خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » سیبل خوشگل دوشکا

سیبل خوشگل دوشکا

حس بغل کردن رفیقم در شب عملیات را خیلی سخت است بیان کنم. سه جا شهید «محمدرضا کریمی» را در آغوش گرفتم. برادرش در خیبر پیش من شهید شد. نامش علیرضا بود که در عملیات خیبر، جزیره مجنون جا ماند. در ورامین زندگی می‌کردند. الان هم خانواده‌شان همسایه پدرم در ورامین هستند. با محمدرضا رفتیم سلیمانیه. هر دو مسئول دسته بودیم. قبل از عملیات همدیگر را بغل کردیم و گفتیم هر کس شهید شد دیگری را شفاعت کند. قبول کرد.

 گفتم: «اگر شهید شدی منو شفاعت می‌کنی؟»

ـ «آره»

ـ «حوری چطور؟»

ـ «نقل این حرف‌ها نیست جدی گفتم شفاعت می‌کنم».

ـ «اگر نشدی و من شهید شدم چطور؟»

ـ «تو شهید نمی‌شی من شهید می‌شم». دقیقاً همین حرف را زد. شب قبل از عملیات در فکه، اردوگاه کوثر، بعد از نماز مغرب و عشا گفت: «امیر عابدی، دلم تنگ داداشمه. بریم بیابون یک روضه برام بخون». گه‌گاه مداحی هم می‌کنم. رفتیم داخل نخلستان یک گوشه‌ای نشستیم. با لحن روضه خواندم: «چی بگم محمدرضا، داداشت وقتی عملیات رو شروع کرد تانک‌ها همه جا را گرفته بودن. نورافکنا روشن شدن، بچه‌ها زخمی بودن، تانکا رو استخون بچه‌ها رژه می‌رفتن، صدای «یاحسین» بلند بود، صدای داداشت که ترکش خورده بود و می‌گفت «یا زهرا» بلند بود. اما چه کار کنم که جا موند و جنازش هم همون جا موند». به اینجای روضه که رسیدم او هم با لحن روضه گفت: «امیر عابدی چی بگم که دیشب خواب برادرم رو دیدم. گفت محمدرضا! زود داری می‌آی پیش من». به خدا عابدی! دلتنگ برادرم هستم. امیر عابدی! من در این عملیات رفتنی‌ام. به مادرم هم بگو».

با هم خیلی گریه کردیم. حال عجیبی داشتیم. عملیات شد و به پشت خاکریزهای فکه رفتیم. بچه محل‌مان به نام «فرشید منافی» که سرباز بود من را از دور دید. گفت «کجا میری؟ تانکا ریختن…، دیده‌بان ما گزارش داده، پر تانکه، یک گردانن. کجا می‌رید؟ گفتم «می‌ریم عملیات جلوشونو بگیریم». هنگام عملیات شهید “داوود حیدری” به صورت خمیده آمد پیش من و گفت: «عابدی! بیا این آرپیجی زن با دو تا کمک، این تیربارچی با دو تا کمک، برو خط رو بشکن…، برو کمین رو بزن…»

چون خاکریز خیلی کوچولو بود مجبور بود خمیده بیاید. خاکریز آن قدر کوتاه بود که همه کپ کرده بودند. گفتم «آتیش دوشکا…» فریاد زد «برووو». گفتم «بچه‌ها یا زهرا، بغلتید روی خاکریز، بعد حرکتی نکنید. هر وقت گفتم بلند بشید، هر وقت گفتم، بخوابید. هیچ کس هم تیری نمی‌زند».

تجربه داشتم. دو نفر مبتدی افتاده بود پیشم. تیر زیادی به سمتمان آمد. علی گفت: «چه کار کنیم؟» گفتم: «با کلاه خاک را بکنید سرتان را داخل خاک کنید». زیر دوشکا خوابیده بودیم. تا دیدم تیر رسام می‌آید گفتم: «قِل بخورید». بچه‌ها گفتند: «تیر می‌آد» داد زدم: «برووو». قِل خوردیم و همگی افتادیم.

