همیشه خودکار، ضبط، دوربین و دفترچهام همراهمه. باز هم از سر دلواپسی نگاهی کردم که ضبط و دوربینه شارژ داشته باشه، خودکاره هم خوب بنویسه و جوهرش به اندازهای مونده باشه و دفترچه هم لااقل کاغذ سفیدی داشته باشه. زنگ به آقا محسن زدم و گفتم: اخوی کجایی، بیا دیگه بابا، قدیما خوش قولتر بودی، از اون ور گوشی گفت: «بابا مگه نگفتی ساعت ۶٫ الان که یک ربع هنوز مونده. مییام دیگه. طاقت داشته باش. من باید عجله داشته باشم، تو چرا».
دم در خونه منتظر بودم، کلنجار میرفتم که وقتی رسیدیم چی بپرسم، از کجا شروع کنم، عکس چطوری بگیرم، اصلا چرا رفت جبهه، چرا شهرداری را رها کرد، همرزماش کیا بودن، بعد از شهادتش خانوادهاش چیکار کردند که یکدفعه صدای بوق ماشین آقا محسن منو به خودم آورد. بیا بالا دیگه مگه عجله نداشتی. تا به خودم اومدم دیدم آقا محسن میگه بابا سلام و علیک هم یادت رفته، چرا تو فکری، زود میریم و برمیگردیم.
راه افتادیم کوچه شهید حسینی امامی، خیابان شهید اسماعیلی، بلوار شهید باهنر و کمربندی شهید بهشتی رو رد کردیم تا رسیدیم به چهارراه اسفندآباد (شهید رجایی) و رفتیم به سمت جنوب شهر ورامین و روستای آب باریک.
ماشین هم ناله کنان در راه بود و من هنوز هم در فکر شهدایی بودم که از در خونه تا اول جاده آب باریک تابلوهای کوچه و خیابون به نام اونا مزین شده بود. چقدر شهید. چقدر ارادت، چقدر یاد و خاطره. هنوز مردم به یاد اونا هم هستند. یک هزار و ۴۰۰ شهید شهرستان خودشان که نام هر کدومشون روی یه تابلو، سردر هر کوچه و خیابون رو مزین کرده، هیچ، شهدای ملی و کشوری هم در این شهر جایی دارن و مردم کوچه و بازار با اونا زندگی میکنن.
هنوز تو فکر خودم بودم و یاد سرداران شهیدی همچون شهید منصور ستاری، مصطفی اردستانی، سعید مهتدی جعفری، علی قمی و … بودم که آقا محسن گفت: میبینی. نگاه کن. کنار امامزاده محروم و مظلوم رو میگم، اون گلزار شهدای آبباریکه. چقدر بزرگه، این شده سمبل روستای آب باریک. اول بریم از اونجا شروع کنیم. مزار شهید علی تاجیک، برادرش شهید محسن و پدر و مادرش هم همونجاست. کنارهم.
با خودم هنوز هم داشتم کلنجار میرفتم که آیا یه روستا تو ورامین هست که شهید نداشته باشد. نه. همه روستاها رو رفته بودم، یه شهید چیه، بعضی هاشون آنقدر شهید دارن که گلزار شهدا در کنار امامزادشون درست کردن، عجب فکری کردم من.
صدای دوباره آقا محسن منو به خودم آورد. بیا پایین رسیدیم، اینم تابلویی که با یاد شهید علی درست کردن. تابلو زیارت اولیاءالله بود. زیرنویسش هم نوشته بود «اهدایی از طرف شهرداری ورامین به یاد بسیجی شهید علی تاجیک و تمام شهداء.
فاتحهای برای شهدا و گرفتاران خاک فرستادیم و داخل گلزار شهدا شدیم. گفتم آقا محسن اینجا چقدر گلزارش قشنگه، نظرت چیه، اگه ما هم بمیریم ما رو هم تو همچین جایی دفن میکنن. آقا محسن گفت: «محمدآقا، بارداری به ما تیکه میندازی، اینجا برای شهداست. مگه تو از این سعادتها هم داری».
