خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات جنگی سرلشکر خلبان ، شهید حاج مصطفی اردستانی (۲)

خاطرات جنگی سرلشکر خلبان ، شهید حاج مصطفی اردستانی (۲)

مختصات هدف را شمال شرقی شهر داده بودند . ما نیز هواپیماها را به همان سمت هدایت کردیم و شهر موصل را زیر بالهای آهنین خود داشتیم . ولی هرچه دنبال هدف گشتیم آن را نیافتیم . در حالی که اوج گرفته بودیم تا آمادگی لازم را برای انجام عملیات داشته باشیم ، نقطه‌ای را در شرق شهر دیدم که از آنجا به سمت ما تیراندازی می‌شد . تصمیم گرفتم حال که هدف اصلی را نیافته‌ایم ، همان جا را به نظر می‌رسید مرکز مهمی باشد مورد اصابت قرار دهیم . به درستی نمی‌دانم که آن محل کجا بود ، ولی تعدادی ساختمان سیمانی بزرگ بود که به نظر می رسید خیلی مهم باشند وگرنه برای محافظت آنها ضد هوایی نمی‌گماردند .

شماره ۲ را صدا زدم و گفتم : « آماده باش ! همان جا را که تیراندازی می‌کنند ، می‌زنیم . » پس از انجام دادن عملیاتی موفق ، در مسیر بازگشت به مقصد قرار گرفتیم . در بین راه ، یک ایستگاه رادار دشمن در دیدمان قرارگرفت ، چون بمبی برایمان باقی نمانده بود ، با مسلسل هواپیما آنجا را هم هدف قرار دادیم و برگشتیم .

بعدازظهر همین روز ، همراه سروان عرفانی که لیدر دسته بود به سلیمانیه حمله کردیم . سلیمانیه یکی از مراکز مهم و استراتژیک نظامی و صنعتی دشمن بود . قرار بود در این مأموریت ، یک پادگان نظامی این شهر را بمباران کنیم . با پروازی برق آسا روی هدف رسیدیم و طبق برنامه آنجا را مورد اصابت قراردادیم . در حال برگشت به آسمان کشورمان بودیم که نگاهم به یک ایستگاه آنتن ماکروویو در شمال سلیمانیه افتاد . به طرفش سمت گرفتم تا با مسلسل آن را هدف قرار دهم . آن‌قدر به آن نزدیک شده بودم که چیزی نماند به آن برخورد کنم . عرفانی از من فاصله گرفته بود . روی کوههای سهند همدیگر را پیدا کردیم . در صدد برآمدم تا به او نزدیکتر شوم . مانوری چرخشی انجام دادم ، ولی نزدیک بود به هواپیمای او اصابت کنم .

در این روز ، دوبار تا مرز سانحه پیش رفته بودم . فکر می‌کردم که این مأموریت ساده‌ترین مأموریتها باشد ، به لحاظ اینکه مسافت زیادی تا خاک خودمان نداشت . اما معتقدم که هیچ پروازی را نباید ساده گرفت و در این روز خود به این نتیجه رسیدم . هرچند مرگ و زندگی دست خداست و تقدیر هرچه باشد همان می‌شود ، ولی آسان گرفتن پرواز و کوچکترین سهل‌انگاری ، ممکن است سانحه و مرگ را به دنبال داشته باشد .

خدا را شکر که در این مأموریت هم صحیح و سالم همراه با مرکب آهنین بالمان به خاک وطن بازگشتیم ، و این فرصت را یافتیم تا در خیل مدافعان و رزمندگان اسلام باقی بمانیم .

هشت روز از تجاوز عراق به میهن اسلامی ما می‌گذشت و عراق نتوانسته بود ادعای خودش را عملی کند . او می‌خواست سه روزه بخش خوزستان ایران را به تصرف درآورد . اما این رؤیای او با مقاومت دلیر مردان ارتش و سپاه تعبیر نیافته بود .

