خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطراتی از خانواده ، دوستان و همرزمان شهید علی تاجیک

خاطراتی از خانواده ، دوستان و همرزمان شهید علی تاجیک

13901101000147_PhotoA

راه کربلا

راوی  :  مرحوم حاجیه خانم ربابه تاجیک ( مادر شهید )

چون علی پسر اول خانواده بود که خدا بعد از ۱۲ سال به من و پدرش هدیه کرده بود ، بسیار به او علاقمند بودیم و بخاطر مجروحیت دستش در اوایل جنگ ، همیشه نگرانش بودیم و طاقت دوری او را نداشتیم.

سال ۱۳۶۱ علی به من گفت : «  مادر می خواهم برم جبهه. »

به او گفتم : « مادرجون تو هنوز مجروح هستی ، کجا می خواهی بری .»

با تبسم همیشگی اش در جوابم گفت : « مادر این که چیزی نیست. اگه نریم که راه کربلا باز نمیشه. مگه نمی خواهی بری کربلا .»

هرچند که دستش هنوز بهبود نیافته بود ولی به منطقه عملیاتی اندیمشک و مهران رفت و بیش از یک سال در قسمت تعمیرات توپخانه تیپ ذوالفقار در پادگان دو کوهه و گاهی وقتها در خط مقدم مشغول تعمیر توپ ها شد. علی راست می گفت او رفت و مثل بعضی ها شهید شد و بعضی ها هم مجروح شدند و راه کربلا باز شد. اما قسمت مادر نشد ولی پدرش سالها بعد سعادت زیارت مرقد حضرت امام حسین (ع)  را یافت و مادرش هم به مکه و مدینه رفت و حاجیه خانم شد.

گریه و خنده

راوی  :  خانم فاطمه تاجیک ( همسر شهید )

قرار بود دوباره برود جبهه. با لباس رزم رفته بود از همه فامیل ، دوستان و همسایگان خداحافظی کرده بود.گویی خودش می دانست که این دفعه با دفعه های قبل فرق دارد.

لحظه خداحافظی من و او هم فرا رسیده بود. تاجلوی در بدرقه اش کردم. بعد از خداحافظی با اشاره اش من رفتم داخل حیاط و درب را بستم. بعد از چند دقیقه ای دوباره درب را باز کردم تا شاید دوباره او را ببینم. دیدم کمی جلوتر به دیوار تکیه داده و در حال گریه کردن است.

به او گفتم: « چی شده پشیمون شدی. اگه نمی خوای بری پس بیا تو»

در جوابم گفت : « نه. باید برم. اما چطوری از تو و بچه دل بکنم.»

گفتم : « برو. ناراحت نباش . مثل دفعه های قبل برمی گردی.»

به صورتش که نگاه کردم خنده و گریه اش با هم قاطی شده بود. اشک ها را از روی صورتش پاک کرد و نگاه کوتاهی کرد و رفت.

وقتی که پیکر مطهرش را آوردند یاد حرفم در لحظه آخر افتادم که به او گفتم مثل دفعه های قبل برمی گردی.

اصرار به خدمت

راوی  :  خانم فاطمه تاجیک ( همسر شهید )

در روزهای آغازین جنگ در شلمچه از ناحیه مچ دست چپ مجروح شده بود و نزدیک به یک سال درگیر بیمارستان و مداوا بود. هنوز چند تا از انگشتان دستش خوب کار نمی کرد ولی باز هم اصرار به حضور در جبهه داشت و هربار که از جبهه می رسید دوباره به فکر رفتن بود .

سال   ۱۳۶۵، دفعه آخری که می خواست به جبهه برود به او گفتم : « کمی صبر کن تا دستت به طور کامل خوب بشه . بعدا برو. هنوز دستت درد میکنه ».

