خانه » بایگانی برچسب ها : خاطرات شهداء (برگ 2)

بایگانی برچسب ها : خاطرات شهداء

خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/ استادش چنین می‌گوید …

  خاطرات سردار شهید منصور ستّاری استادش چنین می‌گوید « حسین بوبهرژ ، معلم شهید ستاری » شهید ستاری کلاس اول دبستان را در ده ولی آباد و در مدرسه‌ای محقر و کوچک که توسط پدر ایشان بنا شده بود آغاز کرد . پس از گذشت چند سال تعداد دانش آموزان زیاد شدند و ما با کمبود کلاس مواجه شدیم ... ادامه مطلب »

خاطرات سردار شهید منصور ستّاری/ آسمان غرنبه…

خاطرات سردار شهید منصور ستّاری آسمان غرنبه « خانم زواره‌ای ، مادر شهید ستاری » وقتی منصور ، سه چهار ساله بود ، از رعد و برق خیلی می‌ترسید . همیشه به او می‌گفتم : پسرم ! « آسمان غرنبه » که چیزی نیست و با تو کاری ندارد . اما منصور ، حرفم را باور نمی‌کرد و می‌گفت : ... ادامه مطلب »

خاطرات / شهید منصور هداوند میرزایی

خاطرات شهداء جهاد استوار یکم شهید منصور هداوند میرزایی راوی: خواهر شهید با وجودی که مقداری از حقوق ماهانه‌ی خود را به حساب «صدِ امام» اختصاص داده بود، برای جنگ و جنگ‌زدگان، امّا باز می‌گفت: – «من هنوز نتونستم با مالم جهاد کنم. چطور می‌تونم با جونم جهاد کنم؟» ادامه مطلب »

خاطرات / شهید مظفّر هداوند

خاطرات شهداء معلّم شهید مظفّر هداوند راوی: آسیه هداوند خانی (مادر شهید) بهش گفتم: «عزیز من، تو ترکش خوردی، زخمی شدی مادر! حالت خوش نیست. نمی‌خواد بری. بمون همینجا به شاگردات درس بده.» گفت: «مادر! پس شاگردام توی جبهه چی؟ اونا از درس عقب می‌اُفتن.» ادامه مطلب »

خاطرات / شهید علی نامدار

خاطرات شهداء قطعه‌ی بیست و هشت شهید علی نامدار راوی: زبیده نوروزی (مادر شهید) مدّتی بود دوره‌ی تکاوری توی پادگان می‌دید. اما رأس ساعت نمی‌آمد. هر روز چند ساعتی دیر به خانه می‌رسید. گفتم: «تا الان کجا بودی مادر؟ چرا اینقدر دیر کردی؟» گفت: «رفته بودم بهشت زهرا.» کار هر روزش بود. هر شهیدی را که می‌آوردند او هم دنبال ... ادامه مطلب »

خاطرات / سردار شهید سعید مهتدی جعفری

خاطرات شهداء هشیار سردار شهید سعید مهتدی جعفری راوی: سردار ربیعی (همرزم شهید) کار هر روزش بود. بعد از نماز، با بچّه‌ها، زیارت عاشورا می‌خواند و بلافاصله راهی شناسایی می‌شد. تازه خسته و کوفته بعد از آن همه پیاده‌روی، از راه که می‌رسید، به توجیه بچّه‌ها می‌پرداخت. وقتی اصرار می‌کردم که استراحت کند، می‌رفت دم در سنگر می‌خوابید. می‌گفتم: – ... ادامه مطلب »

خاطرات / شهید محمّد تقی مهابادی

خاطرات شهداء مسئولیّت سنگین شهید محمّد تقی مهابادی راوی:  خدیجه مهابادی (دختر عمو و همسر شهید) در صنایع دفاع کار می‌کرد. هرچه تلاش کرد از طریق اداره‌اش برود جبهه، اجازه ندادند. به او نیاز داشتند. تا اینکه از طرف بسیج  اعلام کردند راننده‌ی آمبولانس نیاز دارند. رفت خودش را معرّفی کرد که اعزام شود. آمد خانه و گفت: «خانوم! اسمم ... ادامه مطلب »

خاطرات/شهید عبّاس مؤمنی جعفری

خاطرات شهداء آراسته شهید عبّاس مؤمنی جعفری راوی: مادر شهید منظّم مرتّب بود. همیشه لباس‌هایش تمیز بود. از جبهه که برمی‌گشت، لباس‌هایش را می‌شست، اتو می‌کرد و می‌پوشید. می‌گفت: «حزب اللهی که ژولیده نمی‌شه! باید تمیز و آراسته باشه تا همه درس بگیرند و قبولش داشته باشند.» ادامه مطلب »

خاطرات/ شهید حسن مظفّر

خاطرات شهداء کنار تنور گرم شهید حسن مظفّر راوی: مادر شهید زمان انقلاب بود. در پاکدشت، تهیّه‌ی نان خیلی سخت بود. حسین – پسر بزرگم –  با نیسان، از تهران آرد می‌آورد و حاج محمّد – پدر شهید – چونه می‌گرفت و شهید حسن وردنه می‌زد و من تا صبح نان می‌پختم. حسن مدام دور و بر من بود و ... ادامه مطلب »

خاطرات / شهید سیّد هاشم محور

خاطرات شهداء سقف بالای سر شهید سیّد هاشم محور راوی: فاطمه وطن دوست (مادر شهید) تازه در نیروی انتظامی استخدام شده بود. یک روز به او گفتم: – «فلانی داره خونه می‌سازه. اونوقت ما هنوز تو این دو تا اتاق باید زندگی کنیم.» یک ماه نگذشت که دیدم بنّا و امکانات آورد و خانه را ساخت. هیچ پولی از پدرش ... ادامه مطلب »