خانه » اخبار و رویدادها » چند داستانک انتخاباتی از رحیم مخدومی

چند داستانک انتخاباتی از رحیم مخدومی

کسی که نردبانش را به تیر چوبی تکیه داد

 تکیه‌ ی نردبان به بام بلند و محکم کدخدا بود و پایه ‌هایش در حفاظت مردم.
وقتی خیال دیده ‌بان از استحکام نردبان راحت شد، توهم آمد سراغش؛
– یه تیر چوبی و دوپاره آجر هم می‌ تونه کار کدخدا و مردم رو انجام بده!
تازه توهّمش را عملی کرده بود که نسیمکی تیر را مثل منار جنبان رقصاند. نردبان، نخ بادبادکی شد و دیده‌ بان را بین زمین و آسمان بازی داد.
اگر مردم و کدخدا نردبان را نمی ‌گرفتند، دیده ‌بان با مخ به زمین می‌ خورد!
کسی که با طناب دیگران رفت بالای نردبان
مردم دنبال دیده ‌بان قابل اعتماد می ‌گشتند. یکی گفت: نگردید، منم!
مردم باور نکردند. مدعی که از مردم ناامید بود، طنابی بست به کمرش و یک سر آن را از بالای نردبان انداخت آن سوی بام کدخدا. دست‌هایی طناب را کشیده و مدعی را بردند بالا.
هر وقت مدعی به نفع آن‌ها دیده‌بانی می‌کرد، طناب کشیده می­ شد و دیده بان بیشتر می رفت بالا. هر وقت به ضررشان می ‌گفت، طناب شل می ‌شد و دیده بان سر می خورد پایین.
یک ‌بار دیده بان حسابی برایشان سنگ تمام گذاشت. طناب چنان کشیده شد که دیده بان از آن‌ور نردبان با مخ آمد پایین!
کسی که مشکلات نردبان را تکثیر کرد
یکی گفت: اجازه بدید من برم بالا. چاره‌‌ی مشکلات ده پیش منه. به جای یه نردبان، باید ده ‌ها نردبان عَلَم کنیم. به جای یه دیده ‌بان، ده ‌ها دیده ‌بان!
نردبان ‌ها را عَلَم کردند، امّا چیزی نگذشت، یکی از دیده‌ بان‌‌ها به شرق زد، یکی به غرب، یکی به شمال، یکی به جنوب‌…
اگر تا حالا مصیبت مردم یک دیده ‌بان بود، حالا شد مجمع المصائب. خلاصه ده داشت از هم می‌پاشید که مردم دیده ‌بان را کله پا کردند.
کوری که می‌خواست دیده‌‌بان شود
با کلنگ آمده بود پشت دیوار کدخدا. اگر بام کدخدا را می ‌ریختند، نه ده می‌ ماند، نه نردبان.
مردم، نردبان و دیده ‌بان را رها کرده، ریختند سر کلنگ به دست‌ ها، دمار از روزگارشان درآوردند.
در این هیر و ویر یکی چسبیده بود به نردبان. می‌گفت: می‌خوام برم بالا برا دیده بانی!
مردم گوشش را پیچاندند.
-‌ مرد حسابی! آدم کور شاید به درد هر کاری بخوره؛ امّا به درد دیده‌بانی هرگز!
دیده‌بانی که منتظر نردبان نبود
یکی به جای عمودی، افقی می‌ رفت. سر از پشت خاکریز دشمن درمی‌آورد و دقیق دیده‌ بانی می‌ کرد. نردبانی نداشت که زیرش را خالی کنند، یک پایش را بریدند، اما پای بریده، او را سبک‌ تر کرد! ترسیدند اگر پای دیگرش را ببرند، پرواز کند!
مردم گفتند: همین رو بفرستید بالا.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.