خاطرات سرلشگر خلبان شهید حاج مصطفی اردستانی
آخرین وداع
« اعظم اردستانی ، دختر شهید »
روزهای چهارشنبه با دوستانش به کلاس درس یکی از شخصیتهای مذهبی میرفتند . در آخرین چهارشنبه برای رفتن به این کلاس – که مباحث اخلاقی در آن طرح میشد – پدرم با ماشین اداره میروند . آنچنان که یکی از دوستانش میگفت :
« ما خیلی آن روز شگفت زده شدیم . حاج مصطفی با ماشین اداره ، آن هم آنجا – چون هیچ وقت با ماشین اداره نمیآمد –رفتیم جلو و از حاجی پرسیدیم چی شده حاجی ؟ چرا با ماشین اداره آمدید ؟!» گفت : « برای آخرین بار اشکالی ندارد . ما اول فکر کردیم منظورش از آخرین بار این است که دیگر با ماشین اداره نمیآیند . در پایان کلاس با روی گشاده با همهما روبوسی کرد و گفت : « مرا حلال کنید !»
آری ، پدر در آن روزهای آخر هر که را میدید حلالیت میطلبید . گویی به شهادت خود مهلم شده بود .
صبح پنجشنبه ، یعنی همان روزی که ایشان شهید شدند ، خود را برای رفتن به اداره آماده کرد . در آستان در قرار گرفت و گفت : « منیر ، اعظم ، مریم ، بیدار شوید ! من رفتم . چند بار این جمله را تکرار کرد . مادرم برخاست و با ایشان خداحافظی کرد . اما من در میان خواب و بیداری چشمهایم را باز کردم و برای آخرین بار چهره سرخگون پدر را نگاه کردم و گفتم :
« خداحافظ بابا! »
ای کاش میدانستم که این بار رفتنش فرق میکند . من قامت متوازن و رسایش را فقط برای یک لحظه در میان شیرینی خواب صبحدم جاودانه دیدم . سحرگاه آن روز برایم تابلو بلند و شفافی بود که خاطره دیدار آن مرد خدایی در آن نقش بست که هر چند به نیم نگاه از آن خرسند شدم ، اما هرگز از خاطرم محو نمیشود .
در سحرگاه آن روز تصویر مردی بر آیینه قلبم متجلی شد که زنگار نسیان و گذشت زمان بر آن نخواهد نشست . او در آن یک لحظه برای همیشه در قلبم جا گرفت . آری من تابلو آن روز را برای همه زمانها در خاطر به یادگار نگاه خواهم داشت تا بازگوینده تمام فداکاریها ، نیکیها و عطوفت پدرانهاو باشد .
پدر! هرگز توصیه همیشگیات را فراموش نخواهم کرد . آخرین جملهات را بر لوح دل حک کردهایم ، « من رفتم ، بیدار شوید ! » همیشه بیدار خواهیم ماندو از کردار و گفتارت پیروی خواهیم کرد و راهت را ادامه خواهیم داد .
منبع: کتاب اعجوبه قرن