داداش من کوفی نیستم که از وسط راه برگردم!
محمد و غلامحسین معصومشاهی : صبح روز سوم عاشورا که به نام روز بنی اسد میباشد بود که به وسیله یکی از برادران که رابط بین روحانیون قم و مردم ورامین بود، خبر دستگیری حضرت آیتالله العظمی امام خمینی در شهر ورامین منتشر شد. انتشار این خبر سبب جنب و جوش مردم شد و دقیقه به دقیقه بر عصبانیت و خشم مردم افزوده میشد و در صدد چاره و اعلام حمایت نسبت به ساحت مقدس مرجع و رهبر خود یعنی امام عزیز بودند. سرانجام کسبه مغازههای خود را تعطیل و شروع به فعالیت کردند و در صدد چارهاندیشی برآمدند. مأمورین شهربانی رفت و آمد و خروش آنها را مشاهده کرده بودند و جهت خنثی کردن یا سرکوبی جنبش برآمدند.
به یکی از کسبه به نام امیر (علی) اکبری دستور میدهند مغازهات را باز کن، ایشان که سخت عصبانی بود با خشونت جواب میدهد که من نوکر دولت نیستم که مغازهام را به حرف شما ببندم یا باز نمایم، شغل آزاد و اختیاری دارم. مشاجره لفظی سبب شد گزارش به شهربانی برود. نزدیک ظهر دو نفر از کسبه به نام امیر اکبری و استاد نادر محمدی ـ که معروف به محمد محمدی چراغ ساز میباشد ـ به وسیله شهربانی دستگیر شدند. یکی دیگر از کسبه به نام حاج سید آقا احمدی، پدر بزرگوار حاج سید مصطفی احمدی که از طلاب فاضل قم بود، با یکی از برادران مسجدی به نام حاج غلام حسین معصومشاهی به مردم اعلام کردند دو نفر از برادران ما را شهربانی دستگیر کرده، برای نجات آنها به شهربانی میرویم. اینها جلو و جمعیت عقبسر اینها به طرف شهربانی روانه شدند.
مأموران شهربانی که به وحشت افتاده بودند مانع ورود مردم به شهربانی شده و دو نفر بزرگتر جمعیت را به درون شهربانی جهت مذاکره بردند. به طوری که نقل میکنند آقای حاج سید آقا احمدی به رئیس شهربانی میگوید: آقای رئیس این دو نفر را آزاد کنید و الا به ضرر شما تمام میشود. پس از مذاکره رئیس شهربانی به نام سرهنگ حجتی با تهران با بیسیم تماس میگیرد و جریان را گزارش میکند. از بالا دستور آزادی دو نفر صادر میگردد. حدود نیم بعد از ظهر دو نفر آزاد میشوند. آنها در معیت جمعیت به سوی مسجد حرکت میکنند. مردم از آزادی این دو نفر مسرور ولی در اصل مرجع والای خود را در بند رژیم سفاک میدیدند و قرار و آرام نداشتند. دور هم جمع میشدند و با هم مذاکره میکردند.
در این بین خبر رسید که جمعیتی از امامزاده جعفر به سوی ورامین میآیند. مردم نگران و خشمگین به استقبال مردم امامزاده جعفر رفتند. بدون هیچ مذاکرهای به آنها پیوستند و متحدا به سوی تهران حرکت کردند. شهربانی از ازدیاد جمعیت وحشت کرده بود و جرأت جلوگیری نداشت.
پیوند بین مردم و مرجع طوری بود که مردم تا پای جان ایستاده بودند و جذابیت نهضت و راهپیمایی طوری بود که امکان برگشت برای هیچکس نبود که بتواند جمعیت را رها کرده و برگردد. از شهربانی عبور کردند و مسیر بین ورامین و پل کارخانه طی شد. اینجانب که در بین جمعیت بودم و پیش میرفتم به فکر افتادم که بهتر است در خیابان روغنکشی رفته و از مغازه شهید امیر معصومشاهی که یکی از شهدای ۱۵ خرداد است تعدادی سیگار و شکرپنیر بگیرم و فی مابین جمعیت خسته توزیع نمایم.
