در شب سیزدهم مهرماه ۱۳۵۹ گلولهباران پایگاه وحدتی ، توسط رژیم عراق شدت گرفته بود و با موشک « فراگ » نیز مرتب پایگاه را هدف قرار میداد .
فردای آن شب قصد داشتیم در چهار دسته دو فروندی تپههای « علی گله زرد » در منطقه عین خوش را مورد هدف قرار دهیم . من به همراه سرگرد دهخوارقانی مأموریت داشتیم دهکده چنانه را که نیروهای فراوانی از دشمن در آن مستقر شده بودند ، بمباران کنیم . در این حمله از تاکتیک غافلگیر کننده استفاده کردیم . در ارتفاع بسیار کم به منطقه نزدیک شدیم و در چشم به هم زدنی ارتفاع را زیاد کردیم و همانند اشباحی مخوف روی سرشان ظاهر شدیم و بمبهایمان را فروریختیم .
هر چند تیراندازی دشمن پس از بمباران به سوی ما زیاد بود ؛ ولی به یاری خدا هیچ آسیبی به ما نرسید و به سلامت بازگشتیم . از اینکه توانسته بودیم هدف را دقیق بزنیم و چندین تانک و زره پوش دشمن را منهدم کنیم ، بسیار خوشحال بودیم . اما این خوشحالی ، ناپایدار بود و به محض ورودمان به گردان پروازی ، دیدیم که جمع دوستان ماتم گرفتهاند . دریافتیم که باید اتفاق ناگواری رخ داده باشد . جلو رفتیم و از علت نگرانیشان جویا شدیم .
در آن حمله ، سه تن از بهترین خلبانان ما مورد اصابت موشکهای سام ۶ عراق قرار گرفته بودند و روح آسمانیشان به دیار معبود شتافته بود . هر چند شهادت این عزیزان خللی در اراده پولادین تیز پروازان نیروی هوایی وارد نمیکرد ؛ اما فقدان آنها در جمع گروه پروازی بر قلب ما سنگینی میکرد . همین امر باعث شد تا آن روز بچهها از روحیه خوبی برخوردارنباشند . در نیروی هوایی بر خلاف سایر قوای مسلح ، از دست دادن یک خلبان ضایعه بسیار سنگینی است ، چرا که گاه اتفاق افتاده کارایی یک هواپیما از یک لشکر مکانیزه و پیاده بیشتر بوده است . از این رو جایگزین یک خلبان براحتی قابل تأمین نیست ، و براحتی نمیتوان در کوتاه مدت جایگزینی برای او تربیت کرد . هر یک از آنان که شهید میشدند ، سالها تجربه را از انواع آموزشهای متعدد هوانوردی با خود به دیار باقی میبردند . از این رو ، هم برای ما که خود درگیر این مسائل بودیم و هم برای مملکت ، از دست دادن این عزیزان بسیار سنگین بود . ولی به هر حال جنگ ، جنگ است و باید برای دفاع از میهن اسلامیمان بهایی بس گران پرداخت کرد .
چهاردهمین روز از اولین ماه پاییز ۵۹ فرا رسید . صبح خیلی زود بهمراه دوست و همکار خلبانم ( ستوان نقدی ) که بارها و بارها بال در بال به پروازهای عملیاتی اعزام شده بودیم و خواست خدا این بوده که تا این لحظه سالم بمانیم و در کنار هم باشیم . برای مأموریتی جدید آماده شدیم .
هدف ، پلهای ارتباطی شهر « العماره » عراق بود که بایستی آنها را منهدم میکردیم . آن روز قرار بود دو پرواز به این نقطه انجام شود ، که ما پرواز اول بودیم و دو تن دیگر از همکاران، پرواز دوم .
هواپیماها را به ابتدای باند هدایت کردیم و با کسب اجازه از برج مراقبت برای خزش آماده شدیم . دسته موتور را تا آخرین حد جلو دادم و هواپیما با حداکثر سرعت روی باند پیش رفت و لحظهای بعد در سینه آسمان جا گرفتم . بعد از من ، نقدی برای پرواز پرندهاش را روی باند دواند ، ولی گویا در فرامین او مشکلی ایجاد شده بود و هر کار کرد نتوانست او را از زمین بلند کند . هواپیما شتابی برقآسا داشت و هر لحظه به پایان باند نزدیک میشد . سرانجام تورهای « باریر » که در انتهای باند تعبیه شدهاند ، همانند دامی که پرندهای را در درون خود میپیچد ، هواپیمای رم کردهنقدی را در برگرفت و آن را از حرکت بازداشت . خدا رحم کرد که او با هواپیمای پر از بمب و بنزین هیچ صدمهای ندید .
