خانه » شهدای ورامین » زندگی نامه » زندگی نامه شهید منصور نعیمی

زندگی نامه شهید منصور نعیمی

زندگی نامه شهید منصور نعیمی

شهید منصور نعیمی در روز ۲۶ دی ماه ۱۳۴۷ شمسی در ورامین محله کهریزک به دنیا آمد و تحت تربیت پدر و مادرش علی الخصوص مادر قرار گرفت از همان اوایل کودکی قرآن خواندن را نزد مادرش فرا گرفت و از ۴،۵ سالگی شروع به نمار خواندن کرد تحصیلات ابتدایی را تا کلاس سوم در دبستان امیر کبیر روغنکشی و از کلاس سوم تا اول راهنمایی را در دبستان ولی عصر واقع در کشاورزی به پایان رساند تحصیلات راهنمایی را تا کلاس دوم راهنمایی مدرسه پانزده خرداد ورامین و از دوم راهنمایی تا اول متوسطه به بعد هم در دبیرستان شهید شیرازی مشغول به تحصیل بود در اوایل انقلاب با اینکه سن زیادی هم نداشت ولی در تمام راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت می کرد و دارای روحی انقلابی بود در مدرسه هما او را به عنوان بچه ای پاک و مومن می شناختند، در ضمن شهید نعیمی در طول دوران تحصیل از شاگردان ممتاز کلاس بود و همیشه مورد تشویق اولیاء و مربیان قرار می گرفت در نیمه سال دوم دبیرستان بود که تصمیم گرفت به جبهه برود و ناراحت بود از اینکه چرا تا به حال نتوانسته است به جبهه برود بالاخره پس از طی دوران آموزش بسیج در پادگان امام حسین عازم جبهه های نور علیه ظلمت شد اولین بار در توپخانه شصت و سه خاتم بود و مدت دو ماه در آجا بود و چون باید بر سر کلاس حضور پیدا می کرد تسویه حساب کرد و بار دیگر در سال ۶۴ بود که برای بار دوم با چند تن از دوستانش به جبهه رفتند و این بار در جبهه سلمانیه منطقه عملیاتی والفجر ۹ حضور پیدا کرد، از آنجاهم که  تمام شد مدت ۱۰ روز طول نکشید که بار دیگر با دوستانش تصمیم گرفتند به جبهه بروند و این بار هم در جبهه فکه بودند که در همین جبهه درشب ۱۳۶۵/۲/۱۳ به درجه رفیع شهادت رسید و همان طور که خودش گفته بود آن قدر در عملیات شرکت کرد تا شهید شد.

 والسلام

———————————————–

تهیه شده توسط بسیجیان پایگاه شهید محراب مدنی و نمازگزاران مسجد مهدیه کارخانه قند

۲ نظر

  1. از منصورنعیمی گفتن راحت نیست چون بجه پرحرفی نبود تودار بود اما شوخ طبعی خودش را داشت یادمه تو سنندج پادگان گمانم اسمش امام علی ع بود یا چیز دیگر. عصر بود و هوا هنوز روشن بود خواستیم برویم بیرون و گشتی زده و یک حمامی هم کنیم من بودو و برادرکوچکو حمید عابدی و شهید علیس فراتی ، سیف الله جباری ،علی عبداللهی شهید محمد رضا کریمی هم با ما بود با شهید چند تن از بچه های اسلامشهر که در دسته ما بودند