همین که از جمعیت رها شدم و به مغازه شهید امیر معصومشاهی رفتم دیدم مشغول کسب است به او اظهار کردم که مقداری شکرپنیر و سیگار بدهید. گفت برای چه؟ گفتم: این جمعیت که روی پل کارخانه در حرکت هستند علیه دیکتاتوریهای رژیم قیام کردند و به حمایت از مرجع و پیشوای خود به سوی تهران میروند تا در تهران اعلام حمایت از مرجع تقلیدشان نمایند. بلافاصله کار و کسب را تعطیل و گفت: من هم میآیم. من به او تعارف کردم شما مشغول کسبتان باشید. او نپذیرفت. کارد دسته سفیدی که روی پروندهاش در پزشکی قانونی نگهداری شده است، برداشت و در بغل گذاشت و مقداری سیگار و شکرپنیر برداشت و به سوی جمعیت حرکت کرد. آمدیم به جمعیت پیوستیم از جلوی ژاندارمری گذشتیم. البته مأمورین ژاندارمری هم مزاحم نشدند فقط حالت تدافعی گرفته بودند و با اسلحههای گوناگون روی بام و در ژاندارمری آماده بودند. قریب بیست کیلومتر به طرف تهران از امامزاده جعفر تا پل باقرآباد راه است یا کمتر.
ما به خیرآباد رسیدیم یکی از بستگان امیر از ماشین پیاده شد گفت: کجا میروید؟ گفتیم: تهران. برای چه؟ برای حمایت از مرجع و رهبر. با تعجب گفت: مگر نمیدانید تهران خیلی شلوغ و مردم را به رگبار مسلسل میبندند. گفتم: چرا. صبح خودم در تهران ناظر بودم. گفت: مسلسل با سینه سازگاری ندارد مشت با درفش چه میکند. گفتیم: همه این مردم سینهها را سپر کردهاند و برای خدا میروند ما هم یکی از اینها. خیلی اصرار کرد که ما برگردیم ولی آن قدر ما جذب شده بودیم که تصور برگشت را نمیکردیم. مقداری دیگر راه رفتیم. شیطان مرا وسوسه کرد و گفت راست میگوید مسلسل با سینه سازگار نیست میرویم و کشته میشویم.
کم کم سست شدم و آمدم نزد شهید امیر گفتم: داداش فلانی راست میگوید جریان ما مشت و درفش است ما که اسلحه نداریم. او که همه وجودش برای خدا بود و صورتش از خشم میسوخت گفت: آیا ما برای دفاع از حق میرویم یا برای مال دنیا؟ به او گفتم: برای حق و حمایت از رهبری. تبسمی کرد و گفت: کسی که برای حق میرود نمیترسد و لغزش ندارد. سرانجام به راه خود ادامه داد. دفعه دوم که تشویش و اضطراب در من به وجودآمده بود، جلوتر رفتم و مجدد تکرار کردم که برگردیم. او یک کلمه جواب داد که بسیار آموزنده بود. گفت: کشته شدن در راه خدا افتخارآمیزتر از زندگی با این ستمکاران و ظالمین است. داداش من کوفی نیستم که از وسط راه برگردم. کوفیها از وسط راه برگشتند و حضرت حسین(ع) را تنها گذاشتند.
دفعه سوم قدری جلوتر که نزدیک صحنه کارزار شدیم به وی مراجعه کردم که اگر صلاح میدانید برگردیم. چون ما بدهی به مردم داریم از مردم طلبکار هستیم و زیر دین مردم میمانیم الی آخر. در حالی که خیلی برافروخته شده بود روبهروی قبله ایستاد، دستها را بلند کرد، گفت: خدایا از همه حقوق و مطالباتم نسبت به این خلق گذشتم و هیچ چیز از هیچ کس مطالبه ندارم و سه دانگ از مغازه شریکم و یک دست حیاط دارم. اینها را بفروشید و طلب مردم را بدهید و زن و بچهام را به خدا میسپارم، چون خدای آنها کریم است. با این وصیت لفظی از همه تمایلات نفسانی گذشت و به حرکت ادامه داد. نکته قابل توجه اینجاست که وابستگی و علاقه به مرجعیت و رهبری آن چنان قوی بود که به جز خدا و حمایت رهبر چیزی دیگر را نمیپذیرفت و آخر به اهداف مقدسش نائل شد و به درجه رفیع شهادت رسید.
خاطرههایی که کم کم یادم میآید خیلی جالب است. مثلا شعارهایی میدادند که منطبق با روز بود. چند جمله از شعارها این بود: خمینی خمینی تو فرزند حسینی. خمینی بت شکن شاه به فرمان تو، ولیعهد بیپدر خاک کف پای تو. یا مرگ یا خمینی. یا بعضی از شعارهای دیگر بود که قدری سبک به نظر میرسد. مثلا میگفتند: به قدرت خمینی شاه فراری شده اشرف و شمس شهناز سوار گاری شده از اینگونه شعارها میدادند. تا اینکه جلوی چاههای قنات باقرآباد روبهروی کارخانه سبزی خشککنی فعلی باقرآباد رسیدیم. نزدیک غروب بود. تیغ آفتاب به پشت کوه فرورفته بود. سرخی غروب مثل خون پاک شهدایی که چند لحظه بعد زمین را گلگون کرد گوشه آسمان را قرمز کرده بود و تاریکی کم کم فضا را صاحب میشد.
