کرامت امیرکلایی : ماه محرم در پیش بود و اسرا طبق معمول آماده برگزاری مراسم این ایام بودند. همیشه چند روز مانده به محرم برای برگزاری مراسم برنامهریزی میکردیم؛ مانند تهیه نوحه و پلاکاردها؛ علاوه بر این سخنرانی و نوحهخوانی هر روز به یکی از برادران روحانی و مداح در اردوگاه محول میشد. وی افزود: محرم آن سال هر روز در هر آسایشگاه مراسم عزاداری برپا بود. آن شب همه آسایشگاهها مراسم خود را به پایان بردند، اما سخنرانی آسایشگاه ما که شماره ۶ بود، طولانی شد و بلافاصله بعد از سخنرانی من که مداح آن شب بودم، نوحهخوانی را شروع کردم. این آزاده دوران دفاع مقدس بیان داشت: بچهها ابتدا آرام به سینه میزدند، بعد کمکم شور گرفتند و متعاقبا صدایشان را بلندتر کردند و محکمتر به سینه زدند و از من هم خواستند که با صدایی بلندتر مداحی کنم. خلاصه اینکه مراسم عزاداری شور و حال عجیبی پیدا کرد و بدون توجه به نگهبانان عراقی، عزاداری همچنان ادامه داشت. وی ادامه داد: در این هنگام دو یا سه دژبان که مست هم بودند، سر رسیدند و از من خواستند که دفتر نوحه را به آنها بدهم، ولی من سریع دفتر نوحه را پایین انداختم و برادران نیز سریعا آن را مخفی کردند، ولی سینهزنی برادرها همچنان ادامه داشت و به من هم گفتند که بنشینم و مداحی کنم. دژبانها کمی سر و صدا کردند تا ما را ساکت کنند، ولی ما بیاعتنا به آنها کار خودمان را دادیم. امیرکلایی اظهار داشت: در این هنگام دژبانهای عراقی شروع کردند به کف زدن و رقصیدن. در همین میان برادر شهید بهروز ترکاشوند، یکی از برادران بسیار خوبی که بعد از اسارت بر اثر مجروحیت به شهادت رسید از جا برخاست و با صدای بلند شعار «قال رسولالله (ص) نور عینی» را سر داد و به دنبال او بقیه اسرا هم برخاستند و این حدیث را با صدای رسا تکرار کردند و به سر و سینه زدند و گفتند: «حسین منی انا من حسینی.» این آزاده دوران دفاع مقدس افزود: سایر آسایشگاهها که صدای سینه زدن و نوحهخوانی ما را شنیدند هم همین کار را کردند و لحظاتی بعد کل اردوگاه این حدیث را دم گرفتند. مدتی نگذشت که فرمانده اردوگاه و بسیاری از دژبانها به داخل اردوگاه ریختند. فکر کرده بودند که بچهها شورش کردهاند، ولی تلاششان برای ساکت کردن اسرا فایدهای نداشت و بچهها آنقدر به سر و سینه زدند و با صدای بلند این نوحه را تکرار کردند که فرمانده اردوگاه به وحشت افتاده بود. وی بیان داشت: بعد از لحظاتی بالاخره کمکم بچهها ساکت شدند و سرجایشان نشستند. سپس فرمانده جریان را از دژبانها جویا شد؛ ابتدای امر در آسایشگاه ما را باز کردند و مرا بیرون کشیدند و از من سراغ دفتر نوحه را گرفتند، ولی من منکر قضیه شدم و آنها هرچه گشتند، نتوانستند آن را پیدا کنند. خلاصه اینکه در بیرون از آسایشگاه دهها دژبان کابل به دست انتظار ما را میکشیدند؛ از هر آسایشگاه تعدادی را بیرون کشیدند و با کابل و مشت و لگد به جانمان افتادند و همه را به داخل سلول انفرادی انداختند به طوری که در آن مکان تنگ ۳۰ نفر را سینه به سینه با فشار جای دادند؛ در آن مکان تنگ به سختی میتوانستیم نفس بکشیم و تا عصر روز بعد در همان سلول نگهمان داشتند. امیرکلایی بیان داشت: اکثر بچهها از شدت گرما و تشنگی بیحال شدند و از هوش رفتند. هنگامی که اسرا از وضعیت وخیم ما خبر شدند، جلوی در اردوگاه تجمع کردند و با سر و صدا و وحدتشان باعث شدند که فرمانده احساس خطر کند. ما را در حالی که کاملاً از حال رفته بودیم از سلولها بیرون کشیدند. توی حیاط اردوگاه روی ما آب ریختند تا ما به هوش آمدیم و به آسایشگاه بازگشتیم و چند روز طول کشید تا ما به حال اولمان برگشتیم.
منبع : فارس