برخی از روزها که برای عملیات برون مرزی اعزام نمی‌شدیم ، به عنوان خلبان آماده باید در « آلرت » می‌ماندیم تا چنانچه حمله‌هوایی از سوی دشمن صورت گرفت ، بلافاصله واکنش نشان دهیم و به مقابله با آنها برخیزیم . صبحدم هفتمین روز پاییز ۵۹ ، راهی گردان پروازی شدم و آن روز خلبان آماده بودم . خوشبختانه حمله‌ای از سوی هواپیماهای دشمن صورت نگرفت . بعدازظهر بود که با یکی از دوستان خلبانم مأموریت یافتیم تا منابع سوخت کرکوک را به آتش بکشیم .

چندین‌بار به کرکوک رفته بودم و می‌دانستم که از چه پدافندی برخوردار است . سایر دوستان خلبانم نیز به خوبی از این مسئله آگاه بودند . حمله به کرکوک از دشوارترین حمله‌هایی بود که خطر سانحه در آن بیشتر بود . در این پرواز ، لیدر دسته بودم . هنوز از مرز عبور نکرده بودیم که شماره‌اعلام کرد ، سوخت تانک مرکزی‌اش تمام شده ، به او گفتم : « حتماً « فلپ‌» ها را جمع نکرده‌ای و همین باعث شده تا سوخت زیادی مصرف کنی ، عیب ندارد ادامه بده !»

هدف در شمال شرق کرکوک قرار داشت که باید برای انهدام آن اوج می‌گرفتم . با جهشی برق‌آسا هدف را مورد اصابت قرار دادم و رد شدم . در بازگشت بود که دیدم کوهی از آتش زبانه می‌کشد و شماره‌در رادیو فریاد می‌زد : « خوب زدی ! ، خوب زدی !»

شماره‌۲ کمبود سوخت پیدا کرده بود و اعلام کرد که ۱۶۰۰ « پوند » بنزین بیشتر ندارد ، این مقدار برای رسیدن به تبریز کافی نبود . گویا او در طول پرواز اشتباهاً از پس سوز استفاده کرده بود . در این حالت ، سوخت زیادی به موتورها می‌رسد و خلبان با کمبود سوخت مواجه می‌شود .

به شماره ۲ گفتم سریع اوج گیری کند . زیرا در ارتفاع بالا مصرف بنزین کم می‌شود و علاوه بر آن ، این حسن را دارد که اگر سوخت هواپیما تمام شود ، تا مدتی می‌تواند مسیر را ادامه بدهد و یا اگر خلبان بخواهد از هواپیما بیرون بپرد ، شانس بیشتری برای زنده ماندن دارد .

به طرف تبریز سمت گرفتیم . سعی کردم به شماره‌۲ نزدیک شوم تا وضعیت آن را زیر نظر داشته باشم . می‌گفت ، بنزین او به حداقل ممکن رسیده و عقربه شمارش ، عدد ۲۰۰ پوند را نشان می‌دهد و این خیلی خطرناک بود . سرانجام خدا کمک کرد و بدون هیچ سانحه‌ای هواپیما را روی باند پایگاه نشاند و هردو به سلامت به گردان رفتیم .

شروع روز هشتم مهرماه ۵۹ ، مصادف بود با هشتمین پرواز جنگی که من انجام می‌دادم . در این روز یک مأموریت مخصوص به ما محول شد . باید برای بمباران منابع سوخت شهر اربیل اعزام می‌شدیم . می‌گفتند این منطقه یکی از مناطق مهم نفتی عراق محسوب می‌شود .

هواپیماها به انواع بمب مسلح شده بودند و گویا آنها نیز همانند ما برای انهدام مواضع دشمن لحظه شماری می‌کردند . در این پرواز ، من شماره یک بودم و سروان قربانی شماره ۲ ، هواپیماها را به پرواز درآوردیم و به طرف خاک عراق سمت گرفتیم .