از گوشه باغ صدایی با بلندگو بلند شد. متوجه آنسو شدیم دیدیم وسط خیابان کماندوهای جانی رژیم دسته دسته پشت سر هم نشستهاند و با در دست داشتن تفنگ برنو و سرنیزه صفآرایی کرده و قصد جان مردم بیپناه و دست خالی را دارند. لحظهای گذشت. بانگ بلندگو بلند شد: مردم برگردید چند بار که تکرار کرد عزت رجبی اهل پیشوا، جوان رشید و شجاع را دیدیم که قمه در دست دارد و احتمال کندن پیراهن را میدهم که لخت شده بود و آتشوار به دسته منظم کماندوها حمله کرد و حدود پنجاه متر مانده بود که تیری به سینهاش اصابت کرد و نقش بر زمین شد و کماندوها حملهور شدند. اول مقداری تیر هوایی رها کردند. جمعیت که ۱۰۰% متفرق نشدند آنها با مسلسلی که گوشه خیابان کار گذاشته بودند مردم را به رگبار بستند. تعدادی روی زمین ریختند و عدهای هم فرار کردند و آنها مردم را مسلحانه تعقیب میکردند.
صحنه، صحنه آتش و خون بود. من که دلبستگی داشتم و نمیتوانستم فرار کنم، هر چه خواستم از صحنه بیرون بروم نشد. کنار دست چپ خیابان ایستادم و نظارهگر بودم یک وقت متوجه شدم که به سوی من تیراندازی میشود ناچار خود را بر روی زمین انداختم و دراز کشیدم. چند دقیقه بعد بلند شدم تصمیم گرفتم اگر میتوانم شهدا یا زخمیها را کنار جاده بیاورم و به بیمارستان و جای امنی برسانم، متأسفانه نشد. همین که جلو آمدم دیدم آقای حاج محمدعلی رضایی و حاج حسن تاجیک که هر دوی آنها معلم هستند نزدیک جسدی ایستادهاند. به من گفتند: فلانی این جسد امیرهوشنگ نیست؟ چون خون قلبش به زمین ریخته شده بود و چهرهاش زرد شده بود بد شناخته میشد. دقت کردم دیدم چرا. در این هنگام یک دسته دیگر از کماندوها را دیدم که یورش بردند به سوی مردم، من ناچار به جای اولم کنار خیابان دست چپ فرار کردم.
آنها به هر زخمی که میرسیدند با سر نیزه که نوک تفنگشان بود بدنهای پاک انقلابیون را پاره میکردند و دست در جیبهای آنها میکردند و موجودی یا اشیاء به درد خور آنها را سرقت میکردند. پس از یورش در پایین زمین فعلی سبزی خشککنی جمع شدند و برای سلامت شاهنشاه آریامهرشان صلوات فرستادند و دستفنگ کردند و مجدد به حمله و یورش خود ادامه دادند. چون میدان کمی آرام شد، دوباره نزد جسد شهید امیر آمدم که شاید بتوانم او را به ماشینی برسانم. از طرف خیابان ورامین تهران ماشینی پیدا شد. فکر کردم که ماشین شخصی است. جلوی او دویدم و دست بلند کردم وسط خیابان توقف کرد. چند نفر که احتمالا نظامی بودند، پایین آمدند با فحاشی و کتک فراوان مرا پذیرایی کردند و بردند داخل ماشین جلوی پاسگاه باقرآباد. به دست ژاندارمی که با من آشنا بود، نجات پیدا کردم و مرا به ورامین آوردند.
در میدان ورامین، سردمداران رژیم و رئیس شهربانی و سرهنگ حسن بهزادی که تا آن روز او را ندیده بودم، ایستاده بودند. سرهنگ حسن بهزادی با هفتتیر به سوی مردم که در دایره میدان جمع شده بودند، تیراندازی کرد و بعد هم عازم پیشوا شد. البته به مناسبت شهادت امیر، مجلس بزرگداشتی برپا کردیم، ولی این از خدا بیخبرها چند مرتبه مجلس ما را تعطیل کردند و پیراهن مشکی را از تن ما خارج کردند و مجلس را به هم زدند. چند روز بعد اخوی دیگر حاج حسن معصومشاهی را دستگیر و به عشرتآباد سابق برای محاکمه بردند. بقیه را از زبان خودش مینگارم.