ناگزیر باید مأموریت را به تنهایی انجام میدادم . ادامه مسیر دادم و بالای هدف رسیدم . اوج گرفتم و بمبها را به هدف زدم . قصد داشتم این حالت از بمباران را به طور تجربی آزمایش کنم تا چنانچه خوب جواب داد ، در مأموریتهای بعدی نیز از این شگرد بهره بگیرم ، سپس حالت شیرجه گرفتم که در این حالت اگر چه بمبها رها شدند و به هدف خوردند ، ولی چیزی نمانده بود که خود هواپیما نیز به زمین بخورد . در حالی که احساس کردم دارم به زمین فرو میروم ، هواپیما را از حالت شیرجه خارج کردم و دوباره اوج گرفتم ، اما در آن حال فشار « جی » زیادی را تحمل کردم .
در این پرواز ، خدا یک بار دیگر لطف و عنایتش را نصیبم کرد و از یک سانحه حتمی نجات یافتم . اما بر اثر فشار جی تا زمانی که هواپیما را به زمین رساندم ، دچار تشنج شده بودم .
پانزده روز از شروع جنگ تحمیلی میگذشت و هنوز هیچ بارقهای مبنی بر توقف جنگ مشاهده نمیشد . مجامع بینالمللی که فریادهای دفاع از حقوق بشرشان گوش فلک را پر میکند ، گویی مهر سکوت بر لبانشان زده بودند و هیچ عکس العملی در خصوص این تهاجم وحشیانهصدام از خود بروز نمیدادند . حتی وسایل ارتباط جمعی دنیا طوری اخبار و اطلاعات جنگ را منعکس میکردند که همه چیز به نفع صدام رقم میخورد . رادیوی عراق ، خود از مستهجن ترین رادیوهایی بود که هراراجیفی را روی آنتن میفرستاد تا روحیه رزمندگان ما را تخریب کند .
درست در همین روز بود که برای خفه کردن صدای رادیوی دشمن ، تصمیم گرفته شد تا ایستگاه تقویتی العماره بمباران شود . من و نقدی داوطلب این مأموریت شدیم و همان روز به پرواز درآمدیم . روی هدف رسیدیم و بمبهای خودمان را به سمت ایستگاه رها کردیم . اما نمیدانم چرا هیچ یک از بمبهای ما به آن اصابت نکرد !
هنگام بازگشت ، چند حلقه چاه گاز را در نزدیک مرز دیدیم که آنها را مورد اصابت قرار دادیم و به چشم دیدیم که دود ناشی از انهدام آنها به هوابرخاست . مسیر پایگاه را پی گرفتیم و مدتی بعد چرخهای هواپیماهایمان باند فرودگاه را بوسه زد و هر دو به سلامت فرود آمدیم .
به پست فرماندهی رفتم تا نتیجه مأموریتم را گزارش کنم . یکی از دوستان از تهران آمده بود . تا نگاهم به نگاهش افتاد ، از حالت او فهمیدم که ممکن است قاصد خوش یمنی برایم باشد ؛ زیرا او مرتب میخندید و از حالت چهرهاش دریافتم که باید خبری خوش برایم داشته باشد . قبلاً گفته بودم که در روزهای نخستین جنگ ، انتظار عطیهای را از سوی پروردگارم میکشیدم و حال که ۱۵ روز از جنگ تحمیلی میگذشت از خانوادهام هیچ خبری نداشتم و در ظرف این مدت حتی نتوانستم یک تلفن به آنها بزنم .
حتم داشتم که آن دوست ، خبر تولد نخستین فرزندم را زیر زبان زمزمه میکند . بله درست فهمیده بودم . جلو آمد و با من روبوسی کرد و گفت : « مژده بده ! خدا به شما یک دختر داده . »
درست روز اول جنگ ، یعنی همان روز که من ورامین را به مقصد تبریز ترک کرده بودم ، رحمت واسعه الهی شامل حالم شده بود و ثمره وجودیام پا به عرصهگیتی گذاشته بود .