وقتی تیر رسام به سمت انسان می‌آید، دوشکا با تیر جنگی طرف دیگر را می‌زند. وقتی آن طرف را می‌زند فکر می‌کنی تو را نمی‌زند تا بلند می‌شوی تو را هم می‌زند. تجربه داشتم که اینها هر دو در یک مسیر نیست، قصد فریب دارند. یکی سوت‌های خمپاره‌ها را خوب می‌شناختم، یکی تیر رسام را. تخریبچی بودم. خاک را نگاه می‌کردم می‌فهمیدم.

دیدم یکی از بچه‌ها گوش نمی‌کند و می‌خواهد اقدامی کند. گفتم: «هر وقت من به تو می‌گم، بلند شو وگرنه با تیر می‌زنمت». اگر خط را نمی‌شکستیم همه قتل عام می‌شدیم. دوتا دوشکا روی کمین نشسته بودند. ما هم وسط میدان مین، حتماً باید خاموشش می‌کردیم. کمک تیربارچی بدون اجازه تیراندازی کرد. محکم زدم روی کلاهش. داد زدم «نزززن»

البته یک ساعت بعدش شهید شد. داد زد: «چرا نزنم…؟» گفتم: «بابا جامونو نشون دادی…». با آتش دهنه جایمان را نشان داد. فکه جای صافی است، ما هم خوابیده بودیم. دوشکاچی ما را نمی‌دید. من هم وظیفه داشتم اگر بمیرم هم دوشکا را خاموش کنم. داوود حیدری گفته بود بمیری هم باید خاموشش کنی، با تو کاری ندارم. گفتم: «جلال تا گفتم بلند شو تانکو بزن». جلال هنوز هم زنده است. بلند شد بزند از ترس تیر را هوایی زد. تیر به چه بزرگی به سمتمان می‌آمد. خیلی ترس داشت. گفتم: «جلال تیرها را حرام نکن، بشین سر جات من بزنم».

خیلی عصبانی شده بودم. آمدم از جلال آرپیجی را بگیرم موشک آرپی جی افتاد زمین. تیربارچی سرخود بلند شد. دیدم بچه‌ها دارند از هم پاشیده می‌شوند مجبور شدم جایمان را تغییر دهیم. گفتم: «بچه‌ها بلند شید بدوید به سمت جلو». جلویمان یک سنگر تانک بود. گفتم به سمت آن بدوند. قبل از اینکه بدویم یکی از بچه‌ها به نام محمدرضا ربیعی تیر خورد. تیر به کمرش خورده بود. آمدم بدوم پای من را گرفت خوردم زمین.

گفتم: «چی کار می‌کنی آدم…».

ـ «ترکش خوردم، قطع نخاع شدم». تو این شرایط من خنده‌ام گرفت. به صورت چهار دست و پا راه می‌رفت بعد می‌گفت قطع نخاع شدم. تقریباً صد متر فقط دویدیم. بعد افتادیم داخل سنگر، زیر دوشکا. فقط چند متر با دوشکاچی فاصله داشتیم. مهدی که جایمان را نشان داده بود، گفت: «اجازه میدی دوشکا را بزنم؟» گفتم: «نه تو جوونی تجربه نداری. بذار من بزنم. جان مادرت تیرها را هدر نده؛ جامونو هم نشون نده».

 ـ «نه من می‌زنمش».

دستم را به پیشانی‌اش کشیدم و گفتم «رفتنی شدی‌ها، چه خال خوشگلی داری»

ـ «جدی می‌گی پس بلند شم بزنم».

همین که بلند شد بزند و گفت «یا مهدی(عج)» پیشانی‌اش شکافته شد. تا افتاد گرفتمش. داد زدم «مهدی مهدی…». پلاکش را کندم، روی لباسش اسم و شماره پلاکش را نوشتم. دستور بود پلاک را ببریم بگوییم شهید شده است. جنازه‌اش هم ماند. ربیعی که برادرش می‌گفت قطع نخاع شدم رسید. امدادگر بود. گفتم: «داداشت رو دیدی؟»

ـ «آره.». خادم، معاون دسته و تک تیرانداز بود. گفت: «اجازه میدی من بزنم؟»

ـ «خادم جان اجازه بده من بزنم.»

