خانه » به قلم همشهریان » کتاب ” گواهی آزادی “

کتاب ” گواهی آزادی “

کتاب «گواهی آزادی» کتابی با موضوع قیام ۱۵ خرداد ورامین است که به صورت مجموعه روایتی داستانی به شکل منسجم و پیوسته توسط آقای نوید روهنده نگاشته شده است ، خود نویسنده در این باره می‌گوید:

 

 

 

کارهای زیادی راجع به قیام ۱۵ خرداد ورامین انجام شده بود که اکثر آنها به صورت مصاحبه و گزارش بود. اما من دوست داشتم کاری را انجام دهم که به گونه‌ای نوآوری داشته باشد و خودم را محدود به چند مصاحبه و گزارش تکراری نکرده باشم. سالهاست که از واقعه‌ی ۴۲ می‌گذرد و ما به جز چند مصاحبه و گزارش کار دیگری انجام نداده‌ایم اگر قرار بود من آنطور که هدفم بود کاری نو انجام دهم که به برهه‌ی زمانی‌ای که در آن زندگی می‌کنم بخورد باید ذهنم را از مصاحبه کردن و تدوین گزارش پاک می‌کردم. به این نتیجه رسیدم که تنها کاری که می‌تواند در این زمینه موفق باشد یک «روایت داستانی» است. هیچ کس تا به حال کل این واقعه را به صورت داستان در نیاورده بود و من دوست داشتم برای اولین بار این کار را انجام دهم.

 

 

 داستان از بازار پیشوا آغاز می‌شود، به صحن امامزاده جعفر (ع) پیشوا کشیده می‌شود و به طرف ورامین حرکت می‌کند و در ادامه نویسنده به پاس زحمات تمام دروگرانی که نقششان در خروش هرچه بیشتر این قیام غیر قابل انکار است دو فصل را راجع به دروگران می نویسد:

 

 

 نسیم ملایمی روی دریای طلایی می‌وزید و صدایی دلنشین برمی‌خاست که معنایش حرکت بندگان و برکت آفریدگار بود. دشت‌های ورامین در آن سال زراعی آنقدر سخاوتمند شده بودند که تا چشم کار می‌کرد زمین طلایی رنگ بود و دروگرهایی که برای برداشت این موهبتِ الهی به اینجا و زمین‌های اطرافش سرازیر شده بودند؛ از تبریز و ارومیه گرفته تا لرستان و همدان.

 

دروگران در وسعت گندمزار همچون ماهیانی تنها در پهنه‌ی اقیانوس بودند که زیر آفتاب داغ خردادماه به امید رسیدن سهمی از این طلاهای بی‌مقدار، خمیده کمر عرق می‌ریختند.

 

داس‌ها به هوا برمی‌خاستند، به آفتاب چشمکی می‌زدند و بی‌امان بر تن ساقه‌ها فرود می‌آمدند، گویی قصدشان به سُخره گرفتن خورشید و گندم بود. خوشه‌های طلایی گندم که به دوش کشیده می‌‌شد و اندکی دورتر در گوشه‌ای روی هم انبار می‌شد، تلاش مورچگان را در ابعادی وسیع‌تر به تصویر می‌کشید.

 

صداهای مبهمی که از دور شنیده می‌شد توجه دروگران را به‌خود جلب کرد؛ کمرشان راست شد و دست‌ها سایه‌بان چشم‌شان برای دیدن دوردست‌ها. جمعیّت زیادی از جاده‌ی کنار گندمزار به آنها نزدیک می‌شدند، دروگران کنجکاو دست از کار کشیدند و برای فهمیدن ماجرا «یوسف» را راهی جاده کردند تا خبری برایشان آورد. دیگر تا آمدن بوی پیراهن یوسف خبری از کار نبود.

 

   

 

حرکت قیام ادامه پیدا می‌کند و به پل تاریخی باقرآباد می‌رسد جایی که سرهنگ بهزادی و سرگرد کاویانی منتظر مردم بودند و برای تارومار کردنشان آماده می‌‌شدند. نویسنده آغاز درگیری را تصویر می‌کند در آخر از قول حاج کاظم ذینی که در آن هنگام نوجوان سیزده ساله‌ای بود سرانجام واقعه و اجساد شهدا را بیان می‌کند.