طبق نقشه ، بالای هدف رسیده بودیم و لحظه اوج گیری فرا رسیده بود . همه چیز مهیا برای انجام عملیات بود . وقتی نگاهم به هدف افتاد با تعدادی ماشین حفاری چاه نفت روبه‌رو شدم . طبق برنامه ، این جایی نبود که ما باید آن را بمباران می‌کردیم . به هر حال چون این هدف هم دست کمی از هدف اصلی نداشت ، تصمیم گرفتیم همین‌جا را بزنیم . این کار را کردیم و تعدادی از آنها را به آتش کشیدیم .

طبق معمول ، عادت نداشتم که مهمات حمل شده را برگردانم ، حتی الامکان سعی می‌کردم تا آخرین فشنگ هواپیما را مصرف کرده و آنگاه بازگردم . در مسیر برگشت ، یک منطقه نظامی نظرم را جلب کرد و با مسلسل آنجا را نیز هدف قرار دادم . نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد . چون در آن لحظه سرعت هواپیما زیاد است و با آن سرعت فرصت اینکه خلبان ببیند چه اتفاقی می‌افتد ، دست نمی‌دهد . ولی اگر درست هدف گیری کند ، محل مورد اصابت به جهنمی تبدیل می‌شود .

در این چند روزی که از جنگ گذشته بود ، پایگاه وحدتی ( دزفول ) به سبب نزدیک بودنش به منطقه جنگی و قرارداشتن آن در تیررس توپخانه‌ها و خمپاره‌اندازهای دشمن ، بیشتر از هر پایگاه و مکان دیگری مورد هجوم گلوله‌های دشمن قرار می‌گرفت .

خلبانانی که در این پایگاه خدمت می‌کردند ، به نسبت ، بیش از پایگاههای دیگر سختی و فشار جنگ را تحمل کرده بودند . چون به منطقه جنگی نزدیکتر بودند ، هم پروازهای زیادی انجام می‌دادند و هم پایگاه آنها بیشتر مورد حمله‌هواپیماهای دشمن قرار می‌گرفت . مزید بر آن خستگی مفرط و شرایط وخیم منطقه که تا حدودی در روحیه خلبانان تأثیر منفی گذاشته بود ، ایجاب می‌کرد تعدادی از خلبانان « اف ۵ » به کمک آنها بشتابند تا این بخش ، توان عملیاتی خود را از دست ندهد .

آن روز ، تعداد هشت نفر برای اعزام به پایگاه وحدتی داوطلب شدند که من نیز یکی از آنها بودم . قرار بود ما هشت نفر در دو دسته چهار فروندی به پایگاه شهید نوژه ( همدان ) پرواز کنیم و از آنجا عازم دزفول شویم .

شب هنگام به پایگاه شهید نوژه رسیدیم و آنجا ماندیم . صبح فردا بنا شد از پایگاه همدان به یک مأموریت جنگی اعزام شویم و پس از عملیات ، اگر هدف قرار نمی‌گرفتیم راهی دزفول شویم و در پایگاه وحدتی فرود بیاییم .

صبح زود از پایگاه شهید نوژه برخاستیم و به سوی آسمان جنوب به پرواز درآمدیم . همان طور که گفتم باید مأموریت جنگی را انجام می‌دادیم ، سپس برای فرود به پایگاه دزفول می‌رفتیم . در قالب چهار دسته دو فروندی پرواز کردیم که برای هر دسته هدفی در نظر گرفته شده بود . من به اتفاق ستوان نقدی بایستی به منطقه عین خوش می‌رفتیم .

