کتاب خرابکار اجاره ای ( مجموعه خاطرات فتنه )
«خرابکاری اجارهای» مجموعه خاطرات فتنه است که به کوشش رحیم مخدومی جمعآوری شده است.
—————————————————-
مشخصات کتاب
خرابکار اجاره ای ( مجموعه خاطرات فتنه – خاطرات کف خیابان )
به کوشش رحیم مخدومی
ناشر : رسول آفتاب
شمارگان : ۳۰۰۰
قیمت : ۳۵۰۰۰ ریال
تعداد صفحات : ۱۲۰
—————————————————-
لینک خرید
—————————————————-
فارس : رحیم مخدومی، که خود از داستاننویسان و خاطرهنویسان انقلاب اسلامی است، در این کتاب صد و بیست صفحهای کوشیده است تا خاطرات کف خیابان را از دهان مردم کف خیابان بیان کند. به همین جهت صداقت و پاکی در جای جای کتاب مذکور جلوهگری میکند. او حتی از بیان محاورهای راویان خاطرات به راحتی نگذشته است و همان بیان محاوره را در کتاب ذکر کرده است.
اگر مخاطب حوصله داشته باشد میتواند خاطرههای یک صفحهای و گاهی اوقات دو صفحهای که از متن مردم بر آمده است را در یک روز بخواند.
وقتی راوی خاطره مردم باشند، یعنی همین مردم کوچه و بازار و همینهایی که صفهای طویل راهپیماییشان در روزهای ۲۲ بهمن دیدنی است، آن وقت است که خاطرات قطعاً بر دل مینشیند و میتوان گفت که این دلیل استقبالی است که از کتاب صریح و ادبی «خرابکار اجارهای» شده است.
چند صفحه آخر کتاب که از عکسهای رنگی مرتبط با فتنه آورده شده است، بر زیبایی کتاب افزوده است.
به هر روی نگارنده این سطور با مخدومی هم نظر است که «این کتاب انعکاس حماسهی ایثارگرانهی تعدادی از فرزندان خلف این ملت در دفاع از نوامیس ملت است». برای این که بیشتر با «خرابکار اجارهای» آشنا شوید، سه خاطره از این کتاب خواندنی را در پی میآوریم:
«چوب، قمه، اسید
یک ماشین نیسان بود، که میآمد برای اینها سنگ خالی میکرد. به اصطلاح مهمات شان را تأمین میکرد. سنگ تو دستشان آماده بود. این جوری نبود که بروند دنبال سنگ بگردند. یعنی باران سنگ بود که رو سرمان میبارید. سپر را میگرفتی بالا، ساق پا را میزدند. میگرفتی پایین. میخورد تو سرت، آخر تو خیابان، آن هم تو تهران، این همه سنگ ریخته باشد؟! محال است، بچهها نیسان را هم گرفتند.
وسیلهی دیگرشان؛ چوب، قمه و اسید بود. روی پای یکی از بچهها اسید ریختند. این طوری نبود که پایین بپاشند. ما که میرفتیم، از بالای ساختمان مورد هجوم قرار میگرفتیم.»
(خرابکاری اجارهای ص ۲۹)
«دختری که قمه میکشید
حوزهی بسیج، تو یک کوچهی انحرافی بود. جماعت آشوبگر خبر نداشتند. چه میدانستند در این کوچهی انحرافی، چه یگانی مستقر شده؟ یکی از لیدرها ایستاد سر کوچه و داد زد: «آقا تو حوزهی بسیج دارند فلانی را میزنند، وای … نزنش … فلان … داد، بیداد …»
زد تو سر خودش و با داد و فریاد جمعیت را آورد دست حوزه بسیج. تا آورد، سریع آتش هم رفت بالا. اکثر کارهایشان تو این ماجرا ساماندهی شده بود. نقشهها و تجزیه و تحلیلهایشان خیلی حساب شده بود. یعنی وقتی کارشان را میدیدی، میگفتی کاری کردهاند کارستان!
بچههای بسیج متأسفانه هیچ نوع دستور برخوردی نداشتند؛ تا روزهای آخر چه قدر بچههای بسیج کتک خوردند، تا این ها را دستگیر کردند. یک عده اوباش بچههای ما را تو یک کوچه جا کردند، ریختند سرشان، اگر بچههای لشگر ۱۰ سیدالشهدا نرسیده بودند، بچههای ما را با قمه میزدند.
چهارراه امیر کیان یک فرعی دارد، که الان مرکز بیمه و خدمات درمانی است. آن جا بچهها را تو یک کوچه محاصره کرده بودند که بچههای لشگری رسیدند با تفنگ بادی آموزشی آشوبگرها را زده بودند، آنها فکر کردند اسلحه آوردهاند. تا دیدند با اسلحه دارند میزنند، فرار میکنند.
یک زن یا دختر اوباش بود که کارد آشپزخانه گذاشته بود زیر لباسش، کارد آشپزخانه چهل – پنجاه سانتی. بچه بسیجیها را که دیده بود دارند فرار میکنند میآمد کارد میکشید به دست و رویشان میزد. بعد بچههای اطلاعات نیروی انتظامی دستگیرش کرده بودند …» (همان ص ۳۴ و ۳۳)
«صحنهای کوچک از عاشورا
با همهی بیلیاقتی که من دارم، همیشه از خدا خواسته بودم که خدایا! اگر میشود صحنهی کوچکی از واقعهی عاشورا را – حالا یا در خواب، یا بیداری- به من نشان بدهد.
سر ظهر عاشورا، میدان انقلاب بودم. تک و تنها. فضای تهران آن قدر غم زده و غمآلود و دود و غبار گرفته بود که حد و حساب نداشت. من آن جا یک لحظه یاد خواستهام افتادم. آن قدر سنگ میآمد طرف بچههای نیروی انتظامی که نگو. هیئتها همه مشغول عزاداری بودند. از آن جایی که میگویند گذشت زمان تکرار تاریخ است، واقعاً همین بود. همه تو هیئتها عزاداری میکردند، سر ظهر، نماز جماعت میخواندند، آن وقت اینها مثل لشگر عمر سعد و شمر، نمازگزارهای عاشورا را سنگ باران میکردند. هلهله و شادی میکردند. نمیدانید آن روز چه خبر بود در تهران …»
(خرابکار اجارهای ص ۱۱۸)