ـ «من می‌زنم شما برو جلو معبرو باز کن». تا بلند شد تیر خورد به چشمش. البته خادم در راه شهید شد. بلند شدم گفتم «من می‌زنم»، یکی گفت عراقی‌ها دورمون زدن. دیدم عراقی‌ها به سمت‌مان می‌آیند. حسین اسکندرلو هم آن طرف با چند نفر از نیروهایش شهید شده بود.

بلند شدم گفتم «یا مهدی»، تیر را که زدم درست خورد وسط جایی که دوشکا آنجا بود. تا زدم خمپاره زمانی که از بالا منفجر می‌شود خورد به دستم، افتادم پایین. داوود حیدری گفته بود بروید با بچه‌های گردان علی اصغر یعنی بچه‌های «حسین اسکندرلو» دست بدهید و خلأ را پر کنید. یعنی ما از این طرف و آنها هم از طرف دیگر بیایند بعد به هم برسیم و با هم دست بدهیم. سینه خیز با دست زخمی خودم را به بچه‌های گردان علی اصغر رساندم. دیدم چند نفر افتاده‌اند. یکی از آنها را گفتند شهید «حسین اسکندرلو» است. در آن شرایط فکر می‌کردم زخمی شده است. بعداً از خاطره‌های دیگران فهمیدم شهید شده بود. هوا تاریک بود، نمی‌شد تشخیص داد.

آن لحظه که سینه خیز به سمت بچه‌های حسین اسکندرلو می‌رفتم یکدفعه علیزاده گفت عراقی‌ها! برگشتم دیدم یک عراقی می‌خواهد مرا بگیرد. با همان حالت زخمی برگشتم و او را به رگبار بستم. علی بعداً به منً گفت «کلک تو مجروح نبودی». یک روز بعد به او گفتم: «علی من دیگه با تو جبهه نمیآم. آن لحظه‌ای که تو شهید شوی برایم سخت است».

تصمیم گرفتم به عقب برگردم. امدادگر سریع دستم را بست و گفت: «همین مسیر رو می‌ری، خادم رو هم با خودت ببر. گفتم: «من از اینجا نمیرم». «علی فراتی»‌ که همکلاس و بچه محلم بود و با هم به جبهه می‌رفتیم گفت: «برو»

ـ «من تو رو تنها نمیذارم. چند تا خواهر داری، تو را به من سپردن».

ـ  «برو وگرنه آره‌ها…».

دیدم عراقی‌ها همین  طور به سمتمان می‌آیند. خوابیدم اسلحه را برداشتم و گفتم خشاب بذار. دو تا تیر زدم عراقی‌ها افتادند. شانسی زدم… به خاطر این ترکش، رضایت دادم به عقب بروم، اما ای کاش رضا نمی‌دادم. بعداً خجالت کشیدم که چرا به خاطر این ترکش خمپاره عقب آمدم. خیلی ناراحت شدم.

گفتم خادم! یا جلوی من بیا یا پشت سرم. دیگر داشتم اذیت می‌شدم، روحیه‌ام را هم از دست داده بودم. خیلی شهید داده بودیم، سینه خیز می‌رفتم دیدم خادم به سمت چپ می‌رود. گفتم: «خادم نرو…» دشت صاف صاف بود، سطح تیر هم خیلی پایین بود؛ آن قدر تیر می‌آمد که دیوانه می‌شدی، نمی‌دانستی چه کار کنی. آمدم جلوتر دیدم خادم افتاده است. صدایش زدم، جواب نداد. خیلی گریه کردم. پشت سری گفت: «برو…» گفتم «کجا برم… ؟»

