خاطرات شهداء از پشت شیشهی قطار شهید سیّد محمّد احمدی راوی: ابراهیم شیرکوند وقتی سیّد علی احمدی – پسرعموی محمّد – به شهادت رسید، اوایل جنگ بود و هنوز معراج شهدا تشکیل نشده بود و ما خودمان شهدا را به شهرستان میفرستادیم. من به سیّد محمّد گفتم: « شما جنازه رو میبری ورامین و تحویل خانوادهات میدی.» او ناراحت شد ... ادامه مطلب »
خاطرات/شهید حسین تاجیک
خاطرات شهداء با تمام توان شهید حسین تاجیک راوی: ابراهیم شیرکوند (مسئول محور) نیمههای شب بود که یکباره تمام خطّ ما، زیر آتش سنگین گلولههای دشمن قرار گرفت. بچّهها به سختی میتوانستند از سنگرها بیرون بیایند و لب خاکریز بروند. امّا با این حال، با تمام توان، در مقابل آتش دشمن ایستادند. کار به جنگ تن به تن رسید. ... ادامه مطلب »
خاطرات/ شهید مسعود خانی
خاطرات شهداء روزه شهید مسعود خانی راوی: منتهی خانی (خواهر شهید) زمستان و تابستان روزه بود. میگفتیم: «مسعود! تو که روز و شب روزهای!» میگفت: «الان روزه میگیرم که پیر شدم، به گردنم نباشه.» یک مادر بزرگ داشتیم که «مسعود»، او را خیلی دوست داشت. میگفت: «به نیّت ننه آقا روزه میگیرم.» ادامه مطلب »
خاطرات/ شهید اسماعیل چراغی
خاطرات شهداء رفت، امّا با سرعت نور شهید اسماعیل چراغی راوی: زهرا چراغی (همسر شهید) لباسهایش را آماده کرد و گفت: «فردا عازم جبهه هستم.» ولی این دفعه با دفعات قبل فرق داشت. نیمه شب از خواب بیدار شد. نماز شب خواند و با خدا راز و نیاز کرد. وصیّت نامهاش را نوشت و لای قرآن گذاشت. صبح زود بیدار ... ادامه مطلب »