 

 

 

همه دست از کار کشیدند و ناخودآگاه به جایی که که لودرها در حال کار بودند نگاه کردند، آنها دیدند که بعد از آماده شدن گودال‌هایی که لودرها کنده بودند، دو کامیون نظامی به کنار گودال آمدند و جنازه‌هایی که در پشت‌شان بود را داخل گودال ریختند. صدای گریه و ناله‌ی افرادی که زخمی بودند و هنوز جان در بدن داشتند به گوش می‌رسید.

 

بچه‌ها که انگار به زمین میخکوب شده بودند قدرت تکان خوردن نداشتند! آنها می‌دیدند که بعد از ریختن جنازه‌ها و زخمی‌ها در گودال لودرها آمدند و خاک‌هایی که در موقع کندن گودال برداشته بودند روی آنها ریختند، بعد روی آن را آشغال ریختند و مثل بقیه‌ی کپه‌های آشغال درست کردند.

 

هوا تقریباً تاریک شده بود، بچه‌ها که به شدت وحشت کرده بودند با نزدیک شدن چند نظامی سریع چوب‌ها را بار زدند و از شکاف دیوار فرار کردند.

 

ماه، آسمان تاریک را کمی روشن کرده بود که کاظم با ناراحتی و اندوه زیاد از آنچه که دیده بود وارد خانه شد، هنوز دست‌هایش را نشسته بود که شنید پدرش به مادرش می‌گوید:

 

میگن امروز گاردی‌ها تو ورامین هم کشت و کشتار کردن! بعدش هم جنازه‌های مردمو بار کامیون کردند و معلوم نیست کجا بردن…!

 

اشک‌های کاظم مثل دانه‌های درشت الماس بر روی گونه‌هایش جاری شده بود، او می‌دانست چه بر سر جنازه‌های پرپر شده‌ی شهدا آمده است.

 

 

 

تمام شخصیتهای این داستان حقیقی هستند و کل واقعه بدون کم و کاست در صفحات تاریخ به ثبت رسیده است.

 

بخش دوم کتاب گواهی آزادی که بیشتر وقایع بعد از ۱۵ خرداد را پوشش می‌دهد راجع به معلمی به نام «حسن تاجیک» است که در آن قیام حضور داشته اما بعد از چند روز فرار توسط مأمورین نظام ستم‌شاهی شناسایی و دستگیر می‌شود، به زندان می‌رود و وقایعی تصویر می‌شود که دست کمی از ژاندر فیلمهای هیجانی ندارند زیرا نویسنده بستری را برای روایت داستانی آماده می‌کند که صدها عامل برای شکل‌گرفتن و موفقیتش دخیل است، روایت تمام این ماجراها ۱۶ فصل را به خود اختصاص داده است.

 

فصل هفدهم داستان ناگهان از سال ۴۲ جدا می‌شود و چهل سال بعد زمانی که سالروز واقعه‌ی ۱۵ خرداد است و حسن به یاد آن روزها افتاده روایت می‌شود. حسن روز ۱۵ خرداد برای تشکر به دیدار مدیر مدرسه یعنی آقای مهمان نواز می‌رود، هنگام ملاقات با آقای مهمان‌نواز گره‌ای در داستان ایجاد می‌شود و آن گره در واقع سؤالی است که مدیر مدرسه از حسن می‌پرسد:

 

 

 

هیچ‌وقت نشد ازت بپرسم! چی شد که فکرت به نوشتن نامه برای من رسید؟

 

حسن نفس عمیقی کشید و گفت:

 

همه چیز از پیشنهاد سرهنگ شاه‌حیدری شروع شد

 

و درحالی‌که تمام ماجرا را برای دوستش تعریف می‌کرد این سؤال در ذهنش نقش بسته بود که چطور می‌تواند سرهنگ را پیدا کند و به دیدارش برود؟ پیدا کردن سرهنگ شاه‌حیدری برای او یک «نیاز درونی» بود.