همان طور که گریه می‌کردم دیدم از دور یک گلوله آتش به این سو و آن سو فرار می‌کند. برادر «منصور نعیمی» بود که بعداً شهید شد. کمک آرپیجی زن بود. زمانی که داوود حیدری گفته بود برو دوشکا را خاموش کن، منتظر من بودند که حرکت کنم. روی خاکریز خوابیده بوده که منور می‌زنند و خوشه‌هایش می‌ریزد روی پشتش. خرجی موشک آرپیجی‌اش آتش می‌گیرد و منصور بلند می‌شود و داد می‌زند سوختم سوختم…

در این شرایط که مثل گلوله آتش شده بود، سیبل خوشگلی می‌شود برای دوشکا. دوشکا هم او را می‌بندد به رگبار. از روی خاکریز که می‌افتد شهید «محمدرضا کریمی» و شهید «دولت آبادی» می‌روند خاموشش کنند که هر دو همان جا شهید می‌شوند.

در راه که می‌آمدیم دیدم نعیمی جیغ و داد می‌کند. تصور کنید این چیزها را دیدم چه حالی پیدا کردم. بعد دیدم ربیعی که پایم را گرفت نصفش افتاده زمین. سوار آمبولانس بودیم. یکی از بچه‌ها جلوتر که می‌رفتیم گفت نعیمی بود با محمدرضا شهید شدند. آن قدر ناراحت شدم. گریه و جیغ و داد کردم. در آمبولانس را باز  کردم بپرم پایین که گرفتند و نگذاشتند. می‌دانستم نعیمی است اما شک داشتم. از دور صدای جیغ و دادش را شنیدم صدای قشنگی داشت. اما چون مجروح بودم و در عالم دیگری سیر می‌کردم، باور نمی‌کردم. فکر می‌کردم اشتباه می‌کنم. این صحنه‌ها هنوز در ذهنم است. آن صحنه‌ای که ربیعی را زدم هم هنوز ناراحتم می‌کند. البته بهترین کار را کردم چون برای یک مأموریتی می‌رفتم، اما می‌گویم نمی‌شد آن لگد را نمی‌زدم.

راوی: حاج امیر عابدی

فارس

۳ نظر

  1. شب عملیات سیدالشهدا در منطقه فکه در پشت خاکریزی که ازآن به بعدش دشمن قرارداشت دقایقی را استراحت کرده و فرمانده هان درحال بررسی بودندکه ناگاه فرشید نعمت دوست ازبچه های چاله شنی ورامین که سریاز ودرجمع ارتشی ها بود مارادید و گفت شمابود

  2. یک روز که حوصله داشته یاشم دوخاطره ناگفته وباورنکردنی ازدوشهید محمدرضاکریمی و منصورنعیمی که هردوبه فاصله ۲دقیقه ازهم به شهادت رسیدند تعریف میکنم که بدانید شهدا یک روز قبل آری به بقین حداقل روز قبل از شهادت میدانستند که به شهادت میرسند و البته خود مشتاق به شهادت و بلکه از خداوند خواسته بودند که به شهادت برسند من در ۱۲ عملیاتی که بودم این را به وضوح دیدم

  3. سلام. یا شهید منصور نعیمی در دبیرستان شهید شیرازی ورامین همکلاس بودم. با هم خیلی رفیق بودیم. عصرها میرفتیم تنیس روی میز .هفته ای دوبار. خیلی با معرفت بود. من اون روزها زیادی خجالتی بودم. یه بار دو سه تا از بچه های شر دبیرستان به من گیر دادند. حرفهای زشت میزدند. کم مانده بود گریه ام بگیرد. بلد نبودم جواب بدهم. کم آورده بودم. یک دفعه منصور پیداش شد. بدون اینکه یک کلمه زشت از دهانش دربیاید با حرف، آنها را چنان سرجای خودشان نشاند که من تعجب کردم. از آن روحیه دفاع از مظلوم هم خیلی خوشم آمد. وقتی شنیدم منصور شهید شده… گفتن ندارد… هنوز زنده ام و متظر… شاید من هم سهمی از آن جام شراب تمام نشدنی داشته باشم. امیدوارم چون بی امید زنده ماندن دشوار است. هنوز زنده ایم به امید شهادت ولی دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.