بلافاصله یک روز مرخصی گرفتم و همان روز با یک هواپیمای سبک ( یک موتوره ملخ دار ) به تهران رفتم و از آنجا هم به ورامین . پس از دیدار با خانواده و اقوام بلافاصله به پایگاه وحدتی برگشتم .
پس از برگشتن از مرخصی یکروزه ، به سبب کم شدن پروازها ، یکی دو روزی پرواز نداشتم . در این فرصت چند روزه ، مجالی پیدا کردم با دوستان به بحثهای سیاسی و مذهبی که در آن روزها بازارش داغ بود ، بپردازم . روز بیستم مهرماه ، باخبر شدیم که عراق روی رودخانه کارون پل زده و در حال عبور دادن نیروهای زرهی و پیاده خود است . عراق با این کار میخواست شهر آبادان را در محاصره بیندازد .
به اتفاق ستوان نادری مأموریت یافتیم تانکهایی را که از پل عبور کردهاند هدف قرار داده ، منهدم کنیم . ستوان نادری نیز از جمله خلبانانی بود که از پایگاه تبریز همراه ما به دزفول آمده بود . او نیز از خلبانان خوب نیروی هوایی بود و مأموریتهای موفقی را تا آن روز انجام داده بود .
با هم راهی سالن توجیه شدیم تا از هر لحاظ ، منطقه مورد هدف را ارزیابی کرده ، سپس پرواز کردیم . بلافاصله پس از توجیه شدن ، هواپیماهای پر از بمب را در دل آسمان غوطه ور کردیم و رهسپار بندر ماهشهر – آبادان شدیم . تاکتیک حمله را طوری انتخاب کرده بودیم که از قسمت جنوب بندر ماهشهر – آبادان ، به هدف حمله کنیم تا از غافلگیری کامل بهره ببریم و تعداد بیشتری از تانکهای دشمن را به آتش بکشیم .
آن روز ، روز موفقی بود ، هدفها را آن قدر عالی زدیم که دود ناشی از سوختن تانکها منطقه را سیاه کرده بود . یک آن ، نگاهم به پل افتاد ؛ تعدادی تانک در حال عبور هستند و تعداد زیادی هم قبل از پل در انتظار عبورند . من که خود بمبی نداشتم ، و همه آنها را زده بودم به شماره ۲ گفتم که روی پل را بزند . ولی او نیز همزمان با من تمام بمبهایش را نزدیکیهای پل زده بود . ماندن در منطقه ، بیش از آن ، صلاح نبود و میبایست به پایگاه باز میگشتیم .
بعدازظهر همان روز ، همراه نادری پرواز گشتی انجام دادیم . در این پرواز هواپیمای نادری مورد اصابت قرار گرفت ، ولی آسیب ، زیاد جدی نبود و به سلامت فرود آمدیم .
نیروی هوایی همواره به عنوان یک نیروی پشتیبانی و پوشش دهنده برای نیروی زمینی محسوب میشد . برخی مواقع در جنگها نیاز است که نیروی هوایی برای به هم ریختن آرایش نیروهای دشمن وارد عمل شود تا مجالی برای نیروهای پیاده به دست آید و بتوانند با یورش برقآسا به اهداف مورد نظر حمله کنند .
خیلی از مأموریتهای هوایی ما در آن روزها بنا به درخواست نیروی زمینی و سپاه پاسداران انجام میگرفت . آنها با موقعیتی که در منطقه داشتند ، هر جا که نیاز بود نیروی هوایی را به یاری میطلبیدند و ما نیز در چشم به هم زدنی با مرکبهای آهنین بال خود به مناطقی که آنها گرا میدادند یورش میبردیم .
شب قبل ، رئیس جمهوری وقت ( بنی صدر ملعون ) با ما صحبت کرده بود و گفته بود که نیروی زمینی قرار است در منطقه عین خوش از سه محور به دشمن حمله کند ، ممکن است به کمک نیروی هوایی نیاز داشته باشد ، اگر درخواست کردند ، کمک کنید .