در وسط مزارهای گلزار، مزار شهید تاجیک از دور معلومه. یه ذره کنارترش شهید محسن، اخویش دفنه و ردیف بعدیشون، نزدیک اونا، مزار پدر و مادرشونه. کربلایی حسین و حاجیه خانم ربابه، که چند سالی از فوتشون میگذره. زمزمه کنان فاتحهای فرستادیم. روی سنگ مزار نوشته بود، پاسدار شهید علی تاجیک. فرزند حسین. تاریخ تولد ۱۳۳۹٫ تاریخ شهادت ۲۵/۱۰/۱۳۶۵٫ محل شهادت شلمچه.
شعر روی سنگ مزار توجهام رو جلب کرد، ای برادر تا امامت داد فرمان جهادت/ پرکشیدی چون کبوتر سوی معراج شهادت/ برنهادی در طبق جان گرامی از ارادت/ سینه را سپر کردی در راه اسلام از رشادت.
آقا محسن شروع کرد به تمیز کردن سنگ مزارهای شهید علی و شهید محسن و گفت: «خوبه محمدآقا، تو عکس خوب میافته. بازم تمیز کنم». گفتم نه عالیه. با دوربینم شروع کردم به عکس گرفتن. دلم نیومد، از سنگ مزارهای کناری هم عکس گرفتم. شهید اسدالله دارندی، شهید محسن آهنی، شهید رضا قلی مهریزی و….
آقا محسن باز گفت: «از دیگر شهیدها هم میگیری. بگیر. آره آب باریک زیاد شهید دادهها، شهید سید عباس حسینی، شهید محمدمهدی دارندی، شهید علی نفری، شهید حسین کنگرلو، شهید محمد نامدار، شهید محمد میدان میری، شهید علیرضا حاجی صادقی، شهید علی میدان میری، شهید حسن تات، شهید حسن فخاری، شهید حمید کنگرلو، شهید محمد حاجی صادقی، شهید محمود فرازنده نیا، شهید علی تاجیک، شهید محسن تاجیک، شهید دلاور جهرانی، شهید غلامرضا جهرانی، شهید حجت الاسلام محسن عرب بهشتی، شهید سیدهاشم مهاجر ایروانی، شهید ابوالفضل رضایی، شهید داود تاجیک، شهید محمدعلی باقری.»
باز فاتحهای فرستادم، دلم نمیخواست از اونجا بریم، دوست داشتم بمونم شعرهای پای سنگ مزار همهی شهیدارو بخونم. برام خیلی جالب بود.
آقا محسن با بوق ماشینش اشارهای کرد که بیا بریم.
ذرهای نرفته بودیم که داخل کوچه پس کوچهها شدیم. آب باریک هنوز بافت سنتی خودشو حفظ کرده بود. خانههای گلی و کاهگلی، کوچههای تنگ با سنگ ریزه و بعضیها هم خاکی. بوی خوبی میاومد. هرکوچهای هم مزین به نام و تابلو یک شهید بود.
خیابان بسیج، کوچه شهیدان علی و محسن تاجیک. رسیدیم به منزل شهید علی تاجیک. آقا محسن جلو راه افتاد، زنگ خونه رو زد. فاطمه خانم، همسر شهید علی با خوشرویی در رو باز کرد. با اصرار آقا محسن و تعارفهای ایشون داخل منزل شدیم. دوربینم رو به کمک گرفتم و شروع کردم به عکس گرفتن از عکسهای متفاوت شهید علی و شهید محسن. در گوشه گوشه خونه عکسهای این دو شهید بزرگوار دیدنی بود.
از فاطمه خانم خواستم تا خاطراتی از شهید علی برایمان بگوید.
میگفت:
-شهدا همه نمونهاند. در اخلاق، رفتار، کردار
-همیشه نمازش سروقت بود. به همه کمک میکرد، احترام میگذاشت.
-از نوجوانی و هنگام تحصیل به پدرش در کشاورزی کمک میکرد.