 

 

 

اینجاست که جوششی درون حسن برای پیدا کردن سرهنگ شاه‌حیدری شعله‌ور می‌گردد و بالاخره او را بعد از چهل سال پیدا می‌کند، برای دیدن کسی که به نوعی نجات‌بخش او بود عازم مشهد می‌شود و بعد از انتظاری طولانی و زیارت حرم مطهر امام رضا (ع) به دیدار سرهنگ شاه‌حیدری می‌رود. ترسیم لحظه‌ی دیدار آنها فوق‌العاده است! دیدار حسن تاجیک و سرهنگ شاه‌حیدری دقیقابه جایی می‌رسد که آنها در یک لحظه چشم در چشم می‌شوند:

 

 

لحظات پایانی صبر چهل ساله به سختی می‌گذشت. دختر درِ اتاق را گشود و حسن پیرمرد فرتوتی را می‌دید که در گوشه‌ی رختخواب آرام گرفته بود.

 

زبانِ حسن بند آمده بود او اینک در مقابل مردی ایستاده بود که چهل سال پیش زندگی‌اش را نجات داده بود.

 

پیرمرد سرش را به‌طرف در چرخاند، در یک لحظه چشمان‌شان به‌هم خیره شد و نگاه‌هایشان در هم گره خورد، با وجود گذشت سالیان متمادی سرهنگ مردی را که چهل سال پیش نجات داده بود شناخت. حسن درحالی‌که اشک از چشمانش می‌ریخت می‌شنید که سرهنگ زیر لب آهسته می‌گفت:

 

آه… حسن تاجیک

 

و بعد لحظه‌ای چشمانش را بست، انگار تمام خاطرات آن روزهای سخت داشت برایش زنده می‌شد.

 

 

 

   اینجاست که دوباره داستان در یک فلش‌بک ناگهانی به سال ۴۲ برمی‌گردد و خاطرات سرهنگ را از آن روزها در کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری روایت می‌کند:

 

 

 

سرهنگ نورایی درحالی‌که لبخندی شیطنت‌آمیز بر لب داشت وارد دفتر شد، مقابل سرهنگ شاه‌حیدری نشست و با مرموزی خاصی پرسید:

 

جناب سرهنگ… شنیدم کارت به بالا کشیده شده!

 

سرهنگ شاه‌حیدری که در حال نوشتن گزارش کارِ روزانه بود دست از کارش کشید، چشمانش را ریز کرد و پرسید:

 

منظورت چیه؟

 

سرهنگ نورایی شادمانه پاسخ داد:

 

میگن برای کمک‌هایی که مخفیانه به زندانیای سیاسی کردی می‌خوان ازت بازجویی کنن و برات پرونده تشکیل بِدن

 

سرهنگ شاه‌حیدری که از همه‌ی ماجرا خبر داشت خودش را بی‌اطلاع نشان داد و گفت:

 

کمک مخفیانه! به کی؟ مدرکی هم دارن؟ می‌تونن اثبات کنن که من کمک کردم؟

 

با این جمله سرهنگ نورایی حالتش تغییر کرد و با عصبانیّت خاصی که در صدایش موج می‌زد گفت:

 

نه متأسفانه مدرکی ندارن! اما بهتره شما حواست به کارهات باشه برا خودت شر درست نکنی

 

سرهنگ شاه‌حیدری خیلی آرام و خونسرد کاغذی را از جیب یونیفرمش درآورد و جلوی سرهنگ نورایی گذاشت:

 

جناب سرهنگ شما نمی‌خواد نگران من باشی، من خودم تقاضای استعفامو نوشتم و می‌خوام همین امروز تحویل «تیمسار نصیری» بدم، بعدش هم کلاً از این شهر می‌رم تا شما خیالت از بابت من راحت باشه

 

سرهنگ شاه‌حیدری تصمیم خود را گرفته بود، او دیگر قادر به تحمل ظلم‌های رژیمِ طاغوتی نبود، او استعفا می‌داد، به مشهد مهاجرت می‌کرد و باقی عمرش را در کنار حرم امام رضاu می‌گذراند.

