۰۰ پوند بنزین است و من کمتر از حداقل را داشتم و هنوز در آسمان غوطه ور بودم .

ارتفاع هواپیما ۹۰۰۰ پا از سطح زمین بود و شهر رضائیه ( ارومیه ) رو به رویم خودنمایی می‌کرد . قدرت موتورها را کم کردم و آرام آرام شروع به کم کردن ارتفاع نمودم . باند فرودگاه شهر رضائیه ( ارومیه ) را در سمت چپ خود داشتم ؛ به تدریج دماغه هواپیما را با آن مطابق کرده و آماده فرود شدم . کمی خیالم آسوده شد و دیگر دغدغه سوخت نداشتم ، زیرا در حالت فرود بنزین زیادی نیاز نیست و سرانجام با ۱۵۰ پوند بنزین ، هواپیما را روی باند فرودگاه نشاندم .

به فاصله چند دقیقه پس از من ، سروان شریفی که او نیز با کمبود سوخت مواجه شده بود ، آمد و هواپیما را نشاند . البته ایشان در هنگام فرود ۷۰۰ پوند بنزین داشت . هواپیماها را به رمپ پرواز بردیم و پارک کردیم تا سوخت بزنند و سپس به سمت پایگاه تبریز پرواز کنیم .

بهتر دیدیم در فرصتی که پرسنل فنی مشغول سوخت رسانی هوپیما هستند ، برای نوشیدن استکانی چای و یا جرعه‌ای آب به بوفه برویم و گلویی تازه کنیم . هنوز جلو بوفه نرسیده بودیم که صدای ضد هوایی‌های اطارف باند بلند شد و بی‌امان شروع به تیراندازی کردند . بلافاصله برای مصون ماندن از اصابت گلوله یا بمب هواپیماهای دشمن ، از ساختمان خارج شدیم و میان درختها سنگر گرفتیم . با خود گفتم ، امروز مثل اینکه از دست این دشمن نمی‌شود جان سالم به در برد . با چه زحمتی از چند خطر حتمی گریختیم ، حال در روی زمین گرفتار بمباران هواپیماهای دشمن شدیم ! صبر کردیم و هر لحظه انتظار شنیدن انفجارهای پی در پی را می‌کشیدیم . ولی انفجاری رخ نداد .

چون از لابه‌لای درختان بیرون آمدیم ؛ متوجه شدیم که یکی از توپهای ضد هوایی ، تعدادی کلاغ را به جای هواپیماهای دشمن اشتباهی گرفته و به سوی آنها شلیک کرده است .

با شریفی به بوفه رفتیم ، چون من چای نمی‌نوشیدم ، لیوانی آب سر کشیدم و شریفی نیز استکانی چای خورد و بلافاصله به پرواز درآمدیم و به تبریز بازگشتیم .

منبع : کتاب اعجوبه قرن

 

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.