-قبل از پیروزی انقلاب هم به همراه هم محلیهاش وارد فعالیتهای انقلابی در روستا و حتی شهر ورامین شده بود.
-بعد از انقلاب هم در اوایل جنگ پس از اینکه در دوران سربازی در خرمشهر مجروح شد، پس از بهبودی باز هم در کشاورزی کمک پدرش بود.
-به فعالیتهای مذهبی و دینی علاقه داشت و در سال ۶۱ با اهالی روستا یکی از دست اندرکاران برگزاری مراسمهای مذهبی هیئت حضرت قائم (عج) روستا آب باریک بود.
فاطمه خانم به آرومی آهی کشید و ادامه داد:
– دو سه سالی از پیروزی انقلاب گذشته بود که ما ازدواج کردیم. از همون موقع هم روحیه انقلابی و خط امامی داشت.
-در منزل همش زمزمه جبهه میکرد، میگفت : شهید بهشتی در سخنرانی خودش در مسجد روستای آبباریک « تاریخ ۱۹/۱۰/۵۹ » توصیهای به ما کرده و گفته: «مردم ما تا زمانی که اسلام را به عنوان محور انقلاب و مملکت خودش داره آمریکا، شوروی، انگلیس و اسرائیل نمیتونه این ملت را از راه خود به سوی بیراهه بکشونه». حالا که جنگ شده باید من هم برم جبهه تا اسلام، انقلاب و مملکت حفظ بشه.
-دفعه آخری، در سال ۶۵ نیز داوطلبانه و بهصورت بسیجی از طرف بسیج شهرداری ورامین به همراه لشکر محمدرسول الله (ص) عازم جبهه شد و در همون سال در عملیات کربلای ۵ مجروح شد ولی باز هم به عقب برنگشت و دوباره در ادامه عملیات براثر اصابت ترکش به پشت سرش، هم آسمانی شد، هم کربلایی.
فاطمه خانم نگاهی به تابلو عکس شهید تاجیک کرد و صحبتش رو ادامه داد و گفت: مدت کوتاه زندگیمون با ایشون همش خاطره بود. خاطره.
– هر وقت صدای اذان از بلندگو مسجد بلند میشد، جانماز و سجاده رو پهن میکرد و میگفت: « فاطمه بیا که وقت نمازه»
-با اینکه دست چپش مجروح بود و سه انگشتش کار نمیکرد ولی باز هم اصرار داشت بره جبهه. اصرار به نرفتن که میکردم، میگفت: «اگه هیچ کاری تو جبهه که نتونم انجام بدم، آب که به بسیجیها میتونم بدم.»
-دفعه آخری هم که میخواست بره، بعد از خداحافظی، تو کوچه به دیوار تکیه داد و شروع به گریه کردن کرد. وقتی در رو باز کردم و دیدمش، دلم گرفت. در میان گریه، خندید و اشک رو از روی صورتش پاک کرد و نگاهی به من کرد و رفت، نگاهش طوری بود که فهمیدم دیگه برنمیگرده.
-از حقوقش به همه و از جمله همکارای نیازمندش کمک میکرد.
-با همکاراش در شهرداری ورامین ارتباط خوبی داشت. بعد از شهادتش هم پایگاه بسیج شهرداری رو به نام او نامگذاری کردن. پایگاه مقاومت بسیج شهید علی تاجیک شهرداری ورامین.
پارسال هم توسط شهرداری و همکارها و همرزماش به مناسبت سالگرد شهادتش در شهرداری موزه آثار و وسایل شخصی شهید تاجیک افتتاح شد.
الان هم که بیست و چهار سال از شهادتش گذشته، فقط یه یادگاری مشترک برام مونده و اون هم تنها دخترمه. آقا محسن هم که امروز به شما زحمت داده دامادمونه.
هنوز تو فکر شهید علی، جنگ، جبهه، عملیات کربلای ۵ و ترکش و خمپاره بودم و اونقدر از جاده دور شده بودیم که از پشت شیشه ماشین تنها چیزی که از روستای آبباریک قابل مشاهده بود گلزار زیبای شهدای روستا بود.
فارس