 

 

 

و همین جا داستان خاتمه پیدا می‌کند.

 

کتاب گواهی آزادی که توسط انتشارات نظری و در قطع رقعی به چاپ رسیده است راهی بازار شد.

کتاب «گواهی آزادی» کتابی با موضوع قیام ۱۵ خرداد ورامین است که به صورت مجموعه روایتی داستانی به شکل منسجم و پیوسته توسط آقای نوید روهنده نگاشته شده است ، خود نویسنده در این باره می‌گوید:

 

کارهای زیادی راجع به قیام ۱۵ خرداد ورامین انجام شده بود که اکثر آنها به صورت مصاحبه و گزارش بود. اما من دوست داشتم کاری را انجام دهم که به گونه‌ای نوآوری داشته باشد و خودم را محدود به چند مصاحبه و گزارش تکراری نکرده باشم. سالهاست که از واقعه‌ی ۴۲ می‌گذرد و ما به جز چند مصاحبه و گزارش کار دیگری انجام نداده‌ایم اگر قرار بود من آنطور که هدفم بود کاری نو انجام دهم که به برهه‌ی زمانی‌ای که در آن زندگی می‌کنم بخورد باید ذهنم را از مصاحبه کردن و تدوین گزارش پاک می‌کردم. به این نتیجه رسیدم که تنها کاری که می‌تواند در این زمینه موفق باشد یک «روایت داستانی» است. هیچ کس تا به حال کل این واقعه را به صورت داستان در نیاورده بود و من دوست داشتم برای اولین بار این کار را انجام دهم.


 داستان از بازار پیشوا آغاز می‌شود، به صحن امامزاده جعفر (ع) پیشوا کشیده می‌شود و به طرف ورامین حرکت می‌کند و در ادامه نویسنده به پاس زحمات تمام دروگرانی که نقششان در خروش هرچه بیشتر این قیام غیر قابل انکار است دو فصل را راجع به دروگران می نویسد:


 نسیم ملایمی روی دریای طلایی می‌وزید و صدایی دلنشین برمی‌خاست که معنایش حرکت بندگان و برکت آفریدگار بود. دشت‌های ورامین در آن سال زراعی آنقدر سخاوتمند شده بودند که تا چشم کار می‌کرد زمین طلایی رنگ بود و دروگرهایی که برای برداشت این موهبتِ الهی به اینجا و زمین‌های اطرافش سرازیر شده بودند؛ از تبریز و ارومیه گرفته تا لرستان و همدان.

دروگران در وسعت گندمزار همچون ماهیانی تنها در پهنه‌ی اقیانوس بودند که زیر آفتاب داغ خردادماه به امید رسیدن سهمی از این طلاهای بی‌مقدار، خمیده کمر عرق می‌ریختند.

داس‌ها به هوا برمی‌خاستند، به آفتاب چشمکی می‌زدند و بی‌امان بر تن ساقه‌ها فرود می‌آمدند، گویی قصدشان به سُخره گرفتن خورشید و گندم بود. خوشه‌های طلایی گندم که به دوش کشیده می‌‌شد و اندکی دورتر در گوشه‌ای روی هم انبار می‌شد، تلاش مورچگان را در ابعادی وسیع‌تر به تصویر می‌کشید.

صداهای مبهمی که از دور شنیده می‌شد توجه دروگران را به‌خود جلب کرد؛ کمرشان راست شد و دست‌ها سایه‌بان چشم‌شان برای دیدن دوردست‌ها. جمعیّت زیادی از جاده‌ی کنار گندمزار به آنها نزدیک می‌شدند، دروگران کنجکاو دست از کار کشیدند و برای فهمیدن ماجرا «یوسف» را راهی جاده کردند تا خبری برایشان آورد. دیگر تا آمدن بوی پیراهن یوسف خبری از کار نبود.

    

حرکت قیام ادامه پیدا می‌کند و به پل تاریخی باقرآباد می‌رسد جایی که سرهنگ بهزادی و سرگرد کاویانی منتظر مردم بودند و برای تارومار کردنشان آماده می‌‌شدند. نویسنده آغاز درگیری را تصویر می‌کند در آخر از قول حاج کاظم ذینی که در آن هنگام نوجوان سیزده ساله‌ای بود سرانجام واقعه و اجساد شهدا را بیان می‌کند.