قبلاً گفتم که منطقه عین خوش به سبب گسترش نیروهای دشمن و استفاده از انواع سلاحهای پیشرفته جنگی ، بویژه ضد هوایی ، یکی از خطرناکترین مناطق برای هواپیماهای ما محسوب میشد . زیرا دشمن تا حدودی به تاکتیک جنگ هوایی ما پی برده بود و برای اینکه تعداد بیشتری از هواپیماهای ما را بزند ، تمام توان خودش را به کار گرفته بود .
ما معمولاً در حملههایمان برای دوری از تیررس موشکهای سام ۶ عراق که برد زیاد داشت و هواپیماهای ما را درارتفاع بالا براحتی هدف قرار میداد ، ارتفاع پست را انتخاب میکردیم تا در برد رادار دشمن قرار نگیریم . اما دشمن این شگرد را کشف کرده بود و در این منطقه انبوهی از توپهای ضد هوایی که براحتی هواپیما را در ارتفاع کم مورد هدف قرار میدهند ، گسترش داده بود . کافی بود شیئی پرنده در آسمان منطقه ظاهر میشد ، در هر ارتفاعی بود او را میزدند .
روز بیست و یکم مهرماه ۵۹ بود که نیروی زمینی در منطقه عین خوش خود را آغاز کرده بود . آن روز خبر رسید که این نیرو درخواست کمک کرده . من و ستوان نادری داوطلب این مأموریت شدیم . نوع بمبی که من همراه داشتم ناپالم بود و نادری «…..» در چشم به هم زدنی خود را روی منطقه عملیاتی رساندیم . در یک آن ، مرکز اختفای موشکهای سام دشمن را رو به روی خود دیدم . بمبهایم را روی آنها فرو ریختم ، اما متأسفانه عمل نکردند . نادری نیز بمبهای خودش را در محلی دیگر از منطقه ، روی نیروهای دشمن فرو ریخت و بدون اینکه حتی یک گلوله به ما اصابت کند ، به سلامت به آشیانه بازگشتیم .
روز بعد ، طبق معمول هر روز به گردان پروازی رفتم تا آمادگی خودم را برای اعزام به مأموریت جنگی اعلام کنم . نادری که در چند پرواز مرا همراهی کرده بود ، برای انجام مأموریتی به اصفهان رفت . ستوان نقدی نیز که یار ثابت من در پروازهای عملیاتی بود ، بعد از اینکه من از مرخصی یکروزه ، برگشتم ، به تبریز رفته بود . از طرف عملیات گفته شد که چون شمارهنداری ، امروز پرواز نکن !
روز بیست و سوم مهرماه ۵۹ ، قرار شد تا با یکی از دوستان خلبانم که درجهسرگردی داشت و به نوعی سمت استادی مرا داشت ؛ پروازی عملیاتی داشته باشیم . وی به علت مشغلههایی که در مسئولیتهای دیگر داشت ، همانند ما پروازهای جنگی زیادی انجام نداده بود . آن روز با من میآمد تا با منطقه آشنا شود و ناگزیر میبایست به عنوان شماره ۲ پرواز میکرد .
هدف ، شمال خرمشهر بود که قرار بود دو فروند به فاصله یک دقیقه جلو ما حمله کنند و سپس ما بعد از آنها حمله کنیم . مقدمات کار فراهم شد و پس از توجیه برنامههای پرواز ، هر دو با هم به درون آشیانه رفتیم . ابتدا من هواپیما را روشن کردم و آمادگی خود را برای « تاکسی کردن » اعلام کردم . هواپیمای شمارهگویا اشکالی پیدا کرده بود ، هر چه متخصصان تلاش کردند اشکال برطرف نشد ، ناگزیر با پست فرماندهی تماس گرفتم تا تصمیم نهایی را اعلام کند .
از پست فرماندهی گفتند که خودت تنهایی دنبال دسته اول برو ! هواپیما را از زمین کندم و مسیر دسته اول را پی گرفتم . به فاصله ۱۰ مایل پشت سر آنها پرواز میکردم . با رادیوی هواپیما با همدیگر تماس میگرفتیم . به ۳۵ مایلی هدف رسیده بودند که آمادگی خود را برای انجام عملیات و رها کردن بمبها اعلام کردند . اما با تجربهای که من داشتم این فاصله را مناسب ندیدم و به آنها گفتم که جلوتر بروید . صدای لیدر دسته اول در رادیو به گوش میرسید :
هدف را میبینم ، فاصله ما با هدف ۱۵ مایل است بزنم ؟
پاسخ دادم :
نه ، فاصله زیاد است ، کمی جلوتر برو !