صبح خبر دستگیری حضرت آیتالله العظمی امام خمینی در شهر پیچید. پس از اینکه مغازه تعطیل شد بین آقای امیر اکبری و نوابی مأمور آگاهی شهربانی مشاجره شد و بعد از دستگیری ایشان آقای نادر محمدی که معروف به محمد محمدی چراغساز میباشد به حمایت امیر درآمد و مأمورین این دو نفر را به شهربانی بردند. آقای حاج سید آقا احمدی به من گفت: مشهدی حسن بیا برویم شهربانی وساطت کنیم این دو نفر را آزاد کنیم. من به اتفاق حاج سید آقا به شهربانی رفتیم. البته جمعیت که خیلی خشمگین بودند به حمایت و در معیت ما حرکت کردند و اجتماع بزرگی جلوی شهربانی جمع شد و به عنوان اعتراض به شهربانی که این دو نفر را گرفته است ازدحام کردند.
اینجانب و آقای حاج سید احمدی به عنوان رابط مردم داخل شهربانی شدیم. آقای حاج سید احمدی با سادگی و اخلاص تقاضای آزادی این دو نفر را کرد. اول رئیس شهربانی زیر بار نرفت. آقای حاج سید احمدی دفعه دوم گفت: آقای رئیس اینها را آزاد کنید. من برای خودت میگویم اگر آزاد نکنید به ضرر خودت تمام خواهد شد. جریان با تهران مذاکره شد به وسیله بیسیم از آنجا برای آرامش مردم دستور آزادی داده شد. این دو نفر را آزاد کردند. مردم خداجو هم با سلام صلوات این دو نفر را در میان گرفتند و چون قدری بر مبارزه فائق آمده بودند، هنگام رفتن به طرف شهربانی شعار صلوات برای حضرت آیتالله خمینی بود. ولی موقع برگشتن از شهربانی شعار قویتر شد. یعنی میگفتند یا مرگ یا خمینی.
ساعتی از ظهر گذشت. مردم حیران و سرگردان بودند و به یکدیگر میگفتند وظیفه چیست؟ تا اینکه خبر رسید جمعیتی از طرف پیشوا و قلعه سین به سوی ورامین عازمند. جمعیت منسجم شد و متفقا به استقبال آنها رفت. بین چوببری و جاده قلعه سین، مردم با هم تلاقی داشتند و متحدا به سوی تهران به حرکت در آمدند. جمعیت آن چنان پرشور و هیجانزده بودند که سر از پا نمیشناختند و چنان جذابیت به وجود آمده بود که هر فردی با جمعیت برخورد میکرد امکان گذشتن را نداشت و بلافاصله داخل راهپیمایی میشد و هرگز برای کسی مقدور نبود که برگردد.
من با خودم خیال کردم این همه جمعیت که میخواهند پیاده به تهران بروند بسیار مشکل است خصوصا پیاده آمدم به آقازاده و حاج سید آقا اظهار نظر کردم که به حاجآقا بگویید که جمعیت را رهبری کند و داخل شهر و اطراف بگردیم، شاید بهتر باشد. اول قرار همین شد ولی یک وقت دیدم حاج سید آقا کفن پوشیده و پیشاپیش جمعیت در حرکت به سوی تهران است. ما مقداری با جمعیت آمدیم با چند نفر از برادران مذاکره کردیم که ما چند نفر با ماشین به تهران برویم به حضرت عبدالعظیم(ع) و تدارک نان و آب جمعیت را بکنیم.
با یک ماشین که داخل آن یک قمه و یک چوبدستی بود، به اتفاق چند نفر به سوی تهران جلوتر حرکت کردیم. نزدیک امینآباد رسیدیم که ماشینهای نظامی با بیسیم و افراد مسلح به سوی ورامین در حرکت بودند. ماشینها را متوقف و بازرسی میکردند به ما برخورد کردند. شخصی به نام سرهنگ حسن بهزادی معدوم گفت: کجا میروید؟ ما از ترس گفتیم: بیمارستان برای عیادت میرویم. با شلاق تعلیمی که در دست داشت ما را مقداری زد و فحاشی کرد که ما از ترافیک و شلوغی ماشینها استفاده کرده و داخل گندمها شدیم و فرار کردیم هنگامی که از بیراههها به شهر برگشتیم با کشتار بیرحمانه آن دژخیمان مواجه شدیم و سرانجام امیر اخوی یکی از شهدای واقعه بود و در مراحل بعد که ما را دستگیر و به عشرتآباد بردند، با جریانی مواجه شدم که شنیدنی است: مرا به اتفاق چند نفر دیگر برای محاکمه داخل سالنی در عشرتآباد بردند. شخصی به نام شاهحیدری که از بازپرسان ما بود ما را چندین ساعت روی پا نگهداشت و از تعدادی از برادران سؤال و پرسش نمودند و خیلی سعی داشتند مرحوم حاج سید آقا احمدی را متهم و محکوم به مرگ نمایند.