 

همه دست از کار کشیدند و ناخودآگاه به جایی که که لودرها در حال کار بودند نگاه کردند، آنها دیدند که بعد از آماده شدن گودالهایی که لودرها کنده بودند، دو کامیون نظامی به کنار گودال آمدند و جنازههایی که در پشتشان بود را داخل گودال ریختند. صدای گریه و ناله‌ی افرادی که زخمی بودند و هنوز جان در بدن داشتند به گوش میرسید.

بچهها که انگار به زمین میخکوب شده بودند قدرت تکان خوردن نداشتند! آنها میدیدند که بعد از ریختن جنازهها و زخمیها در گودال لودرها آمدند و خاکهایی که در موقع کندن گودال برداشته بودند روی آنها ریختند، بعد روی آن را آشغال ریختند و مثل بقیه‌ی کپههای آشغال درست کردند.

هوا تقریباً تاریک شده بود، بچهها که به شدت وحشت کرده بودند با نزدیک شدن چند نظامی سریع چوبها را بار زدند و از شکاف دیوار فرار کردند.

ماه، آسمان تاریک را کمی روشن کرده بود که کاظم با ناراحتی و اندوه زیاد از آنچه که دیده بود وارد خانه شد، هنوز دستهایش را نشسته بود که شنید پدرش به مادرش میگوید:

– میگن امروز گاردیها تو ورامین هم کشت و کشتار کردن! بعدش هم جنازههای مردمو بار کامیون کردند و معلوم نیست کجا بردن…!

اشکهای کاظم مثل دانههای درشت الماس بر روی گونههایش جاری شده بود، او میدانست چه بر سر جنازههای پرپر شده‌ی شهدا آمده است.

 

تمام شخصیتهای این داستان حقیقی هستند و کل واقعه بدون کم و کاست در صفحات تاریخ به ثبت رسیده است.

بخش دوم کتاب گواهی آزادی که بیشتر وقایع بعد از ۱۵ خرداد را پوشش می‌دهد راجع به معلمی به نام «حسن تاجیک» است که در آن قیام حضور داشته اما بعد از چند روز فرار توسط مأمورین نظام ستم‌شاهی شناسایی و دستگیر می‌شود، به زندان می‌رود و وقایعی تصویر می‌شود که دست کمی از ژاندر فیلمهای هیجانی ندارند زیرا نویسنده بستری را برای روایت داستانی آماده می‌کند که صدها عامل برای شکل‌گرفتن و موفقیتش دخیل است، روایت تمام این ماجراها ۱۶ فصل را به خود اختصاص داده است.

فصل هفدهم داستان ناگهان از سال ۴۲ جدا می‌شود و چهل سال بعد زمانی که سالروز واقعه‌ی ۱۵ خرداد است و حسن به یاد آن روزها افتاده روایت می‌شود. حسن روز ۱۵ خرداد برای تشکر به دیدار مدیر مدرسه یعنی آقای مهمان نواز می‌رود، هنگام ملاقات با آقای مهمان‌نواز گره‌ای در داستان ایجاد می‌شود و آن گره در واقع سؤالی است که مدیر مدرسه از حسن می‌پرسد:

 

– هیچ‌وقت نشد ازت بپرسم! چی شد که فکرت به نوشتن نامه برای من رسید؟

حسن نفس عمیقی کشید و گفت:

– همه چیز از پیشنهاد سرهنگ شاه‌حیدری شروع شد…

و درحالی‌که تمام ماجرا را برای دوستش تعریف می‌کرد این سؤال در ذهنش نقش بسته بود که چطور می‌تواند سرهنگ را پیدا کند و به دیدارش برود؟ پیدا کردن سرهنگ شاه‌حیدری برای او یک «نیاز درونی» بود.