باید بگویم عراق در چند روز اول جنگ توانسته بود بخش وسیعی از خاک ما را به تصرف درآورد . منطقه‌ای را که ما برای بمبارانش می‌رفتیم ، حدود شصت کیلومتر در عمق خاک خودمان بود که به اشغال نیروهای عراقی در‌آمده بود و باز در حال پیشروی بودند . نخستین باری بود که به هدف متحرک حمله می‌کردم . هدفهای قبلی‌ام یا تأسیسات نظامی بوده یا اقتصادی که ساکت و خاموش ، در محلی ثابت مستقر شده بودند و آنها را مورد هجوم قرار می‌دادیم . اما این بار وضع فرق می‌کرد و باید انبوهی از نیروهای دشمن را منهدم می‌کردیم . دیری نپایید که به منطقه مورد نظر رسیدیم و چشمان کاوشگر خود را به زیر دوخته بودیم تا هدف را بیابیم . گردانی از نیروهای بعثی در سه نقطه از منطقه عین خوش استتار کرده بودند . بی‌درنگ اوج گرفتیم و با بمبهای خوشه‌ای که همراه داشتیم آنها را هدف قرار دادیم . بمبهایمان را چون « سجیل » روی آنها فرو ریختیم و دیدیم که چگونه سنگرهای دشمن به آتش کشیده شد . سه بار هم با مسلسل به آنها یورش بردیم . خلاصه حمله بسیار جالبی بود . هر چند که لطمه زیادی به نیروهای دشمن وارد شد و ما نیز وظیفه داشتیم آنها را نابود کنیم ؛ ولی وضع آنها پس از بمباران به گونه‌ای رقت بار بود که برای یک لحظه دلم به حال آنها سوخت که در آن صبح زود به چنین سرنوشتی دچار شدند .

حمله موفقیت آمیز انجام شد . به سمت دزفول پرواز کردیم و در پایگاه فرود آمدیم .

پس از فرود در پایگاه دزفول ، نزد بچه‌های خلبان رفتیم تا از اوضاع و احوال منطقه آگاهی بیشتری پیدا کنیم . این کار برای ادامه عملیاتهای موفقیت آمیز بعدی لازم و ضروری بود . باید جوانب امر را می‌سنجیدیم تا بتوانیم در این پایگاه که به صورت مأمور آمده بودیم کارایی خوبی داشته باشیم . عراق بی‌امان به طرف دزفول و اندیمشک در حال حرکت بود و شایعات نیز داغ بود و هر لحظه امکان سقوط شهر و حتی پایگاه می‌رفت . باید چاره‌ای اندیشیده تا جلو آنها سد می‌شد و یا حتی‌الامکان سرعت پیشروی آنها را کم می‌کردیم تا نیروهای پیاده و زمینی بتوانند استحکاماتی را تعبیه کنند .

آن روزها منطقه عین خوش جولانگاه نیروهای عراقی شده بود و آن طور که بچه‌ها می‌گفتند و در پروازهای خود به چشم دیده بودند ؛ دشمن دو لشکر زرهی و تعدادی ضد هوایی در این منطقه مستقر کرده بود . من و ستوان نقدی برای رفتن به عین خوش داوطلب شدیم . توجیه اولیه بین ما انجام شد و در یک چشم به هم زدن دو عقاب آهنین بال را به پرواز درآوردیم و به طرف هدف پیش رفتیم .

هدف یک روستا در نزدیکی تپه‌های « علی گله زرد » در جنوب عین خوش بود که نیروهای عراقی در آنجا مستقر شده بودند . در منطقه عین خوش تا چشم کار می‌کرد نیروهای زرهی دشمن بود که به طرف پایگاه وحدتی در حرکت بودند . در ارتفاع پایین پرواز می‌کردیم . با دیدن این نیروها شماره‌۲ اقدام به زدن آنها کرد ، ولی به علت اینکه ارتفاع پایین بود ، بمبها عمل نکرد ، برگشت و با مسلسل آنها را مورد حمله قرار داد . من به پرواز خود به سوی هدف ادامه دادم و روی آن اوج گرفتم تا بمبها را رها کنم . وقتی نگاه کردم ، دیدم تعدادی از نیروهای عراقی از روستا بیرون آمده و به طرف رادار دهلران در حال حرکت‌اند و تعداد کمی در محل مورد نظر هستند . بمبها را زدم و با یک گردش ، ستون در حال حرکت را نیز با مسلسل هدف قرار دادم و به پایگاه برگشتم . بلافاصله به پست فرماندهی رفته و از نقشه عراقی‌ها و پیشروی‌شان به طرف دزفول خبر دادم .