به سبب فاصلهای که داشتم ، آنها را با چشم نمیدیدم ، ولی مرتب با هم ارتباط رادیویی داشتیم . نزدیکیهای هدف رسیده بودند و بمبهایشان را رها کرده و مسیر بازگشت را در پیش گرفتند .
حال ،نوبت من بود که بعد از آنها بایستی هجوم میبردم . بمباران آنها که دشمن را هشیار کرده بود ، موقعیت مرا به خوبی آشکار کرد و مرتب به طرفم تیراندازی میکردند . تا حد ممکن هواپیما را پایین بردم و فاصلهام را با هدف نزدیک کردم ، تا دقیقتر بتوانم بمبها را به هدف بزنم . هر چند که بر اثر اصابت بمبهایم یک کامیون دشمن منهدم شد ، ولی از اینکه هدف گیریام از دقت مناسب برخوردار نبود ، خود را سرزنش میکردم . عرق سردی بر بدنم نشسته بود و ناراحت و متأسف بودم که بیهوده مهماتم را هدر دادهام و نتیجه مطلوب از این عملیات نگرفتهام .
با ناامیدی راه بازگشت را پیش گرفته بودم و خود را ملامت میکردم . ارتفاع هواپیما با سطح زمین بسیار ناچیز بود . برای گریز از دست رادارهای دشمن پرواز کردن در این ارتفاع مناسبترین راه بود . ولی آن روز بر اثر افکار مغشوشی که بر ذهنم سایه افکنده بود و از این مأموریت خود زیاد خرسند نبودم ، حواسم به کلی پرت شده بود که یکمرتبه تکانی شدید مرا به خود آورد ! زیر هواپیما به شدت تمام به زمین اصابت کرد و مجدداً به پرواز درآمد!
برخورد هواپیما به زمین و بلند شدن معجزه آسای آن یک لحظه مرا به شگفتی واداشت ! این اتفاق را هرگز از یاد نمیبرم . آن روز از سانحهای حتمی نجات یافتم و گویا با این امداد غیبی ، خدا میخواست عملاً به من بفهماند که مرگ و زندگی تنها دست اوست . اوست که انسانها را در مواقع خطر نگه میدارد و هر زمان نیز که اجلشان فرا رسد هیچ تأخیری در آن داده نمیشود و همیشه باید امیدواربود.
آن روز نیز به سلامت فرود آمدم ، ولی هواپیمایم آسیب دید و باک مرکزی بر اثر اصابت به زمین پاره شده بود . در ابتدا ، همکاران تصور میکردند که برخورد موشک باعث این کار شده ، ولی به آنها گفتم که زمین خوردهام و خدا رحم کرده که دوباره هواپیما به پرواز درآمده است .
روز بیست و چهارم مهرماه ۵۹ فرا رسید ، این روز ، آخرین روز مأموریت من در پایگاه وحدتی بود . با ستوان ابراهیمی که ایشان نیز یکی از خلبانان شجاع نیروی هوایی بود برای بمباران سنگرهای دشمن در ۱۰ کیلومتری شمال فاو ، رفتیم . تاکتیک حمله طوری بود که میبایست از پشت سر به آنها حمله میکردیم تا بمباران در نهایت غافلگیری صورت پذیرد .
همین که روی هدف رسیدیم ، با تعدادی سنگر خالی دشمن مواجه شدیم که هیچ اثری از نیروهای بعثی در آنها به چشم نمیخورد . مترصد بودیم که بمبهایمان را بزنیم یا نه ، چون طبق نقشه ، محل را درست یافته بودیم و باید میزدیم .من بمبهایم را رها کردم ولی شمارهنزد .
چون برای رفع ابهامبیش از حد معمول پرواز کرده بودیم با کمبود سوخت مواجه شدیم ، ناگزیر شمارهنیز بمبهای خود را در همان منطقه رها کرد و برگشتیم .