  

اینجاست که جوششی درون حسن برای پیدا کردن سرهنگ شاه‌حیدری شعله‌ور می‌گردد و بالاخره او را بعد از چهل سال پیدا می‌کند، برای دیدن کسی که به نوعی نجات‌بخش او بود عازم مشهد می‌شود و بعد از انتظاری طولانی و زیارت حرم مطهر امام رضا (ع) به دیدار سرهنگ شاه‌حیدری می‌رود. ترسیم لحظه‌ی دیدار آنها فوق‌العاده است! دیدار حسن تاجیک و سرهنگ شاه‌حیدری دقیقابه جایی می‌رسد که آنها در یک لحظه چشم در چشم می‌شوند:


لحظات پایانی صبر چهل ساله به سختی می‌گذشت. دختر درِ اتاق را گشود و حسن پیرمرد فرتوتی را می‌دید که در گوشه‌ی رختخواب آرام گرفته بود.

زبانِ حسن بند آمده بود او اینک در مقابل مردی ایستاده بود که چهل سال پیش زندگی‌اش را نجات داده بود.

پیرمرد سرش را به‌طرف در چرخاند، در یک لحظه چشمان‌شان به‌هم خیره شد و نگاه‌هایشان در هم گره خورد، با وجود گذشت سالیان متمادی سرهنگ مردی را که چهل سال پیش نجات داده بود شناخت. حسن درحالی‌که اشک از چشمانش می‌ریخت می‌شنید که سرهنگ زیر لب آهسته می‌گفت:

– آه… حسن تاجیک

و بعد لحظه‌ای چشمانش را بست، انگار تمام خاطرات آن روزهای سخت داشت برایش زنده می‌شد.

 

   اینجاست که دوباره داستان در یک فلش‌بک ناگهانی به سال ۴۲ برمی‌گردد و خاطرات سرهنگ را از آن روزها در کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری روایت می‌کند:

 

سرهنگ نورایی درحالی‌که لبخندی شیطنت‌آمیز بر لب داشت وارد دفتر شد، مقابل سرهنگ شاه‌حیدری نشست و با مرموزی خاصی پرسید:

– جناب سرهنگ… شنیدم کارت به بالا کشیده شده!

سرهنگ شاه‌حیدری که در حال نوشتن گزارش کارِ روزانه بود دست از کارش کشید، چشمانش را ریز کرد و پرسید:

– منظورت چیه؟

سرهنگ نورایی شادمانه پاسخ داد:

– میگن برای کمک‌هایی که مخفیانه به زندانیای سیاسی کردی می‌خوان ازت بازجویی کنن و برات پرونده تشکیل بِدن

سرهنگ شاه‌حیدری که از همه‌ی ماجرا خبر داشت خودش را بی‌اطلاع نشان داد و گفت:

– کمک مخفیانه! به کی؟ مدرکی هم دارن؟ می‌تونن اثبات کنن که من کمک کردم؟

با این جمله سرهنگ نورایی حالتش تغییر کرد و با عصبانیّت خاصی که در صدایش موج می‌زد گفت:

– نه متأسفانه مدرکی ندارن! اما بهتره شما حواست به کارهات باشه برا خودت شر درست نکنی

سرهنگ شاه‌حیدری خیلی آرام و خونسرد کاغذی را از جیب یونیفرمش درآورد و جلوی سرهنگ نورایی گذاشت:

– جناب سرهنگ شما نمی‌خواد نگران من باشی، من خودم تقاضای استعفامو نوشتم و می‌خوام همین امروز تحویل «تیمسار نصیری» بدم، بعدش هم کلاً از این شهر می‌رم تا شما خیالت از بابت من راحت باشه

سرهنگ شاه‌حیدری تصمیم خود را گرفته بود، او دیگر قادر به تحمل ظلم‌های رژیمِ طاغوتی نبود، او استعفا می‌داد، به مشهد مهاجرت می‌کرد و باقی عمرش را در کنار حرم امام رضاu می‌گذراند.

 

و همین جا داستان خاتمه پیدا می‌کند.

کتاب گواهی آزادی که توسط انتشارات نظری و در قطع رقعی به چاپ رسیده است راهی بازار شد.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.