خانه » به قلم همشهریان » مرد درد؛ محمد تقی

مرد درد؛ محمد تقی

مرد درد؛ محمد تقی

مردی هفده سال زندگی کرد، ولی هنگام شهادت سی و پنج ساله بود!

  • پانزده سال در کُما

مادرم در کُما بود. یک روز، دو روز، ده روز… روزها همین طور می آمد و می رفت.

پیش از این آدم های به کما رفته را فقط در فیلم ها دیده بودم، ولی حالا قلبم به کما رفته و فکر و زندگی ام را تعطیل کرده بود. از همه ی آشنایان اهل دل، طلب دعا می کردم. اندیشه ی این که مادرم در حال سپری کردن چه حالاتی است، سخت فکرم را مشغول کرده بود، که یکی از دوستان را دیدم. جمله ای گفت و شیرازه ی ذهنم را درست و حسابی به هم ریخت.

پرسید:« مادرت چند روز است در کما است؟»

گفتم: نزدیک پنجاه روز .

گفت:« شنیده ای یک جانباز، پانزده سال در کما است!»

چیزی در مغزم زبانه کشید و چنان فروزان شد که تمام شعله های کم سو را ناپدید کرد. من دیگر نمی توانستم مثل چند لحظه ی پیش در باره ی مادرم بیندیشم.

سال ۸۲ بود، یعنی درست پانزده سال بعد از پایان جنگ.

دوستم اطلاعات زیادی نداشت. این خبر را با همین اختصار و ضرباهنگ شنیده بود. گویا مأموری بود برای تعدیل شعله ی درون من و مقدمه ای برای مأموریتی که سه سال بعد می خواست به وقوع بپیوندد.

بی آنکه بتوانم اطلاعات بیشتری راجع به جانباز پانزده سال به کما رفته پیدا کنم، در هر فرصت مناسب از او حرف می زدم و شگفتی این رویداد را به مخاطبین گوشزد می کردم.

این شد که غیاباًَ ارادتمند جانباز گمنامی شدم که می رفت تا به اندازه ی سن سرپا بودنش، بی هوش بودن را تجربه کند.

  • هجده سال در کُما

سه سال گذشت. خبری در رسانه ها مثل بمب ترکید و طشت دل ساکتم را از بامی مرتفع انداخت. برای من که چنین بود، دیگران را نمی دانم. شاید دیگران فقط از شنیدن هجده سال در کما بودن یک جانباز شگفت زده شدند. و نیز از شهادتش متأثر. اما من چه؟

خبر شهادت به کما رفته ای را می شنیدم که سه سال کنجکاو دیدنش بودم. شگفت ناک تر این که نشر شاهد بلا فاصله از من خواسته بود راهی اصفهان شده، تا چهلمش کتابی بنویسم.

من احساس می کردم، اگر محمد تقی در دوران حیاتش مرا به ملاقاتش دعوت نکرده، حالا دارد دعوت می کند. و چه دعوت صریح و به هنگامی!

سر از پا نشناخته راه افتادم. می خواستم پیش از پایان شب هفت، این مرد درد-که نه-، این کوه درد را بشناسم.

حاصل کار یک هفته ای،  شد” بین دنیا و بهشت”.

  • زبان ساکت محمدتقی۱

مهمان های تقی بیشتر از مهمان های ما بود. مهمان های ما هم در واقع مال او بود. از همه جای ایران- اتوبوس اتوبوس- می آمدند به دیدنش. ساعت ها سختی و هزینه راه را تحمل می کردند تا او را ببینند. بعضی ها می گفتند: اصلاً تقی را نمی شناختیم، خودش آمد به خوابمان، دعوتمان کرد.

بارها دخترانی مؤمنه اصرار داشتند به عقد تقی درآیند و بار نگهداری اش را بر دوش کشند.

نمی دانم در تقی چه دیده بودند!

زوّار می آمدند بالای سرش، با او حرف می زدند. نمی دانم چه می گفتند و از زبان ساکتش چه می شنیدند. امّا زیاد اتفاق می افتاد که چند روز بعد زنگ می زدند و با گریه می گفتند؛ حاجت روا شدیم. تقی روی ما را زمین نینداخت، حاجتمان را از خدا گرفتیم.

[ به پدر محمد تقی گفتم مادرها پس از دو- سه سال تروخشک کردن بچه خسته می شوند. مدام سر بچه شان غر می زنند. شما هجده سال، نه یک بچه، که یک جوان رشید هفده ساله را تروخشک کردید، تا رسید به سی و پنج سالگی. خداوکیلی خسته نمی شدید؟]

تقی مرا جوان کرد۲

می دانید چه چیزی خستگی ام را در می آورد؟

چه چیزی مرا عاشق تقی می کرد؟

بعضی نیمه شب ها گویا کسی بیدارم می کرد.