عصر همان روز ، در گردان نشسته بودم تا چنانچه مأموریت جدیدی ابلاغ شود ؛ انجام دهم . نزدیک غروب آفتاب ، سروان وارسته آمد و گفت : « یک مأموریت عین خوش هست میآیی با هم برویم ؟ » آمادگی خودم را اعلام کردم و بلافاصله مقدمات کار فراهم شد و هواپیماها را به سوی باند پرواز هدایت کردیم . چند لحظه بعد هر دو به سمت منطقه مورد نظر بال گشودیم .
چون وقت تنگ بود ، کوتاهترین مسیر را برای رسیدن به هدف انتخاب کردیم و در چشم به هم زدنی بالای سر عراقیها ظاهر شدیم . یک گردان از افراد دشمن را دیدیم که به نظر میرسید برای گرفتن شام در آن محل گرد آمده بودند . فرصت را غنیمت شمرده و بمبهای خوشهای را که همراه داشتیم ، روی سر آنها فرو ریختیم و به سرعت دور شدیم . در مسیر بازگشت ، دو جیپ فرماندهی دشمن که از سمت عین خوش به طرف امامزاده عباس در حال حرکت بودند ، نظرم را جلب کرد . آنها را در تیررس مسلسل هواپیما قرار دادم و به رگبار بستم . در حالی که سرگرم تیرباران آن دو جیپ فرماندهی بودم ، یکدفعه متوجه شدم ، یک فروند موشک سام ۶ دشمن چون شهاب گداخته به طرفم میآید . به سرعت ارتفاع را کم کردم و با گردش سریع تغییر مسیر دادم . موشک ، منحرف و چند لحظه بعد در هوا منفجر شد .
خیلی آسوده شد که از اصابت موشک خلاصی یافتم . با فاصله نه چندان زیادی با شماره ۲ به سوی پایگاه در حال پرواز بودیم که صدای وارسته در رادیو پیچید :
مواظب باش ! موشک داره به طرفت میاد !
با کم کردن ارتفاع و تغییر مسیر ، این بار نیز با عنایت خداوندی از خطری حتمی جان سالم به در بردم و به سلامت به پایگاه بازگشتم .
روز بیست و پنجم مهرماه ۵۹ به گردان پروازی خبر رسید که دکتر چمران و حجت الاسلام خلخالی به پایگاه آمدهاند و قصد دارند با خلبانان دیداری داشته باشند . کلیه خلبانها در محلی گرد آمدند و دکتر چمران قریب دو ساعت برایمان سخنرانی کرد . سخنانش آنقدر با احساس بود که به بچهها قوت قلب بخشید و روحیه آنها را برای جنگیدن مضاعف کرد . در پایان سخنرانی به من اطلاع دادند که در نظر است با سه نفر دیگر از خلبانان به پایگاه تبریز برگردیم . فردای همان روز ( بعدازظهر ) در قالب دو دسته دو فروندی به پرواز در آمدیم و راه تبریز را در پیش گرفتیم . نزدیکیهای غروب آفتاب به پایگاه تبریز رسیدیم . پس از اینکه هواپیماها را در آشیانه مستقر کردیم ، راهی پست فرماندهی شدیم . دوستان خلبانمان در اتاقی جمع شده بودند و فرمانده پایگاه برایشان صحبت میکرد . از فحوای کلام فرمانده معلوم بود که در آن روز ، بچهها چند تا درگیری هوایی داشتهاند و الحمدالله به خیر گذشته است .
پس از مدتی که به صورت مأموردر پایگاه وحدتی دزفول به پروازهای عملیاتی مشغول بودم ، سرانجام به پایگاه اصلی خود یعنی تبریز بازگشتم . در ابتدای ورودم یک پرواز گشتی انجام دادم . فردای آن روز ( ۲۹/۷/۵۹ ) بایستی به مأموریتی مخصوص اعزام میشدم که تا حدودی با مأموریتهای قبلیام تفاوت داشت . با گرفتن برنامه پروازی و مختصات محل مورد نظر ، راهی منزل شدم تا استراحتی کرده و برای مأموریت فردا آماده شوم .