اما او که علاقه شدیدی به دفاع از کشور داشت در جوابم گفت : « یک دستم مجروحه ، ولی اون یکی  که سالمه . هرکاری که نتونم انجام بدم اما آب که به سربازهای امام خمینی (ره) می تونم بدم. »

سجاده و جانماز

راوی  :  خانم فاطمه تاجیک ( همسر شهید )

علی در مدت زندگیمان همیشه معتقد به دائم الوضو بودن ، خواندن نماز واجب در اول وقت و نماز غفیله بود. هیچ وقت تلاوت قرآن با معنی در بعد از هر نماز را فراموش نمی کرد .

یادم هست در منزل یک سجاده و یک جا نماز داشتیم که علی هروقت در منزل بود قبل از هنگام اذان وضو می ساخت و جانماز و سجاده را پهن می کرد و منتظر پخش اذان از مسجد محل می ماند.

یک بار خودش برروی جانماز، نماز می خواند و سجاده را برای من می گذاشت و دفعه بعد روی سجاده نماز می خواند و جانماز برای من گذاشت.

علی رعایت عدالت را همیشه در زندگی حتی در کوچکترین چیزها و موارد رعایت می کرد.

مزه جبهه

راوی  :  امیر نامدار (همسنگر شهید)

قبل از عملیات کربلای ۵ بود. مدتی بود در پشت خط پدافند بوده و منتظر عملیات بودیم که به یکباره اعلام کردند هرکسی می خواهد به مرخصی برود می تواند. هرچی به علی اصرار کردم با هم به مرخصی برویم قبول نکرد. به علی گفتم : « علی آماده ای که به مرخصی بریم. چند روزه می ریم، کوتاه کوتاه. برمی گردیم .»

علی در جوابم گفت : « تو اگر می خواهی برو خب برو اما من را از حال خودم خارج نکن. چند روزی که اینجا هستیم هیچ کاری نکرده ایم. فقط بخور و بخواب بوده . من تا در عملیات شرکت نکنم برنمی گردم. اینجوری جبهه او مدن به من مزه نمی ده.»

من هم منصرف شدم و ماندم تا عملیات کربلای ۵ آغاز شد. در همین عملیات بود که  علی شهید شد. اینگار به او الهام شده بود و می دانست که نباید برگردد.

شیوه زندگی

راوی  :  خانم فاطمه تاجیک ( همسر شهید )

در مدت سه سالی که با علی زندگی کردم همه اش درس زندگی بود. شیوه رفتارش ، گفتارش ، همه و همه زبانزد بود.

همیشه در زندگی معتقد بود که زن و شوهر اول باید رفیق باشند و در این رفاقت تفاهم هم داشته باشند. خوشبختی را اینگونه می دید . به گرفتن وضو قبل از خواب و قبل از عزیمت به اداره خیلی اعتقاد داشت و می گفت : « وضو داشتن یعنی همیشه به یاد خدا بودن ».

نماز جماعتش ترک نمی شد. از پدر و مادرش هم شنیده بودم که از همان دوران نوجوانی و جوانی مسائل شرعی را رعایت و به امور مذهبی علاقه فراوانی داشت. در راه اندازی هیأت عزاداری حضرت قائم (عج) روستای آب باریک از پیشگامان بود.

صدای هَل مِن ناصِرِ یَنصُرنی

راوی  : آقای امیر نامدار ( همسنگر شهید )

چیزی دیگر نمانده بود که عملیات کربلای ۵ شروع شود ، نامه ای از خانواده به دستم رسید که در آن عکس دو تا از بچه هایم هم قرار داشت. هرگز نمی توانستم دوری از بچه ها را تحمل کنم. مستأصل شده بودم که برگردم یا به عملیات بروم. بغض گلویم را فشرده بود و اشک در چشمانم حلقه بسته بود. در همین لحظه متوجه شدم که یک نفرعکسها را از دستم گرفت و داخل جیبم گذاشت. نگاه که کردم دیدم علی است. او هم متوجه موضوع شده بود. بدون هیچ معطلی گفت : « الان که وقت این حرفها نیست. وقت امتحان پس دادنه. اگر خوب گوش کنی صدای هَل مِن ناصِرِ یَنصُرنی امام حسین (ع) را می شنوی. به خدا توکل کن و….»