تقی که نمی توانست سرو گردنش را تکان دهد، آن موقع می دیدم سرش را بالا آورده، با کسی در حال صحبت است. چهره اش بر افروخته و شاد بود. صدایی از گلویش خارج نمی شد. تنها لب هایش تکان می خورد. لحظاتی بعد می خندید. نمی دانم آن لحظه هایش را و خنده های آخرش را چطور توصیف کنم. تنها این را می دانم که مرا از خود بی خود می کرد. تنم را از اشتیاق می لرزاند، اشکم را جاری می کرد. خوب صبر می کردم تا گفتگویش تمام شود. خنده اش تمام شود، بعد می رفتم بالای سرش. لب هایم را می گذاشتم روی لب های متبرکش و می بوسیدم. آنقدر عاشقانه که برای پانزده سال خدمتِ دیگر، انرژی می گرفتم. تازه احساس جوانی می کردم برای خدمتِ بیشتر و عاشقانه تر!.

تقی از واجبات بود۳

من وقف تقی بودم. در این دوره ی هجده ساله، نه گردش رفتم، نه مسافرت. همه چیز من او بود.

تفریحم، تفنّنم، زیارتم، مستحباتم…

تقی به یکی ار واجباتم تبدیل شده بود.

هر وقت برای کاری از منزل خارج می شدم، او را به مادر و برادرهایش می سپردم. وقتی برمی گشتم، آن یکی دو ساعت، دو سال بر من می گذشت. نه از روی نگرانی، بلکه از روی فراق.

از راه که می رسیدم، تا چند بوسه ی جانانه از او نمی گرفتم، داغ فراق از دلم بیرون نمی رفت.

بوی یا حسین(ع)۴

من و مادرش با او حرف می زدیم، او هم با ما. ما با زبانمان، او با نگاهش. زبان هم را خوب می فهمیدیم. ناراحتی اش را، خوشحالی اش را، مریضی اش را، بهبودی اش را، دردش را، تشکرش را و… .

یک وقت هایی می رفتم بالای سرش، می گفتم بگو یا علی، بگو یا حسین، بگو یا زهرا… .

تقی تقلّا می کرد، گلویش را می فشرد، انگار می خواست از ته گلو بگوید یا علی، یا حسین، یا زهرا… .

اگر صدایش در نمی آمد، اشکش که در می آمد! گوشه ی چشمان قشنگش با اشکی که بوی یا حسین می داد، معطر می شد!

دردهای بی صدا۵

گاه می دیدم درد می کشد. از شدت درد دندان هایش را به هم می فشارد، سرخ می شود، عرق می کند.

چه کار می توانستم بکنم؟

نه حرفی می زد، نه فریادی می کشید. تنها در سکوت درد می کشید.

نمی دانستم دندانش درد می کند، دلش درد می کند یا سرش؟

کمی مسکّن می خوراندم، بعد دست به دامن مولا علی (ع) می شدم. چیزی نمی گذشت و درد ساکت می شد. تقی دوباره آرام می شد و می خوابید.

خوشا به حال محمدتقی۶

[مقام معظم رهبری، حضرت آیت الله العظمی خامنه ای در چهاردهمین سال بی هوشی محمدتقی، به ملاقاتش رفت، دست بر پیشانی اش کشید و جملات نغزی را ادا کرد.]

« محمدتقی، محمدتقی!

می شنوی آقا جون؟ می شنوی عزیز؟

محمدتقی می شنوی؟ می شنوی؟

در آستانه ی بهشت،

دم در بهشت،

بین دنیا و بهشت قرار داری شما!

خوشا به حالت،

خوشا به حالت،

خوشا به حالت،

خوشا به حالت!»

۱۳۸۰- دیدار اصفهان

[کسی که دم در بهشت باشد، این دنیا برمی گردد چه کار!

این ها بند هایی بود از کتاب” بین دنیا و بهشت”.

همین قدر بگویم که اگر تأسی کنیم به حدیث رسول اکرم(ص) که فرمودند: هر کس چهل شب خودش را برای خدا خالص کند، چشمه های حکمت از دلش بر زبانش جاری می شود. محمد تقی نه چهل شب، که هجده سال با زخمی که از یاری دین خدا برداشته بود، دور از گناه نفس کشید. نفس های به ظاهر بدون اراده ی محمد تقی، آن قدر روح و اراده داشت که بیماران را شفا می داد و ره گم کرده ها را رهنمون می کرد. او که بی اختیار به این درد گرفتار نشده بود. داوطلبانه به یاری دین خدا رفته بود. و در این اختیار، چند چهل شب با پاکی سپری کرده بود؟

به راستی که خوشا به حالت محمد تقی!]

رحیم مخدومی/ آبان ۸۹


۱– بین دنیا و بهشت. ص۲۹

۲ – همان. ص۳۲

۳ – همان. ص۳۳

۴ – همان. ص۳۴

۵ – همان. ص۳۵

۶ – همان. ۳

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.