خورشید نهمین روز از مهرماه ۵۹ رو به افول می‌رفت که خبر رسید شهر شوش در حال سقوط است . عراقی‌ها به این شهر نزدیک شده بودند و با گلوله تانک مرتب شهر را می‌کوبیدند تا مردم را وادار به خروج از شهر کرده ، براحتی شهر را به تصرف درآورند .

در آن روز ، دوبار مأموریت جنگی داده بودم ، پس از شنیدن این خبر برای بار سوم داوطلب حمله به نیروهای عراقی شدم . با ستوان حسین پور که او نیز یکی از خلبانان شجاع اعزامی از تبریز بود ، در این مأموریت همراه شدم . شهر شوش تا پایگاه دزفول بیش از ۱۵ مایل فاصله داشت . هماهنگی‌های قبل از پرواز صورت گرفت و بلافاصله به پرواز درآمدیم و به طرف شمال شهر شوش سمت گرفتیم .

هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد که روی هدف رسیدیم . به علت تاریکی هوا نیروهای دشمن را نمی‌دیدیم ، ولی از آتش گلوله‌های آنها که هم به سوی ما و هم به طرف شهر شوش شلیک می‌شد ، موقعیت آنها را تشخیص داده با بمبهای خوشه‌ای آنها را هدف قرار دادیم .

وقتی به پایگاه برگشتیم ، شب فرارسیده بود و این اولین شبی بود که ما در پایگاه وحدتی بودیم . در طول روز ، برای اینکه بلافاصله پس از رسیدنمان به سه مأموریت مهم اعزام شده بودیم ، فرصت نیافتیم راجع به محل اسکان خود صحبتی کنیم . پس از اینکه از پرواز شوش برگشتیم و هواپیماها را در محل مناسب پارک کردیم ، سراغ فرماندهی پایگاه را گرفتیم تا محل اسکان ما را معلوم کند . وی گفت که در باشگاه افسران برای شما جا در نظر گرفته شده ، آنجا بروید و استراحت کنید .

باید بگویم که در آن شرایط و اوضاع که پایگاه وحدتی داشت ، اکثر پرسنل ، خانواده‌ها را به شهرستان و جاهای امن فرستاده بودند تا از حمله‌های احتمالی دشمن در امان باشند و از طرفی آنها بتوانند براحتی مأموریتهای خود را انجام دهند . به همین دلیل وقتی که از کارهای روزانه فارغ می‌شدند ، دور هم گرد می‌آمدند و شبها را در مکانی به طور دسته جمعی به سر می‌بردند و همین امر باعث می‌شد تا حدودی روحیه خود را بالا نگه دارند .

با ستوان نقدی به باشگاه افسران رفتیم ، ازدحام عجیبی بود ! پرسنل کف اتاقها دراز کشیده بودند ، به سختی می‌شد جای خالی برای خواب پیدا کرد . ما هم در آن تاریکی پاورچین ، پاورچین رفتیم و سرانجام گوشه‌ای را پیدا کرده ، خوابیدیم .

نزدیکی‌های اذان صبح که هوا هنوز تاریک بود ، ستوان نقدی را بیدار کردم . کورمال کورمال از باشگاه خارج شدیم و به پست فرماندهی رفتیم . نماز را همانجا خواندیم و سپس برای توجیه مأموریت جدید به اتاق مخصوص این کار رفتیم . آن روز قرار بود یک پل بسیار مهم و استراتژیک را در « کوت » منهدم کنیم . مقدمات کار فراهم شد و همه چیز مهیا برای پرواز به سوی هدف بود .

بال در بال همرزمم که قبلاً نیز چندین بار همراه او به عملیاتهای مختلف رفته بودم ، در آسمان آبی جنوب همچون پرندگان سبکبال اوج گرفتیم و در چشم به هم زدنی بالای هدف رسیدیم . برای حمله ، هواپیماها را در حالت شیرجه قرار دادیم ، در این حال نقدی صدا زد :

شماره یک ! شماره‌یک ! دارند ما را می‌زنند ، حجم آتش ضد هوایی خیلی زیاد است !