آری او این صدا را با گوش جان و دل شنیده بود ودر این عملیات مزد زحماتش را گرفت . هم حسینی شد و هم کربلایی.

تعمیرات توپها

راوی  : آقای اصغر اردستانی ( همسنگر شهید )

در اواسط جنگ بود که با هم راهی جبهه شدیم. هنگامیکه وارد پادگان دوکوهه در شهر اندیمشک شدیم به خاطر تجربه ای که در تعمیرات و مکانیکی داشتیم با هم در تیپ ذوالفقارو در قسمت تعمیرات توپ مستقر شدیم. چندماهی تا زمان عملیات والفجر مقدماتی با هم در تعمیرگاه توپخانه بودیم و توپ ها را تعمیر می کردیم و گاهی هم به خط می رفتم و آنجا هم کارمان همین بود. در همین عملیات من مجروح شدم و به عقب برگشتم اما علی در جبهه ماند و به تعمیر کردن توپها افتخار می کرد.

دستور امام

راوی  : آقای جعفر منصوری ( همکار شهید )

سال ۶۵ ۱۳یک روز صبح که وارد اداره شدم متوجه غیبت علی شدم. پس از پرس وجو ازهمکاران متوجه شدم علی از طریق بسیج جهت اعزام به جبهه ثبت نام نموده و در حال اعزام است. هر طور که بود  با تعدادی از همکارها خودمان را به محل اعزام سربازها در میدان امام خمینی ( ره ) رساندیم.

شهر غوغا بود و شور و هیجانی شهر را فرا گرفته بود. بسیجی های زیادی جهت اعزام به جبهه با لباس فرم دسته دسته از سمت روستاها به سمت شهر و میدان امام خمینی ( ره ) در حرکت بودند. به سختی در میان انبوه جمعیت علی را که چهره ای خندان با لباس فرم و پیشانی بند لبیک یا خمینی به سربسته بود پیدا کردیم. پس از احوال پرسی وقتی فهمید به خاطر خداحافظی نکردن با همکارهایش از دستش دلخوریم گفت : « ناراحت نباشید می ترسیدم شماها من را از رفتن منصرف کنید به همین خاطر خداحافظی نکردم.»

هرچه به او گفتیم تو هنوز دستت که ترکش خورد خوب نشده، تو بچه کوچک داری ، صبرکن بعداً باهم از طرف شهرداری به جبهه می رویم فایده ای نداشت و با چهره خندانش می گفت : « امام دستور داده که همه بسیجی هایی که توانایی دارند به جبهه بیایند. حتماً حمله ای در پیش است که امام ، فرمانده کل قوا، تقاضای بسیج عمومی کرده. باید برم . باید.»

مجنون کربلای ۵

راوی  : آقای امیرنامدار ( همسنگر شهید )

برای آغاز عملیات لحظه شماری می کرد. عملیات کربلای ۵ که شروع شد سر از پا نمی شناخت ، یاد صحرای کربلا افتادم که یاران امام برای حفظ اسلام ، جان امام حسین (ع) و اهل بیتش چه رشادتهایی کردند. عملیات سختی بود. در حین عملیات حواسم به علی هم بود. بعد از مدتی، به نیروها استراحت دادند. اما علی بی تاب بود و دوباره به خط مقدم بازگشت. در حین عملیات متوجه شدم که علی مجروح شده اما باز هم حاضر نشده بود به عقب برگردد. در ادامه عملیات برسر عهدی که با خدا بسته بود محکم ایستادگی کرد و دوباره بر اثر اصابت ترکش به پشت سرش برای همیشه آسمانی شد.