بیست و نهم مهر ماه ۱۳۵۹ فرا رسید . مأموریتی که قرار بود در این روز انجام بدهم ، بیست و چهارمین پرواز مخصوص من بود که روی مواضع دشمن انجام میشد . همانطور که گفتم ، مأموریت این روز با سایر مأموریتها فرق میکرد . هدف شهر « سلیمانیه » بود و بر خلاف همیشه به جای بمبهای آتشین ، اعلامیه همراه داشتیم که میبایست روی شهر پخش میکردیم .
در این مأموریت ، ستوان لطفعلی مرا همراهی میکرد . اعلامیهها را داخل ترمز هوایی ( دریچههای سرعت شکن ) هواپیماها جا دادیم تا در موقعیت مناسب ، بر فراز شهر سلیمانیه ، با فشار دادن پدال ترمز هوایی آنها از جای خود خارج شده ، روی شهر فرو ریزند .
روی شهر سلیمانیه رسیدیم و طبق نقشه ، اعلامیهها را پخش کردیم . حجم آتش ضد هوایی دشمن بسیار سنگین بود و از آنجا که همواره در پروازهایمان با توکل به خدا میرفتیم ، هیچ هراسی به دلمان راه نمییافت و به سلامت به پایگاه بازگشتیم .
سی مهر ماه ۱۳۵۹ ، همراه ستوان فضیلت برای بمباران پادگانی در منطقه حاج عمران عازم شدیم . دشمن در این منطقه موشک « سام ۷ » مستقر کرده بود و همین امر کار ما را مشکل میکرد . در عملیاتهای قبل ، بچهها چندبار به این منطقه هجوم برده بودند و برخی از آنها هم از گزند موشکهای سام ۷ در امان نمانده ، مورد اصابت قرار گرفته بودند . البته به خیر گذشته بود و همگی هواپیماهای آسیب دیده را تا پایگاه هدایت کرده و به سلامت فرود آمده بودند . بجز هواپیمای ستوان اوشال که به علت آسیب دیدگی زیاد ، ناگزیر به ترک آن شده و هواپیما را در نزدیکی پیرانشهر رها ساخته و خود با چتر نجات به سلامت فرود آمده بود .
روی پادگان مورد نظر رسیدیم و طبق نقشه ، بمبهایمان را زدیم . با گردشی سریع تصمیم گرفتم دوباره برگردم و این بار با مسلسل هواپیما پادگان را به رگبار ببندم . به هواپیما وضعیت مطلوب داده ، انگشت را روی شاسی مسلسل فشار دادم . در کمال ناباوری هیچ فشنگی از دهانه مسلسل خارج نشد ، خیلی ناراحت شدم . پس از اینکه به پایگاه بازگشتم ، به گمان اینکه در مهمات گیری هواپیما اشتباهی رخ داده و درست هواپیما را مسلح نکردهاند ، در صدد برآمدم که از مسئولان این امر توضیح بخواهم . اما وقتی موضوع را مطرح کردم ، درجواب گفتند : « آیا فیوزها را داخل زدهای ؟ » کمی مردد شدم و بلافاصله سراغ فیوزها رفتم ، دیدم که آنها بیرون هستند و در واقع اشتباه خودم باعث شده بود تا مسلسل در حالت عملیاتی قرار نگیرد .
ناراحتیام دو چندان شد و از اینکه مرتکب چنین خطایی شده بودم ، خودم را سرزنش میکردم .
قریب به یک ماه از جنگ سپری میشد و هنوز نه تنها آتش این شعله برافروخته خاموش نشده بود ، بلکه روز به روز دامنه آن وسعت میگرفت و بیشتر زبانه میکشید . هر روز که از جنگ میگذشت ، حریف ، دست به حیلههای جدید میزد و تکنولوژی برتری را که از دست اربابان خود دریافت کرده بود ، به رخ ما میکشید .
عراق که به پشتوانه ابرقدرتها و حمایت تسلیحاتی آنها آغازگر جنگ شده بود ، این باور را در ما ایجاد کرده بود که آتش جنگ به این زودیها فروکش نخواهد کرد . هر چند استقامت نیروهای ما که با از خود گذشتگی زائدالوصفی از خاک مقدس جمهوری اسلامی دفاع میکردند ، باعث شده بود تا از سرعت تجاوز و پیشروی عراق کاسته شود ؛ ولی بخش وسیعی از سرزمین ما هنوزدر چنگ دشمن بود .
منبع : کتاب اعجوبه قرن