در جوابش گفتم :

خونسردی‌ات را حفظ کن ! عیب نداره ، آنها کار خودشان را انجام می‌دهند ، تو هم کار خودت را بکن !

پل را زدیم و برگشتیم ، حدود ۲۰ مایل به مرز خودمان مانده بود که دیدم هواپیمایی به سمت شماره‌می‌رود . خوب که دقت کردم ، دیدم هواپیما از نوع میگ ۲۱ عراقی است که درست رو‌به‌روی نقدی در حال پرواز بود . بی درنگ صدا زدم :

نقدی ! یک میگ داره روبروت میاد ، بزنش !

تا شماره دو خواست وضعیت بگیرد و آماده تیراندازی شود ، هواپیمای عراقی به سرعت و با فاصله کمی از روی سرش رد شد . تصمیم گرفتم که او را تعقیب کنم ، ولی نگاهی به نشان دهنده بنزین کردم ،دیدم سوخت کافی برای این کار ندارم . از طرفی گویا میگ عراقی هم میلی به درگیری نداشت و اتفاقی مسیر پروازی‌اش در خط مسیر ما قرار گرفته بود . به هر حال این نخستین باری بود که در آسمان با یک هواپیمای دشمن روبه‌رو می‌شدم .

بعداز ظهرهمان روز ( ۱۰/۷/۵۹ ) ، خبر رسید که خرمشهر در حال سقوط است و عراقی‌ها تا شلمچه پیشروی کرده‌اند . به من و نقدی مأموریت داده شد تا به آنجا برویم و نیروهای عراقی را بمباران کنیم ، شاید زمین گیر شوند و کمتر پیشروی کنند .

نوع بمبهایی که در این حمله همراه خود حمل می‌کردیم « ناپالم » بود . نقدی در همان ابتدای هدف چند خودرو نظامی را مورد اصابت قرار داد . جاده‌ای که به شلمچه منتهی می‌شد ، مملو از خودروهای سبک و سنگین عراقی بود . همانند شکارچی که به دنبال شکاری درشت می‌گردد ، به دنبال خودروی می‌گشتم که احتمال می‌دادم کامیون مهمات باشد .

تریلر خیلی بزرگی را درنظر گرفتم و بمبهایم را به طرفش رها کردم ، ولی متأسفانه بمبها عمل نکرد . خیلی عصبانی شدم به سمت خرمشهر پروازم را ادامه دادم . نزدیکی‌های شهر و نزدیک گمرگ‌، انبوهی از توپ و تانکهای عراقی نظرم را جلب کرد . با شیرجه‌ای برق آسا به سمتشان رفتم و با مسلسل هواپیما آنها را به رگبار بستم و در مسیر بازگشت قرار گرفتم .

هوا تاریک شده بود و از ما کاری ساخته نبود ، در پست فرماندهی همه ناراحت بودند و از اینکه خرمشهر داشت سقوط می‌کرد ، بچه‌ها زانوی غم بغل کرده بودند . کار از کار گذشته بود و آن شب برای استراحت به منزل یکی از دوستان خلبان رفتیم . اما چه شبی بود ! عراقی‌های از خدا بی‌خبر تا صبح نگذاشتند خواب به چشممان برود . هر نیم ساعت یک موشک و یا یک گلوله‌توپ روانه‌پایگاه وحدتی می‌کردند و آرامش همه را به هم می‌زدند . بعضی از بچه‌ها که از این وضع کلافه شده بودند به پست فرماندهی رفتند تا بلکه بتوانند ساعتی را دور از این سروصداها بخوابند و سرحال برای مأموریت‌های فردا آماده شوند . من و چند تن از بچه‌ها ماندیم ولی هر دفعه که گلوله توپ می‌خورد ، بیدار می‌شدم و یک « بسم الله الرحمن الرحیم » می‌گفتم و دوباره می‌خوابیدم و این کار تا صبح چندین بار تکرار شد .