آخرین عکس

راوی  : آقای جعفر منصوری ( همکار شهید )

در شهرداری مشغول فعالیت بودم که شهردار وقت مرا صدا زد و گفت : « خبر داری که علی شهید شده.»

با تعجب گفتم : « علی تاجیک را میگویید . مگر می شود.»

او هم گفت : « حالا که شده ، بروید مقدمات تشییع را فراهم کنید.»

هنوز در بهت و حیرت بودم که یاد دوربین افتادم. آخرین عکسهایم که روز اعزام از علی گرفته بودم در دوربین نیمه کاره بود و هنوز چاپ نشده بود. یاد حرفش در روز آخرین اعزام افتادم که به بهم گفت: « جعفر چند تا عکس با همدیگر و برادرم بگیریم. شاید این آخرین دیدار باشد. آن وقت عکسها یادگاری و موندنی می شه ها.»

با برادرم که در بسیج حضرت قائم (عج) بود به سردخانه رفتیم و با همان دوربین و حقه فیلم نیمه کاره چند تا عکس از علی گرفتیم. عکسها را چاپ کردیم و همان عکسهای روز اعزام در قاب عکس حجله ختمش استفاده شد.

علی راست می گفت با آن دوربین هم عکس های روز اعزام را گرفتیم و هم روز برگشت و شهادت. واقعا عکسها یادگاری و موندنی شد.

تذکره شهادت

راوی  : آقای امیرنامدار ( همسنگر شهید )

قبل از عملیات کربلای ۵ توسط فرمانده همه نیروها تقسیم شدند و بازهم من و علی و چند تا از دوستان با هم در یک گروه قرار گرفتیم. شب چهارشنبه بود که علی اصرار کرد بیاییم دو سه نفری دعال توسل بخوانیم. وقتی دعا تمام شد ، علی حال و هوای عجیبی داشت. فردا در حین عملیات رو کرد به من گفت : « دیشب یادته. دعای توسلی که خوندیم با همه دعاها فرق داشت . مگه نه .»

من هم گفتم : « آره فرق داشت خیلی باحال بود.»

من اصلا متوجه نشدم و غافل از این بودم که او همون شب حاجتش را از ائمه اطهار ( علیهم السلام ) گرفته و تذکره شهادتش امضاء شده بود.

نامگذاری پایگاه مقاومت بسیج شهرداری

راوی  : آقای جمعه بیرالوند ( همکار شهید )

در مدت کوتاهی که شهید تاجیک در شهرداری مشغول به کار شده بود رابطه اش با همکارانش طوری شده بود که گویی  بیش از سالهاست با هم همکار هستند. با همه همدل و مهربان و یاری صدیق بود. اگر متوجه مشکلی برای یک نفر از همکاران می شد ، خودش به تنهایی پیشقدم می شد تا آن مشکل حل شود. قبل از شروع بکار در شهرداری در جنگ تحمیلی و دفاع مقدس شرکت کرده بود و مجروحیت و جانبازی داشت  . بعد از استخدام در شهرداری نیز بارها در عملیاتهای دفاع مقدس بصورت داوطلب و بسیجی شرکت کرد. بعد از شهادتش هم به پاس گرامیداشت یاد و خاطره اش ، پایگاه مقاومت بسیج شهرداری به نام « پایگاه مقاومت بسیج شهید علی تاجیک شهرداری ورامین » نامگذاری گردید.