به نظر میرسید که شاه حیدری سعی داشت این سید محترم نجات یابد. وقتی که دو سرهنگ دیگر از اتاق بازپرسی جهت صرف شام بیرون رفتند او مرا پیش خواند و گفت: آیا دلت میخواهد این سید پیرمرد نجات پیدا کند یا مثل سایرین حرفهای بیاساس میزنی و این سید محکوم به مرگ گردد. حس ششم من به کار افتاد و درک کردم که مسأله کمک است. بلافاصله گفتم: دلم میخواهد، هر طوری شما دستور دهی عمل میکنم. جناب سرهنگ شاهحیدری گفت: این رفقای شما همه اظهار بیاطلاعی کردند و بار این سید سنگین خواهد شد. این دستور را که من میدهم باید عمل کنی اینها بعد از شام برمیگردند من از شما سؤال میکنم که آیا شما حاج سید آقا را میشناسی شما باید بگویی آری. نسبتی با او داری؟ خیر. شما دیدید که حاج سید آقا جلوی شهربانی فریاد یا حسین کشید؟ بگو خیر. میگویم پس در شهربانی برای چه آمده؟ بگو برای گرفتن اجازه روضهخوانی که موافقت نکردند. میپرسم شغل حاج سید آقا چیست؟ بگو امانتفروشی دارد. در چه اجتماعی شرکت میکند؟ دعای کمیل و قرائت قرآن. میگویم حالا که نسبتی نداری پس چطور او را میشناسی؟ بگو شهر کوچک است و همه همدیگر را میشناسند. من و سایر این بازپرسان که همه سرهنگ بودند از شما سؤال میکنیم فقط بگو برای اجازه روضهخوانی آمده بودیم و اجتماع جمعیت را انکار کنید. البته من ناچارم شما را کتک بزنم و فحاشی بکنم، ولی باید مقاوم باشی. توان مقاومت در مقابل فحاشی و کتک داری که هر چه فشار بیاوریم شما انکار جمعیت و وساطت را بنمایی؟ قبول کردم و سرهنگها آمدند.
هر چه آنها با سراغ و نشانی از من بازپرسی کردند فقط گفتم من و حاج سید آقا در شهربانی آمده بودیم ولی برای اجازه روضهخوانی و مقداری در مقابل تهدید و ارعاب و فحاشی و کتک دوام آوردم.
آقای شاهحیدری از شگردهای خود استفاده کرد و گفت: من از این متهم خیلی راضی هستم چون همه وقایع را راست و درست شهادت خواهد داد و شروع به سؤال کرد، من هم انکار و چند جمله نشانی که من خودم با کت و شلوار مشکی جلوی شهربانی ایستاده بودم این حاج سید آقا قصد بد نداشت فقط جوش به سرش زد. فریاد یا حسین برآورد شما دیدی؟ گفتم: خیر. دستور داد شلاق آوردند و مقداری مرا کتک زدند. مجدد یکی از آنها واسطه شد و گفت همه حقایق را میگوید و سؤال پیچ کردند و گفتند: آن وقت که مردم جمع شده بودند جلوی شهربانی و سید آقا مردم را تحریک و تهییج میکرد بگو هم خودت نجات پیدا میکنی هم او. من گفتم: اگر حقیقت را میخواهی من چنین چیزی ندیدم. رفتند کتری آب جوش و سایر لوازم شکنجه را آوردند و شروع به تهدیدات نمودند. من هم خدا کمکم کرد و استقامت به خرج دادم. دست آخر سرهنگ شاهحیدری چیزی به آن دو نفر گفت و نزدیک ساعت ۱۲ شب محاکمه ما تمام شد و همه رفتند.
وقتی خلوت شد شاهحیدری گفت: منزل ما برای خوابیدن بلامانع است. میآیید بروید بخوابید صبح هم بروید ورامین؟ ما اظهار تشکر کردیم و خواهش کردم که ما میخواهیم به ورامین برویم. او ما را سوار ماشین خود کرد و تا چهارراه مولوی برد. خدا به او اجر عطا فرماید چون به ما کمک کرد.
—————————–
منبع: مجله پانزده خرداد – بهار ۱۳۸۵ – شماره ۷