طبق معمول هر روز ، صبح خیلی زود از خواب ( خواب که چه بگویم ، بی‌خوابی ) برخاستم و پس از ادای فریضه نماز ، راه پست فرماندهی را در پیش گرفتم . از روز قبل می‌دانستم که باید به یک مأموریت گشت هوایی و آن هم به صورت تک فروندی اعزام شوم .

روز گذشته از تعداد هشت فروندی که از پایگاه نوژه به منطقه عملیاتی حمله برده بودیم و قرار بود پس از عملیات به پایگاه وحدتی بیاییم و بنشینیم ؛ ستوان رئیسی – یکی از این خلبانها – در آن روز به پایگاه وحدتی نیامد و تا مدتی سرنوشتش در هاله‌ای از ابهام بود تا اینکه با خبر شدیم پس از بمباران دچار مشکل شده و بناچار در باند شهر دهلران فرود اضطراری کرده است . هر چند باند خیلی کوتاه بود و برای یک هواپیمای شکاری که شتاب زیادی دارد ، مناسب نبود ، ولی او با مهارت خاصی هواپیمای تیزرو را در آن باند کوتاه به سلامت می‌نشاند .

روز ۱۱/۷/۵۹ من رفتم تا با گشت زنی در آسمان شهر دهلران امنیت نسبی را فراهم کنم تا بچه‌های نگهداری و متخصص بتوانند او را آماده پرواز کنند .

هواپیماهای میگ عراقی چندین بار به او هجوم برده و او را همانند پرنده‌ای بی‌پناه آماج تیرهای خود کرده بودند ، اما خوشبختانه تا آن لحظه هیچ صدمه‌آی به او وارد نشده بود . حدود یک ساعت بالای باند اضطراری دهلران پرواز کردم و همه چیز را زیر نظر داشتم تا اینکه هواپیما آماده پرواز شد و رئیسی مجدداً در آسمان لاجوردی پر گشود و غریو شادی‌اش در رادیوی من طنین انداخت . بال در بال او قرار گرفتم و تا رسیدن به پایگاه همراهی‌اش کردم ، تا اینکه به سلامت چرخهای هواپیمایش باند را لمس کردند و هواپیما آرام گرفت و من نیز بعد از او فرود آمدم .

هجوم بی‌امان دشمن که به سرعت و با نیروی زرهی و پیاده خود در حال پیشروی بود ، نگران کننده بود . برای زمین گیر کردنشان مرتب به سراغشان می‌رفتیم و توی سرشان می‌کوبیدیم تا بلکه آنها را از پیشروی بازداریم و یا اینکه دست کم سرعتشان را کم کنیم .

بعدازظهر یازدهم مهرماه ۵۹ من و ستوان نقدی به قصد پرواز روی منطقه عین خوش از زمین برخاستیم و نزدیکی های شهر دهلران دور زدیم تا اینکه از پشت سر به نیروهای عراقی که در اطراف عین خوش موضع گرفته بودند ، حمله کنیم . از آن بالا که نگاه می‌کردیم ، انبوهی از توپ و تانک و نیروی پیاده دشمن دیده می‌شد که در منطقه گسترش یافته بودند و چنان مسرور به پیشروی ادامه می‌دادن که گویی به مهمانی دعوت شده‌اند .

در دل حسرت می‌خوردم که چرا تعداد بمبها و مهماتی که می‌توانیم حمل کنیم محدود است و خیلی زود تمام می‌شود . دوست داشتم محدودیتی از لحاظ سوخت و مهمات نبود و می‌توانستم یکریز آنها را مورد هدف قرار می‌دادم ، ولی افسوس که این کار عملی نبود !