دوچرخه همگانی

راوی  : آقای علیرضا تاجیک ( همکلاسی دوران مدرسه )

قبل از انقلاب چون مدارس راهنمایی کم بود ، از اکثر روستاها دانش آموزان جمع می شدند و به روستایی در اطراف می رفتند که مدرسه راهنمایی داشت. در مدرسه راهنمایی ابن سینا روستای ایجدانک بچه ها از روستاهای اطراف از جمله حسین آباد جواهری ، شمس آباد ، دمزآباد ، خالدآباد ، خواجه ولی ، موسی آباد بختیاری ، ایجدان و… می آمدند و شهید تاجیک نیز به خاطر مسافت طولانی و چندکیلومتری خانه تا مدرسه ، با دوچرخه اش از آب باریک تا مدرسه می آمد. در طول مدرسه هریک از همکلاسیها دوچرخه می خواست او به آنها دوچرخه اش را می داد. بارها شده بود به خاطر دوستانش دوچرخه اش را به آنها داده بود و خودش پیاده به خانه می رفت و فردا هم پیاده به مدرسه می آمد و هیچ وقت به روی دوستانش نمی آورد که دوچرخه اش را می خواهد تا اینکه خودشان دوچرخه را به او پس بدهند.

دیدار آخر

راوی  :  آقای امیر نامدار ( همسنگر شهید )

در یازدهم دی ماه سال ۱۳۶۵ به همراه شهید تاجیک ، برادر و چند نفر از هم محلی هایمان پس از ثبت نام با استقبال گرم اهالی راهی جبهه شدیم. در این مدت کوتاهی که تا زمان شهادت ایشان در کنار هم بودیم ، ایشان حال و هوای عجیبی داشت و متوجه شده بود که این آخرین سفر اوست و شهید خواهد شد .

دریکی از همین شبهای عملیات که در کنار هم بودیم به من گفت : «  شب آخری که می خواستیم اعزام بشیم خیلی بهم سخت گذشت. دختر کوچکم تا صبح سه بار آمد و توی بغلم خوابید. هربار که او را توی رختخوابش می خوابانیدم باز برمی گشت و می آمد توی بغلم می خوابید  .دفعه آخری با خودم گفتم عزیزم بخواب من دیگر متعلق به تو نیستم .»

هم تیمی قهرمان

راوی  :  آقای علیرضا تاجیک ( همکلاسی دوران مدرسه )

مدیر مدرسه راهنمایی ابن سینا ایجدانک ، مدیری مهربان بود  و هروقت قرار می شد در مدرسه بچه ها بازی کنند ، او هم می آمد و با بچه ها هم بازی می شد. شهید تاجیک هم ، همیشه از رفاقت با دوستانش کم نمی گذاشت. هروقت که قرار می شد در مدرسه بازی محلی و ورزشی انجام بدیم ، تیمهای ضعیف را شناسایی می کرد و می گفت :  « من باید توی این تیم بازی کنم.»

به خاطر قد بلند ، تبحر و زرنگی در بازی ، همه دوست داشتند که او توی تیمشان باشد. ولی خودش اصرار می کرد یا در این تیم بازی می کنم و یا اصلا بازی نمی کنم. با این کارش همکلاسی های ضعیف را همیشه خوشحال می کرد.

در جنگ تحمیلی نیز چند نفر از این همکلاسیها از جمله شهید تاجیک به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

پشت پا به اموال دنیا

راوی  :  آقای محمدعلی اولادی

در زمان اشتغال به کار شهید تاجیک من در شهرداری نبودم. ولی بعد از اشتغال ، بارها و بارها از همکاران درباره شخصیت و فعالیت ایشان شنیده ام.

همکاران می گویند ایشان هروقت که حقوق خودش را دریافت می کرد ، دوستان و همکارانش را قسم می داد که اگر احتیاج دارند از پول و حقوق او گرفته و استفاده کنند و هیچ گونه چشم داشتی به اموال دنیوی نداشت.

باز هم شنیده ام که در ۳ سالی که در شهرداری مشغول فعالیت بود چند بار قطعات زمین به پرسنل از طرف شهرداری اختصاص یافت که ایشان حاضر به دریافت آنها نشده بود و به همان منزل مسکونی قدیمی که از طرف پدرش در روستای آب باریک داشت راضی بود و امتیاز آن زمینها را به همکارانش که نیازمند و مستأجر بودند می بخشید.

وارنا

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.