  2. از پادگان زدیم بیرون ورفتیم داخل شهر سنندج هنوز کردستان از منافقین و کوموله و دمکرات و ضدانقلابها ی هم دست دشمن بسیار نا امن بود و با لباسهای کردی وداخل شهر و روستاها تردد کرده و قابل تشخیص نبودند و زمان مناسب ضربه خود را میزدندهمه ما مسلح رفتیم و من مسئول دسته بودم و برام سخت بود کنترل آن وضعیت چون با مسئولین پادگان هم هماهنگ مکرده خود سر زده بودیم بیرون.گشتی داخل بازار زده من قبل از آن به شهید علی فراتی و شهید نعیمی یک حالت آماده باش داده بودم که حواسشان جمع باشدموقع برگشت هوا رو به تاریکی بود دکه رسیدیم به یک حمام قدیمی که چند پله مارپیچ میخورد به پایین و حمامن چند متر از کف خیابان پایینتر مانند زریر زمین قرار داشت و یک پرمرد ۶۰ ؛ ۷۰ ساله درشت هیکل بلند قد قوی و قبراق ایستاد ه بود که بااو سلام علیک کردیم که ناگهان نمیدونم کدوم یک از بچه ها پیشنهاد داد که برویم داخل حمام و تنی به آب بزنیم من مردد و دو دل بودم که بچه ها رفتند پایین .پیر مرد هم گفت که کسی داخل حمام نیست وئ شما میتوانید از حمام های به اصطلاح قدیم نمره استفاده کنید دو به دو وسه به سه رفتیم تو به بچه ها گفتم دو نفر با اسلحه کشیک میدهند یک نفر خودش تندی میشوره و دوش میگیره میآد بیرون و نفر بعدی میره . من و برادرم حمید و شهید منصور نعیمی به یک نمره رفتیم اول هم گفتم منصور بره خودشو بشوره بعد برادرم – منصور که لخت شد برن لاغر بلند وکشیده رفت تو من وحمید همینجور که بهش نگاه میکردیم ناخوداگاه سر لاغری اش خنده مون گرفت او هم برگشت گفت چیه دوتا ترک میخندید به یک بچه ورامین منهم گفتم ما ترکها الکی زیاد می خندیم خلاصه رفت و چند دقیقه بعد صدای قشنگ موحه خواندنش زیر دوش بلند شد یا رب یا رب به کربلا آب روان قیمت جان شد حنجر اصغر هدف ….چند دقیقه بعد گفتم منصور جان خوبه گفتم عجله کمید وگرنه حتما روضه خوانی هم میکردی بجنب شب شد
    همه که بیرون اومدیم پیر مردکرد که از قضا خیلی هم مهربان بود ازما پول نمیگرفت و میگفت شما رزمندگان جانتان را کف دست گرفتید برای دفاع از ما و کشور و اسلام این دفعه را مهمان من باشید به زور پول دادیم و او میگفت آن صدای قشنگ از که بود هرکسی میگفت من بودم که آخر سر گفتم منصور بود ونشانش دادم و پیرمرد روی اورا بوسید این خاطره همواره در ذهنم مرور میشه کاش میشد یه پنجره ای باز میشد به آن روزها
    کجایید ای رفیقان دلاور نعیمی ها دو همسنگر ؛ برادر
    چه شد ناصر و منصور نعیمی برادرهای عاشق از کریمی
    علی رضا به خیبر گشت مفقود وبعدازین محمد رفتنی بود
    شبی گفتا به اردوگاه کوثر دلم تنگه به دیدار برادر
    به من گفتا که دیشب خواب دیدم به خوابم از علی (علیرضا) این را شنیدم
    محمد ده (بده) سلامم را به مادر ببوسش جای من تو ای برادر
    وداع آخرت بنما که دیگر بزودی می رسی برمن برادر
    تو آیی حوض کوثر پیش ارباب پریدم دیده گریان من از این خواب
    بلی ای عابدی این خواب دیدم ومن این وعده از داداش شنیدم
    محمد (محمدرضا) دیده گریان ؛بود ونالان به گـِـردَش هاله ای از نورباران
    محمد فارغ از احوال خود بود تنش در خاک دل در عرش آسود
    به آغوشم درآمد این بگفتا به کس هرگز مگو این راز ما را
    به آغوشم چو آتش بود و سوزان یه سوز آتش هجران پریشان
    محمد در شرار عشق می سوخت وگاهی دیده بر افلاک می دوخت
    و می گفتا به آرامی به لب این خدایا کن شهیدم در ره دین
    دلم شوق برادر کرده یا رب هوای حوض کوثر کرده یا رب
    خداوندا بده صبری به مادر اگر او پیکرم را دید پر پر
    نشاید تا که بی تابی نماید چو زینب رهرو این عشق باید
    شب حمله محمد شاد وخندان برای پر کشیدن بس شتابان
    ومی دانست گویی امشب اینجا رود در فکه از معراج بالا
    و معراج محمد فکه گردید به زیر آتش خمپاره رقصید
    سماع عاشقان را کرد و پر زد چو ققنوسی تنش را برشرر زد
    و با رگبار دوشگایی بیافتاد بگفتا السلامی بعد جان داد
    دو چشمش سوی عرش و خنده بر لب محمد با ملائک رفت آن شب
    ققنوس : پرنده ای افسانه ای که برای زنده مانده خود را به آتش می زند
    شرر : آتش
    محمد کریمی به همراه شهید دولت آبادی برای کمک به منصور نعیمی که بر آثر آتش دشمن واصابت تیر ها و خوشه های منور دشمن به کوله اش که حاوی موشک و خرج های آرپی جی هفت بود آتش گرفته بود و مانند یک هدف درخشان برای دشمن درآمده و دوشگای دشمن اورا به رگبار بسته بود شتافته بودند که هر دو نیز مورد هدف دوشگاهای که اگر یک تیرش به هرکه میخورد تکه ای از بدنش را میبرد قرار گرفتند
    محمد رضا در یک روز غروب بهاری در اردوگاه کوثر بعد از نماز مغرب و عشا به من گفت برویم یک گوشه خلوت سخنی دارم و رفتیم که ابتدا از عملیات و و از هرجایی گفتیم بعد به من گفت نوحه و روضه ای بخوان البته خود محمد روضه خوان و مداح اهل بیت بود صدای خوش و حزن انگیزی هم داشت خلاصه وسط روضه من با گریه شروع به حرف زدن کرد

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.