با حمله‌ای برق‌آسا جمعی از آنها را آماج بمبها و گلوله‌های مسلسل خود قرار دادیم و مسیر برگشت را در پیش گرفتیم . وقتی به نزدیکی‌پایگاه وحدتی رسیدیم ، رادار اطلاع داد که وضعیت قرمز است و میگهای عراقی حمله‌کرده‌اند . فعلاً اجازه‌فرود ندارید . تا مدتی در ۵۰ مایلی شمال پایگاه گردش می‌کردیم تا به ما اجازه فرود بدهند . اما فرود ممکن نبود ، زیرا باند بسته شده بود . به ما گفته شد که به پایگاه شهید نوژه برویم و آنجا بنشینیم . به سمت پایگاه نوژه رفتیم . هوا خیلی خراب بود ، ولی با هر مشقتی بود ، خود را به پایگاه رسانده ، نشستیم .

زمانی که در پایگاه شهید نوژه فرود آمدیم ، غروب شده بود و هوا داشت رو به تاریکی می‌رفت . از آنجا که وضعیت منطقه را وخیم می‌دیدیم ، درخواست کردیم که هواپیماهای ما را مسلح کنند تا یک بار دیگر به منطقه عین خوش برویم . ولی تاریکی هوا عاملی بود تا مسئولان با این دخواست موافقت نکنند . بناچار باید شب را در نوژه می‌ماندیم و فردا صبح از آنجا برای مأموریت اعزام می‌شدیم .

آن شب را در منزل یکی از دوستان ماندیم و به سبب اینکه همدان نسبت به جنوب از سروصدای کمتری – از لحاظ شلیک توپخانه‌های دشمن – برخوردار بود ، و بی‌خوابی مفرطی در طول چند روز گذشته ما را آزار داده بود ، پس از کمی صحبت ، خوابی عمیق ما را در ربود و تا صبح به خوابی شیرین فرو رفتیم .

روز دوازدهم مهر ، صبح خیلی زود راهی گردان پروازی شدیم و قرار شد پس از انجام یک عملیات روی مواضع دشمن ، دوباره به پایگاه دزفول برگردیم . نسیم خنک صبحگاهی تن را نوازش می‌داد و ما که شب گذشته استراحت کافی کرده بودیم سرحالتر از همیشه برای نبردی دیگر آماده می‌شدیم . به محوطه پروازی رفتیم . پرنده‌های آهنین بالمان که گویی دیگر جزئی از وجود ما شده بودند و الفتی عجیب بین ما و آنها ایجاد شده بود ، در انتظار ما بودند . نیم نگاهی به قامت آنها انداختیم و وارسی لازم را به عمل آوردیم . همه چیز مهیا برای پرواز بود . غرش کنان به سوی آسمان پر گشودیم و به طرف جبهه‌های جنوب ( عین خوش ) ادامه مسیر دادیم . طبق معمول ، جمعی از نیروهای دشمن را که در منطقه گسترش یافته بودند ، مورد حمله قرار دادیم و به سلامت مسیر پایگاه وحدتی را در پیش گرفتیم .

شبهای خوزستان ، بویژه دزفول در آن موقع از جنگ پر از دلهره و اضطراب بود . رفته رفته خطوط جبهه به شهرها نزدیک می‌شد و صدای توپخانه‌ها آرامش شبانه را ازمردم این دیار سلب کرده بود . ناگفته نماند که بازار شایعه نیز داغ بود و البته عوامل خود فروخته در داخل شهرها نیز به این مسائل دامن می‌زدند و مردم ، هر آن سقوط شهرها را انتظار می‌کشیدند .

پایگاه وحدتی دزفول در آن شبها از آماج گلوله‌های توپخانه دشمن و خمپاره اندازهای برخی عوامل خودفروخته که با رژیم صدام همکاری می‌کردند ، در امان نبود ، ولی پرسنل فداکار و ایثارگر ، با رشادتهای خود ، حملاتشان را خنثی می‌کردند و با تلاش شبانه روزی سعی در آماده سازی تجهیزات ، بویژه هواپیماها داشتند .

توپخانه‌های خودی نیز فرصتی یافته بودند تا آرایش نسبی خود را به دست آورده وجواب گلوله‌پرانی‌های دشمن را بدهند و این خود ، سروصدای شبانه منطقه را دو چندان کرده بود .

منبع : کتاب اعجوبه قرن

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.